شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

حضور



امروز صبح رو بروي دكه ي روزنامه فروشي ايستاده بودم و تيتر روزنامه ها را مرور مي كردم و اجبارا به مشاجره ي تلفني خانمي گوش مي دادم كه در همان نزديكي بود. خب،شنيدن كه اختياري نيست.
روزنامه ها كه طبق معمول از روي هم كپ زده بودند و آن مشاجره هم كه نشسته بود درست وسط مغزم.
از خير خريد روزنامه گذشتم و رفتم.
كمي كه دور شدم، احساس كردم كف پايم شديدا درد مي كند. نمي دانم چرا حالا سابقه ي كشيدگي تاندون ها بايد يادآوري مي شد.خودم را به جدول كناري رساندم،كمي ايستادم و دوباره راه افتادم.
چند قدمي ديگر، ديدم خانمي از روبرو مي آيد و با چشم و ابرو و بيني اشاره مي كند كه دكمه ي مانتو ات باز شده و تي شرت هم كه زده بود بيرون.
تا آمدم دكمه هاي مانتو را ببندم،گره ي روسري ام شل شد... يك دستم به گره روسري ام بود و نگاهم به دكمه هاي مانتو و كف پا هم...
و آن مشاجره ي كذائي...
خلاصه راه نمي رفتم، فكر مي كنم قل مي خوردم.
توي خيابان نبودم.يك جايي توي خودم بودم كه نه تنظيم بود و نه رو براه.
فكر كردم كه اين اتفاقات نمي تواند همين طوري پيش آمده باشد.
وقتي همه چيز بر عليه حركتي ست كه انجام مي دهي و نخواهي هم كه اين پيام را از مركز تعادل هستي ات تحويل بگيري، اين مي شود كه شد.
رسيدن به اين نتيجه يعني نوشدارو را بعد از مرگ سهراب گرفتن.
با عجله به خانه برگشتم. از صبح نشانه ها پيدا بود.صبح وقتي كه در را پشت سرم بستم،يادم آمد كه كليد را نبردم. در زدم،كليد را برداشتم.وقتي داشتم دوباره كفش هايم را مي پوشيدم، يك پايم در دمپايي قرار گرفت، پاي ديگر در كفش...
خب،امروز نمي بايست بيرون مي رفتم،اما رفتم.
ديروز بايد مي رفتم كه نرفتم.
دو روز آينده هم براي جبران اين دو روز گذشته نمي دانم چگونه خواهد گذشت و خلاصه اينكه اين را نمي شود گفت زندگي كردن.
اگر همه چيز را همين طور در نظر بگيريم، به علت همه ي اين آشفتگي و پريشاني ها و در نتيجه نرسيدن ها مي رسيم.
...
راستي طوفان كاترينا معلول چيست؟ و دربدري اين همه انسان؟

۱۷ نظر:

ناشناس گفت...

وقتی می رود همه ی ذهنهای دور و برمان می روند و ما به خاطرات دل می دهيم و عجب فاجعه ای...با يه کار سپيد بروزم و منتظر حضور و نظرتون...برقرار باشيد.

ناشناس گفت...

سلام آذر عزیز ... نشانه ها را نمی گیریم و وقتی می فهمیم که خیلی دیر شده است... من هم این روزها نشانه های زیادی می بینم اما دیگه تحویلشان می گیرم ... سلام .

ناشناس گفت...

در ضمن مدتی بود که ارسال پیام برای تو تبدیل به معضلی شده بود که خوشبختانه امروز حل شد ... من دوباره آمده ام تا دیگر نروم ...

ناشناس گفت...

سلام همنام..خوبی؟ خوب شاید نه...از طوفان کاترینا نوشتی..و اینکه این طوفان معلول چیست؟ نمیدانم مادرم همیشه میگفت..هر چی سنگه مال پای لنگه همیشه فقرا در زمره آسیب پذیر ترین ها هستند زلزله بم را هنوز به خاطر داریم همه ما مگر میشود فراموش کرد ..خانه ها کاهگلی..که امنیتی نداشتند..و مردمی که هنوز به خانمانند و آواره زلزله منجیل...و سونامی! نمیدانم من هم نمیدانم چرا این بلایای طبیعی قربانیان فقیر را آماج خویش میسازند...اگر به پاسخ رسیدی مرا نیز بیخبر مگذار..((آفتاب))

ناشناس گفت...

گاهی اقات باید ساکت شد .لازم نیست برای شما نظری بگذارم.نام شما را در وب کیانوش دیدم .به هر حال از آشنایی با شما خوشحالم .در ضمن این به مطلب شما شاید ربطی ندارد اما انسان مدلول خودش است و دالی ندارد

ناشناس گفت...

سلام به خاله گلم. وبلا
گ خالمو همچنان سر مي كشم...قربون ارتباط خالم با مركز تعادل جهان...

ناشناس گفت...

راست اش از کف پا تا به سر راهی نیست ، تنها چند کیلومتر. و خوب ؟؟ این کاترین خانم که این همه غوغا به پا کرده و یک شب هم در نیمه های مستی در خانه ی من زد و بنشست با ساغر و چنگ و تو چه دانی که چه حالی رفت ! چه حالی ؟ نگفتنی. و باز هم سراغ روزنامه ها که برویم هیچ اش نیست به کف اندر الا که ... و حالا که روزنامه ها را بستند ما می رویم پرانتزی باز می کنیم ، چه طور ست ؟ دنیا که آخر نشده .وقتی تعادل هستی به هم می ریزد باید سراغ نشانه اش را از رولان بارت بگیریم و ... راستی سهراب خبریش نیست ! نکند بی هوا شبی از شب های مستی در خانه ام بکوبد و... من مست و تو دیوانه ما را که برد خانه ؟ خوب تا همین جاش هم وقتی دکمه ی مانتو بیفتد می شود از حاج آقا پرسید حاج آقا اول باید پای چپ را در آن مکان مقدس نهاد یا پای راست را و مستحب کدام ست اگر راست می گویی؟ و این جای اش دیگر حساب با کرام الکاتبین ست که ما اندر این زمانه به پشیزی هم که نیرزیم باز هم عشق ندا می کند بلند که آن کس که گفت قصه ی ما هم زما شنید

ناشناس گفت...

سلام آذر جان . به روزم

ناشناس گفت...

سلام ... شايد تعادل كسي آن بالا به هم خورده ، و هيچ كارش هم نمي شود كرد .

ناشناس گفت...

سلام خانم كياني عزيز.گاهي كساني كه در اينجا كامنت ميگذارند درست با متن ارتباط برفرار نمي كنند. . و براي راحتي خود اولين چيزي كه به ذهن شان ميرسد را مي نويسند. متاسفم . مي بخشيد كه در اينجا جسار ت كردم ميدانم ه چقدر براي كساني كه به اينجا مي آيند احترام قائلي. --راستي تابلو آماده شد-----سيما دادگر

ناشناس گفت...

آذر خانم سلام همیشه از کارهایتان لذت می برم موفق باشید . به روزم و منتظر حضور سبزتان

ناشناس گفت...

سلام خانم كياني. روز هايي از اين دست زيادند گاهي نظمي كه در جهان نيست فراموش مي شود.يعني عادت به بي نظمي ذاتي كه نظمي را به وجود مي آورد فراموش مي شود. البته كه خوب است انسانها گاهي از عادت ها بيرون بيايند.بايد قدر اين لحظه ها را دانست شايد اكتشاف ها براي ما در اين لحظات باشند.و قربان ات

Unknown گفت...

سلام . فکر کنم اگر از همان اول هم نشامه ها را ببینیم فرقی نمی کند . بالاخره حادثه ها می ایند . اصلا نوشدارو مال بعد از مرگ سهراب است. مگر نه ؟ا

ناشناس گفت...

نمي دانم چرا از همه ي ادم بعضي ها به چيز هايي نگاه مي كنند كه بود و نبود شان يكيست به چشمها نگاه نمي كنن اما به دكمه ي مانتوچرا

ناشناس گفت...

سلام بر دوست!حال شما خانم کیانی؟! خوشحالم که باز اینجام و کارهاتونو می خونم ! نوشته تون نگرانم کرد واقعآ انشا الله که سالم و شاد باشین

ناشناس گفت...

از خواندن وبلاگتان لذت بردم
برقرار باشید

ناشناس گفت...

سلام/ممنون که قابل دونستيد/شعر زيبايی بود / /به کلبه رباعی من fhcسربزنين / خدا قوت