پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

می گویم از داستان و شعر



نمی دانم چند سال است که مشغول نوشتن نقد آثار دوستان نویسنده و شاعر هستم.اما همین قدر بگویم که لذت خوانش آثاری که مرا به درک فضای فکری_هنری مؤلفین این آثار ارتباط داده است،مرا وادار به نوشتن این نقدها کرده است
تا حالا حداقل پانزده جلد کتاب داستان و شعر، نقد شده، بازنویسی شده و به همین منوال ادامه دارد
البته باید بگویم در خلوتم نسبت به همه ی این عزیزان که به حق زحمتکش هستند، وام دارم، زیرا مرا با فضاهایی آشنا کرده اند که پیش از این با آن ها بیگانه بودم و این یعنی درک بخشی از هستی
گاهی در این فضاها تا حد یک اتفاق در درونم با این آثار برخورد داشته ام و این چیز کمی نیست
به هر حال نوشتن این نقدها بنوعی پاسخگویی به دینی ست که در خودم و در درونم احساس کرده ام
این نقدها از نقد کلاسیک معمول فاصله دارد و چشم انداز نگاه به این آثار از پنجره ای دیگر است
این کتاب به محض کامل شدن،به چاپ خواهد رسید، البته اگر خدا بخواهد
ادعایی نیست، فقط در حد توان سعی کرده ام و اینکه:


آنچه استاد ازل گفت بکن، آن کردم


یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴


یک کار مشترک





تلفن کرد. پیشنهاد داد که بیا یه کار مشترک انجام بدیم.قبول کردم به شرط اینکه اول بدونم موضوع کار چیه
قرار گذاشتیم توی یک پارک
روز قرار،آفتابی بود و نسیم خنکی هم چاشنی.....رفتم
هنوز ده پانزده متری مانده بود که به دوستم ملحق شم،با کمال تعجب دیدم که روسری خانم رو شانه هایش افتاده و ایشان هم بدون توجه به این موضوع دارد ناخن هایش را معاینه می کند
چند قدم دیگه که جلوتر رفتم گفتم:گوشات خنک نشدن؟....چیزی نگفت
گفتم:صدای تعزیری،معزیری،چیزی رو از دور دورا نمی شنوی؟....چیزی نگفت
خلاصه فکر می کنم بید مجنونی که او را در خود پناه داده بود،حرف هایم را شنید و او...
رسیدم و گفتم: ببین،حوصله ی دردسر ندارم...وگرنه از همین جا بر می گردم
سرش را بلند کرد،مات نگاهش را روی صورتم انداخت و گفت: دیوونه ای؟
گفتم:تا چی می بینی...بعد خیلی آرام روسری اش را روی سرش کشید و گفت: بشین که دیر کردی
نشستم، خب این کار مشترکی که پیشنهادشو دادی،چی بود؟
...بید مجنون شنید
موضوعش در باره ی چیه؟
...بید مجنون
راستی فلان کتابو خوندی؟
...
بهمان کتاب رو چطور؟
...
دیدم نه بابا،اوضاع کاملا متافیزیکیه و اگه همین طور سؤالام رو ادامه بدم، همین حالاس که یک مشت معنوی هم می خورم و حالم جا میاد
فهمیدم آمدم اینجا که بشینم.همین و دیگر هیچ... به قول فالاچی
کمی به اطراف نگاه کردم، به آسمان،به دور،به نزدیک و خلاصه تا آمدم که مشغول شمارش درختان اطراف بشوم، دیدم چهل و پنج دقیقه ای گذشته
کمی نگاهش کردم...نگاهم کرد و گفت:چه مدته که اینجا نشستی؟بلافاصله گفتم چهل و پنج دقیقه

گفت:خب تو این مدت چی خوندی؟... براق شدم...بعد کمی جلوی خودم را
گرفتم و گفتم:مارو گرفتی؟
گفت: نه
گفتم:خب،پس موضوع قرارمون چی شد؟ کار مشترک
گفت: خب من روی حرفم هستم،حاضری؟
گفتم:آره
گفت:خب،حالا بگو تو این مدت چی خوندی؟
گفتم:بودن ام را
_ دیگه
: نبودن ات را
_دیگه
: شهادت یک پارک
_دیگه
....
دیگه... خیره نگاهش کردم
سرش را پائین انداخت،گفت:آذر همین بود کار مشترکی که می خواستم انجام بدیم.
...
باز هم قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم و خواندیم،در سکوت
باز هم

حالا او دیگر ناخن هایش را معاینه نمی کند
و آسمان کاملا آبی ست