دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

اگر الآن صادق هدايت زنده بود، باز هم براي سايه اش مي نوشت و يا با او حرف مي زد؟ اين فكر همراه نوري كه از لاي در اصرار دارد كه به درون بيايد از سرم مي گذرد چهار صبح است و مي دانم كه اگر دستم را دراز كنم و در باز شود، ديروز تمام مي شود و اين نور ادامه ي داستاني خواهد بود كه نمي دانم از كي شروع شده است، از كجا و چرا؟ ولي نه، فعلا نه! مي خواهم ببينم ادامه ي اين داستان چطور شروع مي شود در اين صبح ازلي روايت هاي موازي خود را بر ذهنم تحميل مي كند نبايد زياد دور شوم. چرا صادق هدايت نبايد براي سايه اش بنويسد؟ به خاطر زني كه براي پيدا كردن دو تا اتاق، چنان كلافه بود كه كفش هايش را دم اتوبوس جا گذاشت؟ يا به خاطر آن جماعت دم نانوايي ؟ نه! اگر زنده بود، صادق هدايت را مي گويم، فرصت نمي كرد كه براي سايه اش
...
بلند مي شوم، كتري را روي گاز مي گذارم، خانواده را براي شروعي ديگر بيدار مي كنم