شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴





يك داستان ديگر از همان مجموعه:


تارهاي نامرئي





دستهايش را تا روي گنجه بالا كشيد، سطح فوقاني آن را لمس كرد، هيچ چيز نبود.
از چارپايه پائين آمد، چمدان هاي باز شده را براي بار دوم زير و رو كرد ، هيچ چيز نبود.
نگاهي به اطراف انداخت، با بي حوصلگي كشوها را جلو كشيد، ولي باز هم نا اميدي چشم هايش را سرگردان اتاق كرد.
خسته شد، هرچه بيشتر مي گشت، كمتر مي يافت.
لبه ي قاليچه را بالا زد، نگاهي به زير آن انداخت، هيچ چيز نبود.
كمي خاك و پرز و كرك جلوي چشم هايش رقصيد. زمزمه كرد: انگار اصلا پيدا نمي شود.
به طرف آشپزخانه رفت، كابينت ها را باز و به دقت وارسي كرد، هيچ چيز نبود.
حالا ديگر دست هايش دراز تر از پاهايش، او را به سمت پذيرائي هل مي داد.
گوشه و كنار را نگاه كرد و نيافت.
عادت در پي چيزي گشتن، يقه اش را گرفته بود.از روي ناچاري نگاهي به سقف انداخت، به جز چند لوستر بلور، هيچ چيز ديگري ديده نمي شد.
همانجا نشست، روي كاناپه ي راحتي، كنترل تلويزيون را در دست هايش سبك سنگين كرد، كانال يك، دو، سه و الي آخر...هيچ چيز نبود.
دكمه ي قرمز را فشار داد، تلويزيون خاموش شد.
سرش را به عقب برد، روي پشتي كاناپه تكيه داد، خيره به سقف نگاه كرد،چند ثانيه بدين منوال گذشت، خيره گي نگاهش مثل ستون گچي سفيد تا سقف كشيده شد. هرچه بيشتر مي گذشت، ستون، سست و سست تر مي شد،تا اينكه به كلي فرو ريخت و چشم هاي سنگين، فرو افتادند. سقف، به تمامي بر پلك هايش نشست و نفس بلندش نشانه ي هرست او به گودال عميق خواب بود.
ديگرهيچ چيز نبود بجزعنكبوتي كه از كف اتاق به ديوارها راه پيدا كرده و داشت به سمت سقف مي رفت.
عنكبوت بر روي سقف، لحظه اي مكث كرد، انگار ترديد داشت كه در جائي قرار بگيرد. دوباره حركت كرد و ناگهان درست از وسط سقف، از تاري نامرئي آويزان شد و شروع به تاب خوردن كرد.
نفس عميق و صدا دار، سكوت فضا را شكست و اين يعني به ناكجا آباد خواب عزيمت كردن.
عنكبوت همچنان تاب مي خورد، حركات پاندولي- دوراني مي توانست به كمك امواج، تمام فضاي اين خانه را و چه بسا بيرون از خانه را هم در بر بگيرد.
خانه اي كه مكاني شده براي مخفي كردن گمشده ايي، چارديواري محسوب نمي شود. اصلا نمي شود به آن خانه گفت.
مي تواند بياباني باشد كه هي در آن تاب بخوري و نداني هم چرا و به چه دليل در آن بي در و پيكر، پيدايت شده وا ينكه حالا كه در آنجا هستي هم نداني چه چيزي تو را به آنجا وصل كرده است.
عنكبوت بين هوا و زمين معلق بود و تاب مي خورد، گاهي از پنجره ي نيمه باز پذيرائي، نسيمي مي وزيد و تعادل عنكبوت را بهم مي زد، اما در اصل حركتش خللي ايجاد نمي كرد و او همچنان تاب مي خورد.
صداي شكستن چيزي مثل صداي شكستن چوبي نازك، سكوت منظم را نامنظم كرد.
لحظه اي از لحظات سترون، سبز شد و كاناپه از راحتي خود كاست، پشتي كاناپه مثل سنگ صخره اي پشت گردن او را آزار داد و بيداري از ناكجا آباد و گودال عميق سربرآورد و سبك پا خود را به ديواره ي پشت پلك ها رساند و با فشار،سقف را به جاي اوليه اش برگرداند و چشم هاي فريب خورده و سنگين به ناگهان با هشياري تمام، تكاني خورد و خيره در سقف برجاي ماند.

بيدار شد، به طرف ديوار رو به رو رفت، كليد برق را زد، لوستر بلوري سه چراغه روشن شد، به طرف دست شوئي رفت، شير آب را باز كرد، دست هايش را زير آن گرفت و بعد تمام صورتش را.كمي از موهاي ريخته بر پيشاني اش، خيس شد. كمر راست كرد،صورتش را با حوله خشك كرد و در حالي كه در آينه نگاه مي كرد،گفت:
وقتي گمشده اي داري،خانه و خيابان يكي ست.
از دست شوئي بيرون آمد ، به طرف پيشخوان آشپزخانه رفت، دو دستش را روي آن گذاشت و سرش را از ميان دو شانه اش پائين آورد، آنقدر كه خون به صورتش دويد.
بلافاصله سرش را بالا برد، تلوتلو خوران به عقب رفت، تاب خورد و به دور خودش چرخيد.
عنكبوت هم لحظه اي در عمود تار نامرئي مكث كرد و دوباره شروع به چرخيدن به دور خودش كرد.
چرخ زنان به طرف در ورودي ساختمان رفت، در را باز كرد، از خانه بيرون زد.
در حالي كه دست هايش را در جيب ها مشت كرده بود، از جلوي چند مغازه گذشت و نگاهي سرسري به ويترين ها كرد، راست پياده رو را گرفت و رفت، اما مثل هميشه لوزي هاي سنگفرش خيابان را شمارش نكرد.
گه گاه روي پاشنه ي پا، به دور خود چرخي مي زد و پشت و اطرافش را نگاهي مي كرد و دوباره به رفتن ادامه مي داد.
او شكافته شدن هوا را با هر قدم خود حس مي كرد، حس مي كرد خيابان در هر لحظه،از او عكس مي گيرد.به هر حال زمان و گذر آن، از وجود او و رفتار و انديشه اش، سود مي جست و معنا مي گرفت،حالا او هر چيزي و يا هركسي كه مي خواهد، باشد.
مي دانست به يك چيزي وصل است، يا به جايي كه به خاطر آن تمام خانه را زير و رو كرده، چيزي كه سال هاست او را به جستجويش واداشته و شايد هيچگاه هم پيدايش نكند.

كمي جلوتر رفت، صدائي ظريف، توام با خش خشي خوش آهنگ، توجهش را جلب كرد.
دو قمري بر سرشاخه هاي پربرگ درخت تبريزي ،زمزمه ي عشق را سر داده بودند.
باز هم جلوتر رفت. درست رو به روي تنه ي درخت ايستاد ، سرش را به عقب برد و به آن دو نگاه كرد.
دو قمري از هجوم هواي غريبه اي، ازسر شاخه جدا شدند و در هوا به گردش در آمدند و تاب خوردند.
هر كدام جداگانه تاب مي خوردند، برشي در آسمان ايجاد مي كردند و دوباره به طرف هم باز مي گشتند.
نگاهش را از آنها گرفت، چرخي به دور خود زد و گفت:
بيهوده است.
و راه رفته را به سمت خانه، بازگشت.
به خانه كه رسيد، اولين چيزي كه توجهش را جلب كرد، عنكبوتي بود كه روي كاناپه جا خوش كرده بود. با تكه اي كاغذ باطله، آن را به سطل آشغال انداخت. بعد به طرف پنجره رفت.
آن دو قمري را در آسمان در حال تاب خوردن ديد.
وقتي مي خواست از ميان دو صندلي پذيرائي عبور كند، لباسش به برگ تزئيني مسي آباژور گير كرد. برگشت و اميد در صورت و به خصوص در نگاهش دويد. اميد وصل بودن به جائي ، حالا هرجا كه مي خواهد باشد، گيريم آباژور گوشه ي پذيرائي.
صورتش را كج كرد، گونه اش را آرام بر روي ترمه ي بنفش آباژور كشيد و لباسش را از برگ مسي جدا كرد.
رفت روي كاناپه نشست و كنترل تلويزيون را در دست گرفت.
يك، دو ، سه،...راز بقا.



آبان 78


۲۳ نظر:

ناشناس گفت...

سایتی برای ادبیات معاصر



ادیبان









آنقدر سياه شد كه ماه از ‍‍پیشانیش طلوع کرد











ترجمه اديبان



بتي كواليك .امريكا





طنز اديبان



بررسي رساله دلگشاي عبيد زاكاني قسمت دوم



حکایت ورزی :عمران صلاحی



دیالوگ خاتمی در فیلم مادر





شعر اديبان



رواني



راديو



كبريت





مقالات اديبان



نقدي بر كتاب رهايي نوشته نغمه رضايي



معرفي كتاب از بادكوبه و ديگر چيز ها :ناصر همرنگ



نقدي بر كتاب 33 شعر عاشقانه وحيد ضيايي از :ابراهيم شير گير





ویژه نامه ادیبان



ادبيات مهاجرت :شيدا محمدي (لوس آنجلس)


نشر الكترونيكي ادیبان منتشر کرد:



خبر هاي ‍پنجشنبه :مجموعه اي از غزلهاي پيام جهانگيري



شب كولي مست (فصل اول ) :ناصر همرنگ







اديبان از آثار ادبي معاصر استقبال كرده و دوستان مي توانند آثار خود را به navapoemziaee@yahoo.co.in فرستاده و جهت تماس با سردبیر ادیبان از id :donguan57@yahoo.com استفاده كنند.

ناشناس گفت...

بر خانم کيانی سلام. اين داستان کافکايی خيلی بدلم نشست. وصف حال بود.(سيما)

ناشناس گفت...

سلام آذر جان . این یکی داستان را خیلی بیش تر از قبلی دوست دارم. موفق باشی

ناشناس گفت...

خانم کیانی عزیز سلام . داستانتو خوندم . زیبا بود . باسپاس فراوان

ناشناس گفت...

چيزي كه بيش تر تحت تاثير اين دو داستان ( آن هم با فاصله ي نگارش دو ساله شان ) قرار دارد ، زبان ِ داستان ها ست . زبان سوم شخص ( راوي ) . زبان ، در اين دو تا داستان ، گرچه سوم شخص است ، اما زبان ِ غايب نيست ! يعني : راوي فقط راوي نيست ! بل كه قهرمان داستان است و زبان ـ خصوصن ـ زبان ِ مخاطبي است كه داستان را زمزمه مي كند ! احساس كلافگي ي شخصيت در داستان ، با سر در گمي و يأس در يافتن « سيانوري ، گردي ، قرصي ... » و ظهور ِ عنكبوتي با تارهاي نامرئي ، و نگاه هاي مدام شخصيت به سقف ! مخاطب را به سمت طنابي مي كشد كه آويزان است ... و عنكبوتي كه هم چون جسدي بي اختيار در مسير نسيمي ، از پنجره ، تاب مي خورد ... مخاطب در كابوس بي تعلقي ي خويش به زندگي ، به خواب مي رود ... و پلك اش ، هم چون سقفي كه از فشار ِ طناب ِ دار به خاك مي نشيند ، فرو مي ريزد . اما مخاطب با صداي شكستن ساقه يي ، يا چوبي ، پلك باز مي كند ... و گرد اين همه كلافگي و ناباوري و يأس را از رو مي شويد ! به خيابان مي رود ... مي رود ... برمي گردد . دوتا قناري ي عاشق ، نوك در نوك ... بال در بال ... مي پرند ، چرخ مي زنند ، و مخاطب به گذشته برمي گردد ـ به روزي كه هنوز قناري بودن معنا داشت ... عاشق بودن معنا داشت و چيزي يا كسي براي عاشق بودن و عاشق ماندن بود ! ـ به خانه بر مي گردد ... و صداي بال قناري ها هنوز هم ... . هوايي براي نفس كشيدن هست ... و اشياء خانه هنوز ميل به ماندن را در او برمي انگيزند ... و دوباره به پرده ي شيشه اي ي زندگي بر مي گردد ... تلويزيون ... يك ... دو ... سه ... هنوز زندگي ادامه دارد ... هنوز رازي براي باقي مانده هست ... هنوز راز بقا ... راز بقا !

ناشناس گفت...

درود به شما ... زيبا بود خانم كياني ... سراسر زيبا و به ياد موندني . جايي براي نقدي زيباتر از اين داشت ... اما چيزي كه تمام راه ، منو برد و برگردوند نوشت ام فقط ... و باز اين كه زيبا بود .
آفتابان هم با دو كار تازه ي كوتاه به روزه

ناشناس گفت...

/گاهي همين طوري از خانه بزن بيرون
/بي خيال هر چه كه هست
/وهم هوا از حيرت نمور علف لبريز است
/خنكاست
/ خدايي كن
عشق همين است ديگر/
تو بايد از گردنه هاي باران گير بسياري بگذري
اين را پايت نوشته اند/
/دست بردار دختر
گاهي بايد تنها براي يكي پاره نور/
شنيدن يك تكه/ يك ترانه حتي
همتاي صبوح كشان سحري
از هزار و يك شب اين آسمان خواب آلوده بگذري
خيال كردي تو
عشق فقط لا به لاي كلمات ساده ي من است ؟
هوو ... راه ها مانده تا خيلي از غروب

ناشناس گفت...

سلام عزيز خوب بود عزيز از قبلي بهتر با نگاهي به كتاب خانم زنده دل به روزم.

ناشناس گفت...

عرض سلام ... با موضوع « ریزعلی فداکار » به روزم و منتظر شما. خواننده همیشگی خزعبلات من

ناشناس گفت...

سلام دوست عزيز! با مطلبي پيرامون همجنسبازي و غزل پست مدرن به روز كردم در ضمن يك شعر جديد هم زده ام! منتظرم...

ناشناس گفت...

خانم کيانی عزيز سلام. من از اين داستان که شکل انتزاعی زندگی را نشان ميدهد و مثل داستاهای ديگر نيست اصلا خوشم نيامد اگرچه مضمون آن اثری عميق در من گذاشت اما خوب سليقه ي من نمی پسندد. زند

ناشناس گفت...

دلا خو کن به تنهايی که از تن ها بلا خيزد.

ناشناس گفت...

من واقعا" خوره ی خواندن گرفته ام . خوب است که داستان هم این جا هست . آف می خوانم . خوب باشی

ناشناس گفت...

درود به شما / آفتابان با يك غزل تازه سر زده ... و مشتاق ديدار شما

ناشناس گفت...

مثل هميشه حرفهاي خودماني تر...

ناشناس گفت...

تو سرخ پوستی هستی که با یک قیافه ی شرقی ظاهر می شوی.

سلام

Unknown گفت...

سلام .ما هستیم همچنان . انگار نمی بینید شما یا نیستید. هر جا که هستید شاد باشید. ما نیز از شادی شاد خواهیم بود

ناشناس گفت...

سلام مهربانانه عرض کرديم ...خانم كياني ....بعدازمدتی دوری به روزشدعموخرچنگ واززيرماسه ها اومدبيرون...باشدکه اين مطلب بچابددروبلاگش که ناگهان انقراض آمد....اگرآمدی مارا به انقراض نزديک نمی کنيد...

ناشناس گفت...

سلام روي كاناپه هي عنكبوت را نگاه مي كنم باسقف پائين ميادتنها همين قمري ها مي توانند نجاتم بدهند/لطفن يكي پنجره رارو به پروازشان وا كند/زيبا بود عزيز

ناشناس گفت...

با عشق و ارادت . خانم کیانی خواندم و لذت بردم . امید که شاهد کارهای بهتر با درون مایه دیکانستراکت شده از شما باشیم . به روزم با : فاصله گذاری شعری { نمایه داستانی سینمایی دژانره} . منتظرتان هستم .

ناشناس گفت...

سلام خانم کیانی /با ارزوی روزهای خوب /جدیدا داستان می زنی .؟فعلا

ناشناس گفت...

پکی به این سیگار بزن.و

ناشناس گفت...

پکی به این سیگار بزن. و