پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

می گویم از داستان و شعر



نمی دانم چند سال است که مشغول نوشتن نقد آثار دوستان نویسنده و شاعر هستم.اما همین قدر بگویم که لذت خوانش آثاری که مرا به درک فضای فکری_هنری مؤلفین این آثار ارتباط داده است،مرا وادار به نوشتن این نقدها کرده است
تا حالا حداقل پانزده جلد کتاب داستان و شعر، نقد شده، بازنویسی شده و به همین منوال ادامه دارد
البته باید بگویم در خلوتم نسبت به همه ی این عزیزان که به حق زحمتکش هستند، وام دارم، زیرا مرا با فضاهایی آشنا کرده اند که پیش از این با آن ها بیگانه بودم و این یعنی درک بخشی از هستی
گاهی در این فضاها تا حد یک اتفاق در درونم با این آثار برخورد داشته ام و این چیز کمی نیست
به هر حال نوشتن این نقدها بنوعی پاسخگویی به دینی ست که در خودم و در درونم احساس کرده ام
این نقدها از نقد کلاسیک معمول فاصله دارد و چشم انداز نگاه به این آثار از پنجره ای دیگر است
این کتاب به محض کامل شدن،به چاپ خواهد رسید، البته اگر خدا بخواهد
ادعایی نیست، فقط در حد توان سعی کرده ام و اینکه:


آنچه استاد ازل گفت بکن، آن کردم


یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴


یک کار مشترک





تلفن کرد. پیشنهاد داد که بیا یه کار مشترک انجام بدیم.قبول کردم به شرط اینکه اول بدونم موضوع کار چیه
قرار گذاشتیم توی یک پارک
روز قرار،آفتابی بود و نسیم خنکی هم چاشنی.....رفتم
هنوز ده پانزده متری مانده بود که به دوستم ملحق شم،با کمال تعجب دیدم که روسری خانم رو شانه هایش افتاده و ایشان هم بدون توجه به این موضوع دارد ناخن هایش را معاینه می کند
چند قدم دیگه که جلوتر رفتم گفتم:گوشات خنک نشدن؟....چیزی نگفت
گفتم:صدای تعزیری،معزیری،چیزی رو از دور دورا نمی شنوی؟....چیزی نگفت
خلاصه فکر می کنم بید مجنونی که او را در خود پناه داده بود،حرف هایم را شنید و او...
رسیدم و گفتم: ببین،حوصله ی دردسر ندارم...وگرنه از همین جا بر می گردم
سرش را بلند کرد،مات نگاهش را روی صورتم انداخت و گفت: دیوونه ای؟
گفتم:تا چی می بینی...بعد خیلی آرام روسری اش را روی سرش کشید و گفت: بشین که دیر کردی
نشستم، خب این کار مشترکی که پیشنهادشو دادی،چی بود؟
...بید مجنون شنید
موضوعش در باره ی چیه؟
...بید مجنون
راستی فلان کتابو خوندی؟
...
بهمان کتاب رو چطور؟
...
دیدم نه بابا،اوضاع کاملا متافیزیکیه و اگه همین طور سؤالام رو ادامه بدم، همین حالاس که یک مشت معنوی هم می خورم و حالم جا میاد
فهمیدم آمدم اینجا که بشینم.همین و دیگر هیچ... به قول فالاچی
کمی به اطراف نگاه کردم، به آسمان،به دور،به نزدیک و خلاصه تا آمدم که مشغول شمارش درختان اطراف بشوم، دیدم چهل و پنج دقیقه ای گذشته
کمی نگاهش کردم...نگاهم کرد و گفت:چه مدته که اینجا نشستی؟بلافاصله گفتم چهل و پنج دقیقه

گفت:خب تو این مدت چی خوندی؟... براق شدم...بعد کمی جلوی خودم را
گرفتم و گفتم:مارو گرفتی؟
گفت: نه
گفتم:خب،پس موضوع قرارمون چی شد؟ کار مشترک
گفت: خب من روی حرفم هستم،حاضری؟
گفتم:آره
گفت:خب،حالا بگو تو این مدت چی خوندی؟
گفتم:بودن ام را
_ دیگه
: نبودن ات را
_دیگه
: شهادت یک پارک
_دیگه
....
دیگه... خیره نگاهش کردم
سرش را پائین انداخت،گفت:آذر همین بود کار مشترکی که می خواستم انجام بدیم.
...
باز هم قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم و خواندیم،در سکوت
باز هم

حالا او دیگر ناخن هایش را معاینه نمی کند
و آسمان کاملا آبی ست

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴


منوچهرآتشی
---------------
عبدو ي جط دوباره ميايد
با سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
ز تپه هاي آن سوي گزدان خواهد آمد
از تپه هاي ماسه كه آنجا ناگاه
ده تير نارفيقان گل كرد
و ده شقايق سرخ
بر سينه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دير باور عبدو
هنوز هم
در تپه هاي آنسوي گزدان
احساس درد را به تاخير مي سپارد
خون را
هنوز عبدو از تنگچين شال
باور نمي كند
پس خواهرم ستاره چرا در ركابم عطسه نكرد؟
آيا عقاب پير خيانت
تازنده تر
از هوش تيز ابلق من بود؟
كه پيشتر ز شيهه شكاك اسب
بر سينه تذرو دلم بنشست؟
آيا شبانعلي
پسرم را هم؟
باد ابرهاي خيس پراكنده را
به آبياري قشلاق بوشكان مي برد
و ابر خيس
پيغام را سوي اطراقگاه
امسال ايل
بي نعشت معلق عبدو جط
آسوده تر ز تنگه ديزاشكن خواهد گذشت
ديگر پلنگ برنو عبدو
در كچه نيست منتظر قوچ هاي ايل
امسال
آسوده تر
از گردنه سرازير خواهيد شد
امسال
اي قبيله وارث
دوشيزگان عفيف مراتع يتيمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشيزگان يتيم مراتع
به كامتان باد
در تپه هاي آنسوي گزدان
در كنده تناور خرگي
از روزگار خون
ماري دو سر به چله
لميدست
و بوته هاي سرخ شقايق
انبوه ترشكفته تر
اندوهبارتر
بر پيكر برهنه دشتستان
در شيب هاي ماسه
دميده ست
گهگاه
با عصر هاي غمناك پاييزي
كه باد با كپرها
بازيگر شرارت و شنگوليست
آوازهاي غمباري
آهنگ شروه هاي فايز
از شيب هاي ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
در پهنه بيابان مي پيچد
مثل كبوتراني
كه از صفير گلوله سرسام يافته
از فوج خواهران پريشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
سرگردان
آوازهاي خارج از آهنگي
مانند روح عبدو
مي گردد در گزدان
آيا شبانعلي پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سينه دلاور
ده تير نارفيقان
گلهاي سرخ سرب
نخواهد كاشت؟
از تنگچين شالش چرم قطارش آيا از خون خيس؟
عبدوي جط دوباره مي آيد
اما شبانعلي
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تير نارفيقان
بر كوهه فلزي زين خم نكرد
زخم دل شبانعلي
از زخم هاي خوني دهگانه پدر
كاري تر بود
كاري تر و عميق تر
اما سياه
جط زاده را نگاه كن
اين كرمجي اداي جمازه در مي آورد
او خواستار شاتي زيباي كدخداست
كار خداست ديگر
هي هو شبانعلي
زانوي اشتران اجدادت را محكم ببند
كه بنه هاي گندم امسال كدخدا
از پارسال سنگين تر است
هي هاي هو
شبانعلي عاشق
آيا تو شيرمزد شاتي را
آن ناقه سفيد دو كوهان خواهي داد؟
شهزاده شترزاد
آري شبانعلي را
زخم زبان
و آتش نگاه شاتي بي خيال
سركوفت مداوم جطزادي
و درد بي دواي عشق محال
از اسب لختت چموش جواني
به خاك كوفت
اما
در كنده ستبر خرگ كهن هنوز
مار دو سر به چله لميده است
با او شكيب تشنگي خشك انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نيش بلند كينه او را
شمشير جانشكار زهريست در نيام
او
ناطور دشت سرخ شقايق
و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوي جط دوباره مي آيد
از تپه هاي ساكت گزدان
بر سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
در زير ابر انبوه مي آيد
در سال آب
در بيشه بلند باران
تا ننگ پر شقاوت جط بودن ر
ا از دامن عشيره بشويد
و عدل و داد را
مثل قنات هاي فراوان آب
از تپه هاي بلند گزدان
بر پهنه بيابان جاري كند

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴




در لابی هتل دلوار بوشهر نشسته بودیم.
منوچهر آتشی گفت: خانم کیانی،تا دو سال پیش توی این شهر داشتم از گرسنگی می مردم،کسی نبود که بپرسد حالت چطوره...حالا چی شده که برایم بزرگداشت گرفته اند.


امروز،منوچهر آتشی شاعر بزرگ این دیار در ساعت 2 بعد از ظهر در بیمارستان سینا{!!!}،زندگی را بدرود حیات گفت.

یادش گرامی و روحش شاد باد.






چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴



خداوند پیش از آنکه کسی را بیآفریند تنها با وی سخن می گوید
سپس خاموش وار با او به دل شب می زند
اما کلمات پیش از آنکه کسی بیاغازدشان
:این کلمات ابری،چنین می گویند

رسول حس هایت شو
تا لبه ی اشتیاق ات پیش برو
و تنپوشی به من ده
چون حریقی در پس اشیائی شکوفا شو
که سایه شان سنگین و فروگسترده
.همواره به تمامی می پوشاندم

:بگذار همه چیز بر تو رخ دهد
زیبائی و هراس
:آدمی تنها می باید برود
.هیچ احساسی دورترین نیست
.مگذار از من جدایت کنند
.نزدیک است آن سرزمینی که شما زندگی می نامید

تو آن را باز خواهی شناخت
.بر کران جدیت ات
!دست در دستم بگذار



ریلکه
ترجمه علی عبداللهی


سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

گیلانه



ویتگنشتاین می گوید: کنش و باور دینی بر اساس عقیده به چیزی شکل نمی گیرد، بل برگزیده می شود تا نگاهی دیگر به جهان را از منظری دیگر شکل دهد
تجربه ی دینی نوعی برداشت از جهانی ست که در قالب اصطلاحاتی خاص بیان می شود
مسئله بر سر شناخت سرگذشت کنش های بیرونی نیست، بل ما تجربه ی درونی درون خودمان را پیش می بریم
...نمی دانم فیلم گیلانه را دیده اید یا نه
گیلانه آئین انسان دوستی خود را نه بر پایه ی عقیده بلکه بر اساس مکاشفه ی جهان دیگر بنا نهاده است
مکاشفه ی گیلانه تجربه ی درونی همه ی مادران ایرانی ست
نخستین باری ست که خود کاراکتر اصلی فیلم برایم به شدت موضوعیت پیدا کرده است
به خانم معتمدآریا،بازیگر نقش گیلانه، تبریک می گویم

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴



ده دقیقه می شه که دستم زیر چانه ام خشک شده و نمی دانم برای این پُست چی بنویسم. از نگاه به سقف و پیش و پیف های روشنفکرانه که گاهی از دهانم خارج می شود هم کاری ساخته نیست....چی بنویسم؟...

تقریبا یک هفته پیش بود که به دیدن نمایشگاه عکس های مهران مهاجر(عکاس)، رفتم.

هیشه کارهای ایشان را دنبال می کردم، اینبار هم رفتم و دیدم.

مثل همیشه در ابتدای امر تصویر ذهنی فوق العاده قوی عکاس که در بک گراند عکس ها برای برقراری ارتباط با آگاهی مخاطب کمین کرده بود، هجوم آورد و بنده هم طبعا برای فرار از هرگونه مفهومی که منظور نظر ایشان بود
عصای سفید فوکو را تا کردم و زیر بغل زدم و گذاشتم که عکس ها خود، حرفشان را بزنند.

راستش فقط ما آدم ها نیستیم که اگر احساس آزادی نکنیم دادمان به آسمان می رسد.
در این عکس ها کتاب هم در چنین وضعیتی قرار داشت.
...باور کنید خیلی از این عکس ها شبیه ما آدم ها هستند...بسته شده، غبار گرفته، شیرازه ی مخدوش و

...ای کاش خوانده می شدیم..کتاب ها گفتند و من هم

مسخ شدگی آدم های خوانده نشده مثل قفسه های کتاب عکس های مهران مهاجر تا خطای چشم و آجرچینی و سنگ شدگی پیش می رود.

ای کاش خوانده بشویم.
در خوانش کتاب، با کتاب در یک جاده ی دو طرفه قرار می گیریم.
در رابطه با آدم ها هم همین طور.
نه...ما هرگز نمی خواهیم نهایتا کتاب مچاله شده ای باشیم که در کنار استامبلی مستعمل ساختمانی پیدایمان کنند.
و اینکه آزادی، نهایت تلاش بشریت است از قید خوانده نشدن.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴



ويران كردن يك پندار، حقيقت را
.نمي سازد

:بل تكه اي از ناداني را توليد مي كند
گسترش « فضاي تهي » ما
.افزايش « صحرا » ي ما


نيچه




سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴





.واقعيت » عيان است، اما « امر واقعي » را مي بايست ثابت نمود»

لاكان


سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴






ترك كرد پدر و مادرش را
مثل سيگار
مثل مشروب
و مثل هر چيزي كه به آن عادت داشت
و به مرور دلش را زده بود.
....
رفت و سال ها بعد يادش آمد كه
كلاهش را در آنجا جا گذاشته است.


شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

حضور



امروز صبح رو بروي دكه ي روزنامه فروشي ايستاده بودم و تيتر روزنامه ها را مرور مي كردم و اجبارا به مشاجره ي تلفني خانمي گوش مي دادم كه در همان نزديكي بود. خب،شنيدن كه اختياري نيست.
روزنامه ها كه طبق معمول از روي هم كپ زده بودند و آن مشاجره هم كه نشسته بود درست وسط مغزم.
از خير خريد روزنامه گذشتم و رفتم.
كمي كه دور شدم، احساس كردم كف پايم شديدا درد مي كند. نمي دانم چرا حالا سابقه ي كشيدگي تاندون ها بايد يادآوري مي شد.خودم را به جدول كناري رساندم،كمي ايستادم و دوباره راه افتادم.
چند قدمي ديگر، ديدم خانمي از روبرو مي آيد و با چشم و ابرو و بيني اشاره مي كند كه دكمه ي مانتو ات باز شده و تي شرت هم كه زده بود بيرون.
تا آمدم دكمه هاي مانتو را ببندم،گره ي روسري ام شل شد... يك دستم به گره روسري ام بود و نگاهم به دكمه هاي مانتو و كف پا هم...
و آن مشاجره ي كذائي...
خلاصه راه نمي رفتم، فكر مي كنم قل مي خوردم.
توي خيابان نبودم.يك جايي توي خودم بودم كه نه تنظيم بود و نه رو براه.
فكر كردم كه اين اتفاقات نمي تواند همين طوري پيش آمده باشد.
وقتي همه چيز بر عليه حركتي ست كه انجام مي دهي و نخواهي هم كه اين پيام را از مركز تعادل هستي ات تحويل بگيري، اين مي شود كه شد.
رسيدن به اين نتيجه يعني نوشدارو را بعد از مرگ سهراب گرفتن.
با عجله به خانه برگشتم. از صبح نشانه ها پيدا بود.صبح وقتي كه در را پشت سرم بستم،يادم آمد كه كليد را نبردم. در زدم،كليد را برداشتم.وقتي داشتم دوباره كفش هايم را مي پوشيدم، يك پايم در دمپايي قرار گرفت، پاي ديگر در كفش...
خب،امروز نمي بايست بيرون مي رفتم،اما رفتم.
ديروز بايد مي رفتم كه نرفتم.
دو روز آينده هم براي جبران اين دو روز گذشته نمي دانم چگونه خواهد گذشت و خلاصه اينكه اين را نمي شود گفت زندگي كردن.
اگر همه چيز را همين طور در نظر بگيريم، به علت همه ي اين آشفتگي و پريشاني ها و در نتيجه نرسيدن ها مي رسيم.
...
راستي طوفان كاترينا معلول چيست؟ و دربدري اين همه انسان؟

یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴





حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از خلق جهان پاكدلي بگزينم

جز صراحي و كتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان كم بينم

سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست كه دامن ز جهان درچينم

بسكه در خلقه ي آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم

سينه ي تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسكينم

بر دلم گرد ستم هاست، خدايا مپسند
كه مكدر شود آئينه ي مهرآئينم

من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر
اين متاعم كه تو مي بيني و كمتر زينم

بنده ي آصف عهدم، دلم آزرده مكن
كه اگر دم زنم از چرخ، بخواهد كينم




شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴





يك داستان ديگر از همان مجموعه:


تارهاي نامرئي





دستهايش را تا روي گنجه بالا كشيد، سطح فوقاني آن را لمس كرد، هيچ چيز نبود.
از چارپايه پائين آمد، چمدان هاي باز شده را براي بار دوم زير و رو كرد ، هيچ چيز نبود.
نگاهي به اطراف انداخت، با بي حوصلگي كشوها را جلو كشيد، ولي باز هم نا اميدي چشم هايش را سرگردان اتاق كرد.
خسته شد، هرچه بيشتر مي گشت، كمتر مي يافت.
لبه ي قاليچه را بالا زد، نگاهي به زير آن انداخت، هيچ چيز نبود.
كمي خاك و پرز و كرك جلوي چشم هايش رقصيد. زمزمه كرد: انگار اصلا پيدا نمي شود.
به طرف آشپزخانه رفت، كابينت ها را باز و به دقت وارسي كرد، هيچ چيز نبود.
حالا ديگر دست هايش دراز تر از پاهايش، او را به سمت پذيرائي هل مي داد.
گوشه و كنار را نگاه كرد و نيافت.
عادت در پي چيزي گشتن، يقه اش را گرفته بود.از روي ناچاري نگاهي به سقف انداخت، به جز چند لوستر بلور، هيچ چيز ديگري ديده نمي شد.
همانجا نشست، روي كاناپه ي راحتي، كنترل تلويزيون را در دست هايش سبك سنگين كرد، كانال يك، دو، سه و الي آخر...هيچ چيز نبود.
دكمه ي قرمز را فشار داد، تلويزيون خاموش شد.
سرش را به عقب برد، روي پشتي كاناپه تكيه داد، خيره به سقف نگاه كرد،چند ثانيه بدين منوال گذشت، خيره گي نگاهش مثل ستون گچي سفيد تا سقف كشيده شد. هرچه بيشتر مي گذشت، ستون، سست و سست تر مي شد،تا اينكه به كلي فرو ريخت و چشم هاي سنگين، فرو افتادند. سقف، به تمامي بر پلك هايش نشست و نفس بلندش نشانه ي هرست او به گودال عميق خواب بود.
ديگرهيچ چيز نبود بجزعنكبوتي كه از كف اتاق به ديوارها راه پيدا كرده و داشت به سمت سقف مي رفت.
عنكبوت بر روي سقف، لحظه اي مكث كرد، انگار ترديد داشت كه در جائي قرار بگيرد. دوباره حركت كرد و ناگهان درست از وسط سقف، از تاري نامرئي آويزان شد و شروع به تاب خوردن كرد.
نفس عميق و صدا دار، سكوت فضا را شكست و اين يعني به ناكجا آباد خواب عزيمت كردن.
عنكبوت همچنان تاب مي خورد، حركات پاندولي- دوراني مي توانست به كمك امواج، تمام فضاي اين خانه را و چه بسا بيرون از خانه را هم در بر بگيرد.
خانه اي كه مكاني شده براي مخفي كردن گمشده ايي، چارديواري محسوب نمي شود. اصلا نمي شود به آن خانه گفت.
مي تواند بياباني باشد كه هي در آن تاب بخوري و نداني هم چرا و به چه دليل در آن بي در و پيكر، پيدايت شده وا ينكه حالا كه در آنجا هستي هم نداني چه چيزي تو را به آنجا وصل كرده است.
عنكبوت بين هوا و زمين معلق بود و تاب مي خورد، گاهي از پنجره ي نيمه باز پذيرائي، نسيمي مي وزيد و تعادل عنكبوت را بهم مي زد، اما در اصل حركتش خللي ايجاد نمي كرد و او همچنان تاب مي خورد.
صداي شكستن چيزي مثل صداي شكستن چوبي نازك، سكوت منظم را نامنظم كرد.
لحظه اي از لحظات سترون، سبز شد و كاناپه از راحتي خود كاست، پشتي كاناپه مثل سنگ صخره اي پشت گردن او را آزار داد و بيداري از ناكجا آباد و گودال عميق سربرآورد و سبك پا خود را به ديواره ي پشت پلك ها رساند و با فشار،سقف را به جاي اوليه اش برگرداند و چشم هاي فريب خورده و سنگين به ناگهان با هشياري تمام، تكاني خورد و خيره در سقف برجاي ماند.

بيدار شد، به طرف ديوار رو به رو رفت، كليد برق را زد، لوستر بلوري سه چراغه روشن شد، به طرف دست شوئي رفت، شير آب را باز كرد، دست هايش را زير آن گرفت و بعد تمام صورتش را.كمي از موهاي ريخته بر پيشاني اش، خيس شد. كمر راست كرد،صورتش را با حوله خشك كرد و در حالي كه در آينه نگاه مي كرد،گفت:
وقتي گمشده اي داري،خانه و خيابان يكي ست.
از دست شوئي بيرون آمد ، به طرف پيشخوان آشپزخانه رفت، دو دستش را روي آن گذاشت و سرش را از ميان دو شانه اش پائين آورد، آنقدر كه خون به صورتش دويد.
بلافاصله سرش را بالا برد، تلوتلو خوران به عقب رفت، تاب خورد و به دور خودش چرخيد.
عنكبوت هم لحظه اي در عمود تار نامرئي مكث كرد و دوباره شروع به چرخيدن به دور خودش كرد.
چرخ زنان به طرف در ورودي ساختمان رفت، در را باز كرد، از خانه بيرون زد.
در حالي كه دست هايش را در جيب ها مشت كرده بود، از جلوي چند مغازه گذشت و نگاهي سرسري به ويترين ها كرد، راست پياده رو را گرفت و رفت، اما مثل هميشه لوزي هاي سنگفرش خيابان را شمارش نكرد.
گه گاه روي پاشنه ي پا، به دور خود چرخي مي زد و پشت و اطرافش را نگاهي مي كرد و دوباره به رفتن ادامه مي داد.
او شكافته شدن هوا را با هر قدم خود حس مي كرد، حس مي كرد خيابان در هر لحظه،از او عكس مي گيرد.به هر حال زمان و گذر آن، از وجود او و رفتار و انديشه اش، سود مي جست و معنا مي گرفت،حالا او هر چيزي و يا هركسي كه مي خواهد، باشد.
مي دانست به يك چيزي وصل است، يا به جايي كه به خاطر آن تمام خانه را زير و رو كرده، چيزي كه سال هاست او را به جستجويش واداشته و شايد هيچگاه هم پيدايش نكند.

كمي جلوتر رفت، صدائي ظريف، توام با خش خشي خوش آهنگ، توجهش را جلب كرد.
دو قمري بر سرشاخه هاي پربرگ درخت تبريزي ،زمزمه ي عشق را سر داده بودند.
باز هم جلوتر رفت. درست رو به روي تنه ي درخت ايستاد ، سرش را به عقب برد و به آن دو نگاه كرد.
دو قمري از هجوم هواي غريبه اي، ازسر شاخه جدا شدند و در هوا به گردش در آمدند و تاب خوردند.
هر كدام جداگانه تاب مي خوردند، برشي در آسمان ايجاد مي كردند و دوباره به طرف هم باز مي گشتند.
نگاهش را از آنها گرفت، چرخي به دور خود زد و گفت:
بيهوده است.
و راه رفته را به سمت خانه، بازگشت.
به خانه كه رسيد، اولين چيزي كه توجهش را جلب كرد، عنكبوتي بود كه روي كاناپه جا خوش كرده بود. با تكه اي كاغذ باطله، آن را به سطل آشغال انداخت. بعد به طرف پنجره رفت.
آن دو قمري را در آسمان در حال تاب خوردن ديد.
وقتي مي خواست از ميان دو صندلي پذيرائي عبور كند، لباسش به برگ تزئيني مسي آباژور گير كرد. برگشت و اميد در صورت و به خصوص در نگاهش دويد. اميد وصل بودن به جائي ، حالا هرجا كه مي خواهد باشد، گيريم آباژور گوشه ي پذيرائي.
صورتش را كج كرد، گونه اش را آرام بر روي ترمه ي بنفش آباژور كشيد و لباسش را از برگ مسي جدا كرد.
رفت روي كاناپه نشست و كنترل تلويزيون را در دست گرفت.
يك، دو ، سه،...راز بقا.



آبان 78


سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۴



(داستانی بخوانید از مجموعه ی داستانم)


دووی آلبالوئی



یک ماشین دووی آلبالوئی که تازه از کارواش بیرون آمده است و سمت راست خیابانی را گرفته و آرام آرام می رود،حتما دارد فکر می کند و چون فکر می کند و توجهی هم به کسی ندارد، بنابراین توجه کسی را هم به خودش جلب نمی کند. مثل همین دووی آلبالوئی که آرام آرام از خیابان کناره گرفته و در متن تابستانی ناتمام و پائیزی نا آغاز، رو به روی ساختمانی با نمای رومی سفید دارد توقف می کند.
راننده ی ماشین جوانی ست با عینک گربه ای رفلکسی که شبیه تمام جوان هائی ست که عینک گربه ای دارند.مانند جوان دیروزی در فروشگاه یا جوان یک ماه قبل در اتوبان بین شهری.
جوان عینکش را از آسفالت خیابان می گیرد و به پیاده رو می بخشد و به مجرد نگاه کردن به بالا،تمام نمای رومی بر روی شیشه های عینک او آوار می شود.
در اتومبیل با صدائی که در تمام اتومبیل های دنیا را باز می کند،باز می شود و ابتدا یک کفش مشکی براق ، بعد جفت آن آسفالت خیابان را لمس می کند و در تمام اتومبیل های دنیا بسته می شود و همه ی راننده های دنیا می ایستند و لباس های خود را صاف و مرتب می کنند و یکبار دیگر نمای رومی بر روی عینک گربه ای این جوان آوار می شود، اما بر روی تمام عینک های رانندگان دنیا این اتفاق نمی افتد، به خصوص اگر این راننده یک گل ارکیده ی سفید هم به یقه ی کت اش نصب کرده باشد و بر زمینه ی مشکی کت و شلوارش درخششی خاص داشته باشد.
خیلی آرام به طرف درب ورودی ساختمان حرکت می کند و دستش را به طرف زنگ می برد،دکمه را می فشارد،پس از کمی مکث، در باز و مجددا بسته می شود.
پیاده رو از وجود جوان خالی می شود و برگ های تبریزی شیشه های جلو و عقب ماشین را تکان می دهند،خب این صحنه در خیابان بالاتر یا خیابان پائین تر و در هر جای این شهر می تواند تکرار شده باشد و برای همه، اواخر تابستان باشد و هوا مثل مگسی نیمه جان بلاتکلیف پرواز خود باشد و دود یک جت چنان خطی بر آسمان کشیده باشد که جرات کودک کلاس اولی را که برای اولین بار عجولانه با گچ خطی بر تخته کشیده باشد را تداعی کند.
تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده است . می توانیم تمام شهر را به طور ضربدری گشت بزنیم، بدون آنکه چشم هایمان بازتر از این بشود که هست.
جوان از پله ها بالا رفته ، نمی دانیم به طبقه ی چندم.
نمی دانیم برای چه مدتی در آن ساختمان می ماند.
و باز نمی دانیم چرا کمی پس از رفتن جوان، از پنجره ی نیمه باز این ساختمان، ناگهان کاغذی سفید مثل کبوتری معصوم که گلی در منقار دارد، به طرف سرشاخه های تبریزی پرتاب می شود و بعد آرام آرام راه را طی می کند تا به زمین برسد.
کاغذی سفید سفید که فقط عصب متشنج انگشتانی را بر خود حمل می کند.
مطمئنا با نگاه کردن به بالا چیزی دستگیرمان نمی شود و اگر این کبوتر آسیب دیده حامل پیامی باشد،چه باید بکنیم؟ مطمئنا نمی توانیم پلیس را خبر کنیم و یا حتی از همسایه ها کمک بگیریم. ولی می توانیم ازین فصل بلاتکلیف و هوا و برگ ها و آدم های بدتر ازآن، نتیجه بگیریم که این بی قراری و بلاتکلیفی به جان همه چیز سرایت کرده، حتی این ساختمان و آدم هایش.
حالا با این کاغذ سفید و گل ارکیده در این هوای تعلیقی چه چیزی دستگیرمان می شود؟
اگر از ظاهر شیک و آلامد جوان حدس هائی بزنیم، باید دیدار جوانانه ی پر نشاطی باشد.
مثلا جوان پله ها را دوتایکی بالا می رود تا نامزد خود را بیش ازین منتظر نگذارد و دختر با موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی تر بر آستانه ی در ظاهر و در یک چشم به هم زدن،در بسته می شود و صاعقه ی عشق آن دو را به نزدیک ترین کاناپه می کشاند. آنگاه آن ساختمان به صندوق پر از جواهری تبدیل می شود که گویی از یک کشتی غرق شده به جای مانده است. صندوقی در اعماق دریا که در سکوتی شگرف فرو رفته است و در اطراف آن فقط زمزمه ی مرجان ها و صدف ها به گوش می رسد، مثل همین جا که صدای خش خش برگ ها اطراف این ساختمان را در بر گرفته اند.
اما شکرانه ی صاعقه ی عشق نمی تواند این کبوتر سفید آسیب دیده باشد و نمی تواند این گل ارکیده را به پیاده رو بخشیده باشد.
پس چه می تواند رخ داده باشد؟
خب هنوز جا دارد که این جوان را باز در وضعیتی دیگر هم قرار بدهیم، اما با این گل ارکیده و کاغذ سفید تکلیفمان معلوم نیست.
البته همین حالا، مثلا در همین شهر، صدها دوو سوار عینک گربه ای در هزاران وضعیت خاص هستند.در همین حالای بلاتکلیفی. اما مطمئنا گل و کاغذ سفید،مسئله ی همه ی آن ها نیست.بخصوص اگر متوجه بشویم که در ساختمان برای بار دوم باز شده، عصایی بر روی اولین پله ظاهر شده است، یک پای لرزان و پس از آن پای دیگر و بعد تمام اندام و موهای نقره ای که زیر روسری سفید تکلیف اش ازین آفتاب کم زور هم روشن تر است ،در یک پیراهن راسته ی آبی که از یقه تا پائین دامن با دکمه های سفید بسته شده است و یک اشارپ کاموایی لیموئی که دوسر آن را دست های چروکیده ی پیر زنی گره زده است،نمای ساختمان رومی را نقاشی می کند.
پیرزنی حالا در پیاده رو ایستاده است و چیزی را که می خواهد نمی بیند. بالا،پائین،چپ و راست را با دقت برانداز می کند و نا خواسته یک قدم جلو می آید و گوئی تعادل او در تکان ندادن سرش نهفته است.
باز قدمی دیگر.این بار چیزی را می بیند و به سوی آن گام بر می دارد.
در قدمی ارکیده و آن کاغذ سفید را، با زحمت خم می شود، بر می دارد و می گوید، البته با صدای بلند، :
« تو بگو پسرم،وصیت نامه ام را چه کسی نزدیک تر از تو باید بنویسد.»

دووی آلبالوئی از جا کنده می شود.
کاغذ و ارکیده از عشق خیس می شوند.


پائیز 1376



این داستان به زبان انگلیسی ترجمه شده است.


سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۴

...
ننوشتیم و شد ایامی چند


این سو کشان سوی خوشان
وان سو کشان با ناخوشان
یا بگذرد یا بشکند

کشتی در این گرداب ها



اگر می نویسم،برای خودم می نویسم،فقط برای خودم،برای اینکه بدانم چه می خواهم و این خواستن در کجا ریشه دارد.
این روزها به موضوعات زیادی می توان پرداخت و درباره ی آن ها،گفت و گفت . که البته عکس آن هم صادق است و می توان در پستوی ذهن نگاه داشت و هیچ نگفت.
امروز می خواهم از گنجی بگویم.از گنجی وجود خودم که تجسم عینی اش هم اکنون در حال اعتصاب غذاست. خیلی پیش از این گنجی گفته بود « حصول آزادی هزینه می خواهد و من آماده ام که این هزینه را بپردازم.»
خب.دارد می پردازد و حساب او با خودش پاک است.اما حساب من هم با خودم پاک است؟
اگر بنویسم برای رضایت دلم ، نامی از گنجی می برم،حسابم پاک می شود؟
اگر بگویم که هیچ وقت این آزادگی و وارستگی و ازخودگذشتگی را فراموش نمی کنم چطور؟ به هر حال گنجی وجود من عمیقا خواستار آزادی خود است و همچنین آزادی نماد بیرونی خود.
بگذریم...داشتم می گفتم که فقط برای خودم می نویسم، حتی وقتی این جمله را با خودم زمزمه می کنم که :« بازی ها تمام شد،اما چوب خوردنمان بدجوری ملسه» باز هم طرف این حرف خودم هستم.
راستش این روزها با هرکدام از دوستان روبه رو می شوم،تمام فحوای کلام و دیدار،حکایت از نداشتن حرف است. حرفی برای گفتن نداریم، اگرچه در چرای آن کلی حرف هست برای به زبان نیاوردن،سکوت کردن و در دل پروراندن
آن چیزی که نباید...
چرا نباید؟
ما پر از ناتمامی ها هستیم.این ناتمامی ها هیچوقت به تمامیت خود نزدیک نمی شوند،مگر همه ی شرایط بیرونی و درونی هماهنگ باشند.
ناتمامی ها، عموما اگر با سکوت همراه شود،مثل یک دینامیت عمل می کند. با تخریب شروع و تا به جایی که آدم بودنمان هم زیر سؤال برود،کشیده می شود.


اما همیشه هم سکوت، این نتیجه را به دست نمی دهد، که البته در مواقع خاص،آدم هایی که به کمال خود نزدیک شده اند،قادر به رؤیت حقیقی علت می شوند. که دراین وضعیت، تازه آن نوع سکوت خیلی هم کارساز و گره گشا خواهد بود.

نمی دانم چرا این ها را می نویسم...فقط می دانم دلم وقت نوشتن همین حرف هاست که آرام می گیرد و نگاهم همچنین.

به هر حال امیدوارم که این سکوت حاکم، عوارض بد بر جان و جسم هیچکدام از دوستان نداشته باشد.


شنبه، خرداد ۲۸، ۱۳۸۴

جغد مسافر




.جغدي كه به راه شرق مي رفت،خسته و مانده از راه در جنگلي فرود آمد
:فاخته اي كه او نيز از خستگي راه مانده بود،پرسيد
. به كجا مي روي؟گوئي به راه،شتاب بسيار داري _
:جغد گفت
.آشيان و سرزمين ام را وانهاده به جانب شرق مي روم تا آشياني ديگر بنانهم به دياري ديگر_
چه پيش آمده كه ترك يار و ديار بگوئي؟_
.مردم سرزمين غرب مرا خوش نمي دارند و آواز مرا ناخوش مي شمارند_
:فاخته گفت
.آه اگر چنين است،ديگر كردن آشيان كاري بي نتيجه است _
چه بايد كرد؟_
.آشيان را بگذار و آوازت را ديگر كن _



افسانه هاي كوچك چيني
ترجمه ي احمد شاملو

شنبه، خرداد ۲۱، ۱۳۸۴

،جواني كه داشت براي يكي از كانديدهاي رياست جمهوري تبليغ مي كرد
:با صداي بلند اين شعر را هم مي خواند


آسمانا دلم از اختر و ماه تو گرفت
آسمان دگر و ماه دگر مي خواهم



یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

Birth Day

.امشب ميهمان جشن دل من باشيد
:اين شعر را به دخترم افروز و روح بزرگش تقديم مي كنم





عشق

عشق چشم هايش آبي ست
،موهايش بلوند
قدش دو برابر اراده ي من
و خنده اش كه ادامه ام مي دهد
در خيابان هاي اين شهر
خون در شريان هاي اين شهر مي دود
مي دوم
شهر بلند مي شود
مي ايستد
شهر چشم هايش آبي ست
موهايش بلوند
خورشيد از سمت چپ شانه اش
با من رابطه دارد
رابطه اي آبي


اراده ام تخدير مي شود
وقتي صورتم بلوند
در دريا غرق مي شود
هي آب مي روم
آب
مي رود قعر شهري
كه هي غرق مي كند
هي گم مي كند
و در تابلوي اعلانات
:چهره ام هي نقش مي بندد كه

اين زن گم شده است
...در شهري كه چشم هايش
...موهايش
...و


از مجموعه ي در دست چاپ

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

كفش هاي كهنه، ونسان ون گوك

:هيدگر مي گويد
:«. تنها در اين تصوير است كه چيزهاي خاصي درباره ي اين كفش ها قابل توجه اند »

از گشايش لبه هاي فرسوده ي كفش ها به گام برداشتن مشقت بار آن كارگر پي مي بريم.
در سنگيني بي انعطاف و زمخت كفش ها، مشقت فراهم آمده ي راه رفتن دشوار و كند او در شيارهاي گسترنده و هماره يكدست كشتزار، در عين وزش بادي سرد و نمناك، به چشم مي خورد.
رطوبت و بركت زمين روي اين چرم نشسته است.
در تخت كفش ها تنهايي راه هاي كشتزارها در شب هنگام پيداست.
درين كفش ها آواي مسكوت زمين، موهبت خاموش دانه هاي در حال رسيدن و خود تكامي بي دليل زمين در پي سترون آئيشي كشتزار زمستاني طنين انداز است.
تشويش پرشكيب براي حصول اطمينان از داشتن نان، مسرت بي زبان تاب آوردني ديگر در برابر تنگدستي، تپيدن در پيش رختخواب كودك در راه و لرزيدن و مواجه با مخاطره ي فراگير مرگ، بر اين افزار سايه افكنده است.
اين افزار به زمين تعلق دارد و در جهان ِ زن روستائي، تحت حمايت است.
از طريق اين تعلق حمايت يافته است كه اين افزار خود در استقرار_در_خويش قرار مي يابد.

__________________

همين پاره متن است كه به مركز ثقل مكالمه ي دريدا در كتاب مواضع بدل مي شود.



یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

اعتراف


ديشب خواب معلم كلاس دوم دبستانم را ديدم.آقاي شكروي. كه قد بلندي داشت و موهاي سياه و پريشاني كه هميشه مشتي از آن ها روي پيشاني اش ريخته شده بود. كت و شلوار طوسي آبي مي پوشيد و خط كشي داشت كه هميشه ي دست هايش بود.
هيچ وقت نتوانستم چهره اش را از رو به رو ببينم. عادت نداشت پشت ميز بنشيند . آقاي شكروي معلم دبستان ايراندخت سابق و صيادي امروز اميديه ي آغاجاري بود.
( تا اينجا را داشته باشيد)
در همان موقع ها در محله ي ما هر روز صبح شير فروشي مي آمد كه دو ظرف پر از شير را به دو طرف ترك دوچرخه اش مي بست و همين طور كه با دوچرخه كمي به سمت چپ و راست مي لميد، با صداي سحرآميزي
مي خواند
شير...دار ي ي يم...شير...

زير و بم صدايش به قدري خوش بود كه مانند هاله اي همه ي خاطرات كودكي ام را در خود گرفته است

هواي گرگ و ميش و دختري كوچك، منتظر بر درگاه و بعد صدا و صدا و دور شدن اين صدا و بعد تر تكيه دادن به آجر هاي گرم آشپزخانه ي گوشه ي حياط و در آن سكوت صبح در خيال، بر ترك دوچرخه سوار شدن و دور زدن و هم صدايي كردن...بگذريم

كلاس دوم دبستان بودم . معمولا انشاء به اين صورت داده مي شد كه بايد با واژه ها جمله مي ساختيم.آن هم يك خط سطر) و نه بيشتر!!! و معمولا ده واژه داده مي شد)

يك روز آقاي شكروي واژه ي شير را داد كه با آن جمله بسازيم
حالا ديگر ممكن بود هر اتفاقي بيفتد . البته به واسطه ي حساسيت من روي اين واژه
بنده ده خط يا بيشتر در مورد شير و شير فروش و دوچرخه و آواز سحرآميز و لميدن دوچرخه و بعد در خيال دوچرخه سواري كردن و شير فروختن خودم و آواز خواندن خودم و...خلاصه نمي دانم آن موقع سيندرلا زنده بود يا نه ،اگر بود حتما در آن ده خط شركت داشت

خلاصه آقاي شكروي حسابي عصباني شد و چون با پدرم دوست بود و نمي خواست خودش تنبيه ام كند، به من گفت
برو پيش مدير مدرسه ( آقاي صيادي) و بگو او ترا تنبيه كند

رفتم و برگشتم و...زندگي ادامه دارد انگار




حالا ديشب خواب شما را ديدم آقاي شكروي عزيز. كه تا اين موقع نمي دانستم چرا بخشي از حافظه ي من را به شدت از آن خود كرديد
و اين همه سال با من آمديد
در خواب بيمار بوديد. ليواني آب خواستيد . دادم و خورديد و بعد اعترافي كردم
گفتم: خاطرتان هست قضيه ي انشاء شير و تنبيه را ؟
گفتيد : نه
شرح ماجرا را گفتم، تا آنجايي كه پيش آقاي صيادي، مدير مدرسه،رفتم
دم دفتر مدرسه ايستادم . آقاي صيادي با آن چهره ي مهربان و كمي كبودش نشسته بود و عينك اش را جا به جا مي كرد و چيزي مي خواند
آقاي صيادي اجازه هست ؟:
سرش را بلند كرد و گفت : بله ؟
آقاي شكروي گفتن دو تا گچ بدين:
گفت برو از توي كارتن بردار
برداشتم و بدو آمدم وسط حياط مدرسه، كنار ميل پرچم صبحگاهي، آن ها را گذاشتم و دست هايم را شستم و به كلاس برگشتم

شما هيچ وقت سؤال نكرديد كه آيا آنروزآقاي صيادي مرا تنبيه كرد يا نه
چشم هايتان كمي گشاد شد،آن ها را آرام بر هم گذاشتيد و لبخندي از روي مهر زديد

با اين اعتراف يك جرم كهنه و قديمي از روح ام كنده شد و آقاي شكروي، آقاي صيادي و آن مدرسه ي دوست داشتني از درونم بيرون آمده و آ‍زاد شدند

و حالا من مي توانم شما را از روبه رو ببينم و هرچه دوست دارم درباره ي شما بنويسم

پنجشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۴




.داشتم به سال 1384 فكر مي كردم و ندانم هاي بسياري كه در پيش رو داريم
وقتي دلم سرشار از اميد مي شود،هميشه بخشي از اين شعر نیما یوشیج
:بي اختيار بر زبانم جاري مي شود 
 زندگی چه هوسناک است
چه شیرین
چه برومندی دمی با زندگی آزاد بودن
خواستن بی ترس
حرف از خواستن بی ترس گفتن
!شاد بودن

بعضي از شعر ها پهلو به نيروي حقيقتي مي زنند كه به قول
كي ير كه گور) حاصل عذاب انسان هايي ست كه در )
.يك لحظه ي نادر، قادر به درك آن مي شوند.
اين نيرو چون آزاد مي شود، به تصاحب ديگران درمي آيد
.اين شعر هم يكي از همين هاست
.ممنونم ازنیمای بزرگ
.امسال سال خوبي خواهد بود، اميد دارم