جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵




از کتاب پلاژ مردگان شاد


وضعيت ترش


سپتامبر دوقلوها
از ميان نيويورك شانه هايم جرقه مي زند
انگشتانم مي سوزد
از كبريتي قانع
از خط يازده به ويلچر منتقل مي شوم
موقتا
در اين صبح چند ريشتري
و طلوع فسفري وضعيت ترش
ترش
.معده ام ترش

ما با وضعيت روبروييم
و حضور دكمه هاي پيراهن مان را مرئي مي كند
و به قدر كافي از هستي معني برداشته ايم
.تا ازين آژيرهاي پي در پي تلقي خاصي داشته باشيم

نيازي نيست كه بر زخم،كلمه بگذاريم
يا اين كتاب در چشم هاي من هي ورق بخورد
.تا از در نمي دانم راهي ام كند

من تحمل را براي اين روزهاي تيره برق مي اندازم
.و به گمانم سيلي سرخ، كوپن احمق هاست



اين وضعيت محتاج عشق است
و درنگ، اقدامي احتياطي ست
.تا بي تفاوتي به آينده اي مقرر،تسليم شود

در اينجا خبري هست
(در اينجا(مغز
اما دست هايي در كارند
.تا عشق را به عروسكي كوچك تبديل كنند

ندانستن، ترسناك است و دشوار
و تاريك ترين ترس ها
به درون ساعت مي گريزد
.تا تنها يك سنگ را قاب بگيرد

وقتي به ساعت نگاه مي كنيم
نكته ي مبهمي پيرامون عقربه ها نيست
فقط به بازي شرم آوري مشغولند
.تا در عشق چشماني تهي تعبيه كند

مي ترسم از وضعيت ترش
مي ترسم از عشق لال
مي ترسم از درنگ و احتياط
مي ترسم ندانستن راه خود برود
و تاريك ترين وضعيت
.عاشق عشق شود

هر روز اشعه ي آفتاب
چاقويي طلائي به اتاقم پرتاب مي كند
و انتظار مي كشد تا آماده ي رفتن شوم
به كجا؟

از صداي بم صبح،معده ام ترش مي كند
و با ضربآهنگ طلائي آفتاب
رگ گردن حضور را نشانه مي روم
و براي عشق كه در پشت تاريك ترين ترس ها
پنهان است
.دست تكان مي دهم

اين وضعيت به رو به رو نگاه مي كند
اين وضعيت تو را صدا مي كند
اين وضعيت مرا
اين وضعيت
...

.ندانستن اما، ترسناك است و دشوار