سه‌شنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۴



(داستانی بخوانید از مجموعه ی داستانم)


دووی آلبالوئی



یک ماشین دووی آلبالوئی که تازه از کارواش بیرون آمده است و سمت راست خیابانی را گرفته و آرام آرام می رود،حتما دارد فکر می کند و چون فکر می کند و توجهی هم به کسی ندارد، بنابراین توجه کسی را هم به خودش جلب نمی کند. مثل همین دووی آلبالوئی که آرام آرام از خیابان کناره گرفته و در متن تابستانی ناتمام و پائیزی نا آغاز، رو به روی ساختمانی با نمای رومی سفید دارد توقف می کند.
راننده ی ماشین جوانی ست با عینک گربه ای رفلکسی که شبیه تمام جوان هائی ست که عینک گربه ای دارند.مانند جوان دیروزی در فروشگاه یا جوان یک ماه قبل در اتوبان بین شهری.
جوان عینکش را از آسفالت خیابان می گیرد و به پیاده رو می بخشد و به مجرد نگاه کردن به بالا،تمام نمای رومی بر روی شیشه های عینک او آوار می شود.
در اتومبیل با صدائی که در تمام اتومبیل های دنیا را باز می کند،باز می شود و ابتدا یک کفش مشکی براق ، بعد جفت آن آسفالت خیابان را لمس می کند و در تمام اتومبیل های دنیا بسته می شود و همه ی راننده های دنیا می ایستند و لباس های خود را صاف و مرتب می کنند و یکبار دیگر نمای رومی بر روی عینک گربه ای این جوان آوار می شود، اما بر روی تمام عینک های رانندگان دنیا این اتفاق نمی افتد، به خصوص اگر این راننده یک گل ارکیده ی سفید هم به یقه ی کت اش نصب کرده باشد و بر زمینه ی مشکی کت و شلوارش درخششی خاص داشته باشد.
خیلی آرام به طرف درب ورودی ساختمان حرکت می کند و دستش را به طرف زنگ می برد،دکمه را می فشارد،پس از کمی مکث، در باز و مجددا بسته می شود.
پیاده رو از وجود جوان خالی می شود و برگ های تبریزی شیشه های جلو و عقب ماشین را تکان می دهند،خب این صحنه در خیابان بالاتر یا خیابان پائین تر و در هر جای این شهر می تواند تکرار شده باشد و برای همه، اواخر تابستان باشد و هوا مثل مگسی نیمه جان بلاتکلیف پرواز خود باشد و دود یک جت چنان خطی بر آسمان کشیده باشد که جرات کودک کلاس اولی را که برای اولین بار عجولانه با گچ خطی بر تخته کشیده باشد را تداعی کند.
تا اینجا اتفاق خاصی نیفتاده است . می توانیم تمام شهر را به طور ضربدری گشت بزنیم، بدون آنکه چشم هایمان بازتر از این بشود که هست.
جوان از پله ها بالا رفته ، نمی دانیم به طبقه ی چندم.
نمی دانیم برای چه مدتی در آن ساختمان می ماند.
و باز نمی دانیم چرا کمی پس از رفتن جوان، از پنجره ی نیمه باز این ساختمان، ناگهان کاغذی سفید مثل کبوتری معصوم که گلی در منقار دارد، به طرف سرشاخه های تبریزی پرتاب می شود و بعد آرام آرام راه را طی می کند تا به زمین برسد.
کاغذی سفید سفید که فقط عصب متشنج انگشتانی را بر خود حمل می کند.
مطمئنا با نگاه کردن به بالا چیزی دستگیرمان نمی شود و اگر این کبوتر آسیب دیده حامل پیامی باشد،چه باید بکنیم؟ مطمئنا نمی توانیم پلیس را خبر کنیم و یا حتی از همسایه ها کمک بگیریم. ولی می توانیم ازین فصل بلاتکلیف و هوا و برگ ها و آدم های بدتر ازآن، نتیجه بگیریم که این بی قراری و بلاتکلیفی به جان همه چیز سرایت کرده، حتی این ساختمان و آدم هایش.
حالا با این کاغذ سفید و گل ارکیده در این هوای تعلیقی چه چیزی دستگیرمان می شود؟
اگر از ظاهر شیک و آلامد جوان حدس هائی بزنیم، باید دیدار جوانانه ی پر نشاطی باشد.
مثلا جوان پله ها را دوتایکی بالا می رود تا نامزد خود را بیش ازین منتظر نگذارد و دختر با موهای مشکی و چشم و ابروی مشکی تر بر آستانه ی در ظاهر و در یک چشم به هم زدن،در بسته می شود و صاعقه ی عشق آن دو را به نزدیک ترین کاناپه می کشاند. آنگاه آن ساختمان به صندوق پر از جواهری تبدیل می شود که گویی از یک کشتی غرق شده به جای مانده است. صندوقی در اعماق دریا که در سکوتی شگرف فرو رفته است و در اطراف آن فقط زمزمه ی مرجان ها و صدف ها به گوش می رسد، مثل همین جا که صدای خش خش برگ ها اطراف این ساختمان را در بر گرفته اند.
اما شکرانه ی صاعقه ی عشق نمی تواند این کبوتر سفید آسیب دیده باشد و نمی تواند این گل ارکیده را به پیاده رو بخشیده باشد.
پس چه می تواند رخ داده باشد؟
خب هنوز جا دارد که این جوان را باز در وضعیتی دیگر هم قرار بدهیم، اما با این گل ارکیده و کاغذ سفید تکلیفمان معلوم نیست.
البته همین حالا، مثلا در همین شهر، صدها دوو سوار عینک گربه ای در هزاران وضعیت خاص هستند.در همین حالای بلاتکلیفی. اما مطمئنا گل و کاغذ سفید،مسئله ی همه ی آن ها نیست.بخصوص اگر متوجه بشویم که در ساختمان برای بار دوم باز شده، عصایی بر روی اولین پله ظاهر شده است، یک پای لرزان و پس از آن پای دیگر و بعد تمام اندام و موهای نقره ای که زیر روسری سفید تکلیف اش ازین آفتاب کم زور هم روشن تر است ،در یک پیراهن راسته ی آبی که از یقه تا پائین دامن با دکمه های سفید بسته شده است و یک اشارپ کاموایی لیموئی که دوسر آن را دست های چروکیده ی پیر زنی گره زده است،نمای ساختمان رومی را نقاشی می کند.
پیرزنی حالا در پیاده رو ایستاده است و چیزی را که می خواهد نمی بیند. بالا،پائین،چپ و راست را با دقت برانداز می کند و نا خواسته یک قدم جلو می آید و گوئی تعادل او در تکان ندادن سرش نهفته است.
باز قدمی دیگر.این بار چیزی را می بیند و به سوی آن گام بر می دارد.
در قدمی ارکیده و آن کاغذ سفید را، با زحمت خم می شود، بر می دارد و می گوید، البته با صدای بلند، :
« تو بگو پسرم،وصیت نامه ام را چه کسی نزدیک تر از تو باید بنویسد.»

دووی آلبالوئی از جا کنده می شود.
کاغذ و ارکیده از عشق خیس می شوند.


پائیز 1376



این داستان به زبان انگلیسی ترجمه شده است.


۴۴ نظر:

ناشناس گفت...

اول!!!
به ما هم سری بزنید.

ناشناس گفت...

زيبا بود ... زيباتر از خود ِ داستان . اين تنها چيزيه كه مي تونم بگم . وسط هاي داستان فكر كردم واقعن دارم يه ترجمه ي زيبا مي خونم ... يا يه شعر زيبا . قلم تون به روز باد و نوشته هاتون پيروز

ناشناس گفت...

سلام خاله عجب داستان سينمايي بود. باهاش كلي چيپس خوردم.

ناشناس گفت...

برخانم کيانی سلام و درود. داستان را آفلاين ميخوانم و به شما خسته نباشيد ميگويم. دادگر

ناشناس گفت...

جسارتا // 1- سنگيني بار مفهومي « دووي آلبالويي » بر كل داستان به شدت احساس مي شود در نتيجه در همان سطر اول انرژي فكري خواننده تخليه مي شود .2 - فضاي داستان بسيار رويي است و از آنجائيكه نويسنده به دنبال انتقال مفاهيم بوده « داستان » را از دست داده كاش به جاي آن كه مصاديق در داستان بنشينند در لايه هاي زيرين پنهان مي شدند و ضمير ناخود آگاه خواننده به كشف آنها نائل مي شد . / / ببخشيد . شعر هاي شما زيبا ترند .

ناشناس گفت...

دوباره سلام / مجموعه ی
غزل های سال هشتاد به بعد ِ من .. در بلاگ فا آماده ست . منتظر تون هست ام .

ناشناس گفت...

من خواندم این داستان را به زبان فارسی . ببخشید ، سلام

ناشناس گفت...

سلام . منهم به فارسی خواندم خانم کيانی.

ناشناس گفت...

سلام گفتگوی من با روزنامه فجر را پیرامون ترانه امروز ایران و فضای ادبیات خوزستانی بخوانید شما هم قلم گرفته ای مرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کفتی»وو قائده دیگر شد
bolhasanii.persianblog.com

ناشناس گفت...

سلام......بروز هستم......

ناشناس گفت...

سلام......بروز هستم......
www.farhad110.persianblog.com

ناشناس گفت...

خانم کيانی سلام. کار شما در جانبخشی به اشياد بی نظير است رد اين نگاه در شعرهايتان هم بچشم ميخورد. موفقييت شما را آرزو دارم.

داريوش

ناشناس گفت...

آذر جان از ساختار شسته رفته ی داستان حظ کردم. نکته دوم کاربرد راحت کلمات جدید:car wash- reflex-auto bahn -asphalt- automobile- machine -orchid.. سومین نکته توصیف تفلانی جدار/ بازتاب موفق است. به روزم- با طوطی و خرگوش. برای پيشبرد تئوری شعر فارسي پايگاه نقدشعر به روز شد با- تبلور اختلالات روحي در شعر نو فارسي http://naqdesher.persianblog.com/

ناشناس گفت...

سلام ودرود/داستان را سيو كردم تا سر فرصت بخوانم/با اجازه مي خواهم لينك شما را اضافه كنم /لطفن خبرم كنيد

ناشناس گفت...

درود به شما
انسان آزاد انسان بدون حد ومرز نیست
به روزم....

ناشناس گفت...

بازم درود / چون قرار بود كه كه غزل هام رو از شعراي امروزم جدا بنويس ام براي همين تصميم به ثبت دو تا بلاگ گرفت ام . و مجددن دعوت تون مي كنم كه از بلاگ آفتابان ام ، كه با بيست تا قالب كوچك سپيد آماده ست ديدن كنيد . با مهر بسيار

ناشناس گفت...

سلام به ياد آور فراموش شده های زندگی.ehtesham.blogky.com

ناشناس گفت...

salam ...

ناشناس گفت...

سلام آذر جان ببخش که دیر آمدم خیلی این دو سه روزه سرم شلوغ بود. داستان زیبایی ست . روزگارت همیشه پر شعر و داستان و موسیقی باد . دل ام تنگ ات شده . روز وصل دوستداران یاد باد

ناشناس گفت...

سلام/با شعری به روز هستم

ناشناس گفت...

salaam khanome kiani /

ناشناس گفت...

خانم کیانی سلام .لذت بردم . به روزم .ممنون

ناشناس گفت...

من خواندم این داستان را به زبان فارسی . ببخشید ، بازم سلام

ناشناس گفت...

سلام. بابا تو ديگه خيلي با معرفتي . نه كامنتي نه لينكي نه دينكي . رضا رو مي بينم سراغتو مي گيرم اما تو كجايي . ما بدختييم مي خاهييم بياييم تهران تهران. اما اما اما. خب . با سيروس رادمنش عزيز نشسته ايم و داريم وبلاگتو مي بينيم مي دونم كه دوست نداري. اما . سيروس از كتاب كفش هايم تشكر مي كند و پوزش از اينكه تا حالا سرگرداني هايش اجازه ي پبسخ و تقدير نداده. خوش باشي در كرج به وقت ايرانويج

ارادتمند: كيانوش كريميان

ناشناس گفت...

خانم کیانی! شما که همیشه به ما سر می زنید. متاسفانه با بی شرمی تمام باز هم به روزم و منتظر سر زدنتان

ناشناس گفت...

سلام آذر کیانی خوب . خوندم و لذت بردم . منتظرم که مجموعه را یک جا هم بخونم .

ناشناس گفت...

خسته نباشيد. شاد زی. به روزم با - راهی نیست. خبر! برای پيشبرد تئوری و اشاعه ترجمه شعرفارسي پايگاه نقدشعر- هر هفته درمیان با یک نقد و هفته بعد با یک ترجمه انگلیسی به روز میشود:Baran: LYRIC 9 & EPIGRAM 1

ناشناس گفت...

درود / آفتابان به روزه و مشتاق ديدار

ناشناس گفت...

سلام آذر جان . من این جا بس دل ام تنگ ست و هر سازی که می بینم بد آهنگ ست. به روزم

ناشناس گفت...

و عشق، صدای خرد شدن برگهایی خشک است در زیر پاهای خسته رهگذری که می‌داند نمی‌رسد
اما هم‌چنان می‌رود
کتاب "ترانه های وبلاگی" منشر شد

ناشناس گفت...

مرسی که اومدی و گفتی . باز هم سر بزن .

ناشناس گفت...

salam.dastanetono forsat nakardam bekhonam ta bad. ama sherayono dost dashtam makhsosan oni ro ke baraye 2khtareton goftid. bazam miam va khoshhal misham ke behem sar bezanid.

ناشناس گفت...

سلام آذر عزیز . نوشته ات از گنجی بر جان آتش زده ام شعله زذ . ای کاش می توانستم در این آخرین روزهایم به جای او باشم ... ای کاش ... سلام .

ناشناس گفت...

سلام آذر خانم . از این که نظر داده بودی بسیار ممنونم .خسته نباشی

ناشناس گفت...

سلام دوست عزیز! با چند خبر و بحث تازه به روزم... حتما سر بزن!!
از داستان نیز لذت بردم...

ناشناس گفت...

tanks ! this is a good short story for you . but please go to my new blog . his name is lipstick on world lips.
very tanks , pooya azizi

ناشناس گفت...

درودي ديگر / آفتابان با شعري بر لوركا

ناشناس گفت...

سلام عزيز واقعا جالب بود موفق باشيد منم با نامه اي به سيامك بهرام پرور به روزم.

ناشناس گفت...

Take a look at www.alialviri.com

ناشناس گفت...

سلام خانم کیانی

داستانتون خوب بود لذت بردم

خوشحال میشم سر بزنید

ناشناس گفت...

شما داستان نويس نيستي دوستانه پيشنهاد مي كنم به كف زدنها توجه نكن تو دانا تر از اين تملق گويي هايي هستي كه مي بيني .

ناشناس گفت...

بابا اين بالايی که کامنت گذاشته می شناسمش وضعش خيلی خرابه. فکر ميکنه جاشو تنگ کردی.... هه هه----- مسعود.---- راستی سلام خانم .

ناشناس گفت...

سلام برخانم کيانی مهربان. بعرض سرکار برسانم که متاسفانه دووی البالويی شما قبلا به سرقت رفته . در سال ۷۹ در محافل ادبی شيراز سارقی نه چندان حرفه ايی بنام خودش خواند که خوشبختانه حالا صاحب اصلی پيدا شد و از اين بابت تبريک ميگويم . داستان تازه و بديعی ست. ارادتمند شما شاپور

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.