سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴






ترك كرد پدر و مادرش را
مثل سيگار
مثل مشروب
و مثل هر چيزي كه به آن عادت داشت
و به مرور دلش را زده بود.
....
رفت و سال ها بعد يادش آمد كه
كلاهش را در آنجا جا گذاشته است.


۱۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام بر شما! کارتون زیبا بود جدآ! نمی دونم کتاب من به دستتون رسیده یا نه اگر نرسیده آدرستونو برام میل بزنین تا در اسرع وقت تقدیم کنم

ناشناس گفت...

آن كلاه به گمانم در اهواز جا مانده است.با درود و پيش به سوي پيروزي

ناشناس گفت...

به هيچ وجه لزومي ندارد به ظاهر شدن تصويري در مقابل چشم

ناشناس گفت...

سلام مهربانانه به آذرعزيز.....ماهم به دنيا آمديم...1مهرروزتولدم بود/که کم کم داردتمام می شود

دراين قبيله ی سرگردان...مادر/پدرتراز/همی مادرپدرها ...!!!

ناشناس گفت...

سلام . شعر زیبایی بود . من هم با شعری پاییزی به روزم

ناشناس گفت...

ممنون آذر عزیزم با این همه زیبایی که در نگاه توست. تو حقا که به گفته ی آندره ژید عمل کرده ای.

ناشناس گفت...

دنيا هميشه همين طوري بوده. در ضمن حرف شما هركسي نمي فهمد. متاسفانه. عذر ميخواهم.

ناشناس گفت...

راه را به روز کرديم/باشد که به راه بیایید/يا ودود

ناشناس گفت...

سلام کلاه شما به قرینه لفظی حذف شده است .به من سر بزنید

ناشناس گفت...

سلام / وب خوبی دارید به کلبه ی
رباعی من هم سربزنید/خداقوت

ناشناس گفت...

سلام / وب خوبی دارید به کلبه ی
رباعی من هم سربزنید/خداقوت

ناشناس گفت...

armaghanbehdarvand.blogfa.com

ناشناس گفت...

آذر خانم سلام خیلی ممنونم که سر می زنی . حتمن از نظرت استفاده می کنم . از کار زیبات هم لذت بردم و همیشه به روز باشی