یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴





حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از خلق جهان پاكدلي بگزينم

جز صراحي و كتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان كم بينم

سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست كه دامن ز جهان درچينم

بسكه در خلقه ي آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم

سينه ي تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسكينم

بر دلم گرد ستم هاست، خدايا مپسند
كه مكدر شود آئينه ي مهرآئينم

من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر
اين متاعم كه تو مي بيني و كمتر زينم

بنده ي آصف عهدم، دلم آزرده مكن
كه اگر دم زنم از چرخ، بخواهد كينم




شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴





يك داستان ديگر از همان مجموعه:


تارهاي نامرئي





دستهايش را تا روي گنجه بالا كشيد، سطح فوقاني آن را لمس كرد، هيچ چيز نبود.
از چارپايه پائين آمد، چمدان هاي باز شده را براي بار دوم زير و رو كرد ، هيچ چيز نبود.
نگاهي به اطراف انداخت، با بي حوصلگي كشوها را جلو كشيد، ولي باز هم نا اميدي چشم هايش را سرگردان اتاق كرد.
خسته شد، هرچه بيشتر مي گشت، كمتر مي يافت.
لبه ي قاليچه را بالا زد، نگاهي به زير آن انداخت، هيچ چيز نبود.
كمي خاك و پرز و كرك جلوي چشم هايش رقصيد. زمزمه كرد: انگار اصلا پيدا نمي شود.
به طرف آشپزخانه رفت، كابينت ها را باز و به دقت وارسي كرد، هيچ چيز نبود.
حالا ديگر دست هايش دراز تر از پاهايش، او را به سمت پذيرائي هل مي داد.
گوشه و كنار را نگاه كرد و نيافت.
عادت در پي چيزي گشتن، يقه اش را گرفته بود.از روي ناچاري نگاهي به سقف انداخت، به جز چند لوستر بلور، هيچ چيز ديگري ديده نمي شد.
همانجا نشست، روي كاناپه ي راحتي، كنترل تلويزيون را در دست هايش سبك سنگين كرد، كانال يك، دو، سه و الي آخر...هيچ چيز نبود.
دكمه ي قرمز را فشار داد، تلويزيون خاموش شد.
سرش را به عقب برد، روي پشتي كاناپه تكيه داد، خيره به سقف نگاه كرد،چند ثانيه بدين منوال گذشت، خيره گي نگاهش مثل ستون گچي سفيد تا سقف كشيده شد. هرچه بيشتر مي گذشت، ستون، سست و سست تر مي شد،تا اينكه به كلي فرو ريخت و چشم هاي سنگين، فرو افتادند. سقف، به تمامي بر پلك هايش نشست و نفس بلندش نشانه ي هرست او به گودال عميق خواب بود.
ديگرهيچ چيز نبود بجزعنكبوتي كه از كف اتاق به ديوارها راه پيدا كرده و داشت به سمت سقف مي رفت.
عنكبوت بر روي سقف، لحظه اي مكث كرد، انگار ترديد داشت كه در جائي قرار بگيرد. دوباره حركت كرد و ناگهان درست از وسط سقف، از تاري نامرئي آويزان شد و شروع به تاب خوردن كرد.
نفس عميق و صدا دار، سكوت فضا را شكست و اين يعني به ناكجا آباد خواب عزيمت كردن.
عنكبوت همچنان تاب مي خورد، حركات پاندولي- دوراني مي توانست به كمك امواج، تمام فضاي اين خانه را و چه بسا بيرون از خانه را هم در بر بگيرد.
خانه اي كه مكاني شده براي مخفي كردن گمشده ايي، چارديواري محسوب نمي شود. اصلا نمي شود به آن خانه گفت.
مي تواند بياباني باشد كه هي در آن تاب بخوري و نداني هم چرا و به چه دليل در آن بي در و پيكر، پيدايت شده وا ينكه حالا كه در آنجا هستي هم نداني چه چيزي تو را به آنجا وصل كرده است.
عنكبوت بين هوا و زمين معلق بود و تاب مي خورد، گاهي از پنجره ي نيمه باز پذيرائي، نسيمي مي وزيد و تعادل عنكبوت را بهم مي زد، اما در اصل حركتش خللي ايجاد نمي كرد و او همچنان تاب مي خورد.
صداي شكستن چيزي مثل صداي شكستن چوبي نازك، سكوت منظم را نامنظم كرد.
لحظه اي از لحظات سترون، سبز شد و كاناپه از راحتي خود كاست، پشتي كاناپه مثل سنگ صخره اي پشت گردن او را آزار داد و بيداري از ناكجا آباد و گودال عميق سربرآورد و سبك پا خود را به ديواره ي پشت پلك ها رساند و با فشار،سقف را به جاي اوليه اش برگرداند و چشم هاي فريب خورده و سنگين به ناگهان با هشياري تمام، تكاني خورد و خيره در سقف برجاي ماند.

بيدار شد، به طرف ديوار رو به رو رفت، كليد برق را زد، لوستر بلوري سه چراغه روشن شد، به طرف دست شوئي رفت، شير آب را باز كرد، دست هايش را زير آن گرفت و بعد تمام صورتش را.كمي از موهاي ريخته بر پيشاني اش، خيس شد. كمر راست كرد،صورتش را با حوله خشك كرد و در حالي كه در آينه نگاه مي كرد،گفت:
وقتي گمشده اي داري،خانه و خيابان يكي ست.
از دست شوئي بيرون آمد ، به طرف پيشخوان آشپزخانه رفت، دو دستش را روي آن گذاشت و سرش را از ميان دو شانه اش پائين آورد، آنقدر كه خون به صورتش دويد.
بلافاصله سرش را بالا برد، تلوتلو خوران به عقب رفت، تاب خورد و به دور خودش چرخيد.
عنكبوت هم لحظه اي در عمود تار نامرئي مكث كرد و دوباره شروع به چرخيدن به دور خودش كرد.
چرخ زنان به طرف در ورودي ساختمان رفت، در را باز كرد، از خانه بيرون زد.
در حالي كه دست هايش را در جيب ها مشت كرده بود، از جلوي چند مغازه گذشت و نگاهي سرسري به ويترين ها كرد، راست پياده رو را گرفت و رفت، اما مثل هميشه لوزي هاي سنگفرش خيابان را شمارش نكرد.
گه گاه روي پاشنه ي پا، به دور خود چرخي مي زد و پشت و اطرافش را نگاهي مي كرد و دوباره به رفتن ادامه مي داد.
او شكافته شدن هوا را با هر قدم خود حس مي كرد، حس مي كرد خيابان در هر لحظه،از او عكس مي گيرد.به هر حال زمان و گذر آن، از وجود او و رفتار و انديشه اش، سود مي جست و معنا مي گرفت،حالا او هر چيزي و يا هركسي كه مي خواهد، باشد.
مي دانست به يك چيزي وصل است، يا به جايي كه به خاطر آن تمام خانه را زير و رو كرده، چيزي كه سال هاست او را به جستجويش واداشته و شايد هيچگاه هم پيدايش نكند.

كمي جلوتر رفت، صدائي ظريف، توام با خش خشي خوش آهنگ، توجهش را جلب كرد.
دو قمري بر سرشاخه هاي پربرگ درخت تبريزي ،زمزمه ي عشق را سر داده بودند.
باز هم جلوتر رفت. درست رو به روي تنه ي درخت ايستاد ، سرش را به عقب برد و به آن دو نگاه كرد.
دو قمري از هجوم هواي غريبه اي، ازسر شاخه جدا شدند و در هوا به گردش در آمدند و تاب خوردند.
هر كدام جداگانه تاب مي خوردند، برشي در آسمان ايجاد مي كردند و دوباره به طرف هم باز مي گشتند.
نگاهش را از آنها گرفت، چرخي به دور خود زد و گفت:
بيهوده است.
و راه رفته را به سمت خانه، بازگشت.
به خانه كه رسيد، اولين چيزي كه توجهش را جلب كرد، عنكبوتي بود كه روي كاناپه جا خوش كرده بود. با تكه اي كاغذ باطله، آن را به سطل آشغال انداخت. بعد به طرف پنجره رفت.
آن دو قمري را در آسمان در حال تاب خوردن ديد.
وقتي مي خواست از ميان دو صندلي پذيرائي عبور كند، لباسش به برگ تزئيني مسي آباژور گير كرد. برگشت و اميد در صورت و به خصوص در نگاهش دويد. اميد وصل بودن به جائي ، حالا هرجا كه مي خواهد باشد، گيريم آباژور گوشه ي پذيرائي.
صورتش را كج كرد، گونه اش را آرام بر روي ترمه ي بنفش آباژور كشيد و لباسش را از برگ مسي جدا كرد.
رفت روي كاناپه نشست و كنترل تلويزيون را در دست گرفت.
يك، دو ، سه،...راز بقا.



آبان 78