پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹


یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹





انگار تا ننویسم راحت نمیشم
.

یکی از دوستان بهم زنگ زد و به مطلب پست قبلی اعتراض داشت و گفت : آذر کیه که خطا نمی کنه یک و دو از کجا معلوم که کاری که میکنیم خطاست...

همینجا از رباب عزیزم هم بخاطر کامنتش ممنونم.

عزیزم کسی که خطا نمیکنه فقط خداست. اما حرف من از جنس دیگه ست.. همه خطا میکنیم بطور قطع. اما خطا( درس) زندگیه که باید یادش بگیریم همین. حالا از کجا معلوم که خطا میکنیم؟وقتی که کاری در طول زندگی مرتب تکرار بشه و همیشه هم همون نتیچه بد رو داشته باشه مطمئن باش که خطاست . به همین دلیل میگم که خطا رو اگر درسش رو یاد بگیریم دیگه تکرار نمیشه..

اما اما چطورمیشه که این درس رو یاد گرفت؟ وقتی که ما به( دانش) اون خطا دست پیدا کنیم و این دانش متاسفانه در هیچ کتابی نیست.

این دانش کاملا شخصی و منحصر بفرد هست و به تجربه شخصی دیگری هم هیچ ارتباطی ندارد.... بنابراین اگر به دانش هر خطا دست پیدا کنیم، دیگه لازم نیست که تلاش کنیم اون خطا رو نکنیم . خود بخود اتفاق میفته...

دست پیدا کردن به این دانش فقط ازیک راه میسرست و اونهم پیمان محکم با خدای خود هست و بس.....





دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹





یه بار که تو خیابون بودم، یه بابایی رو دیدم که یه جعبه تو دستاش بود و اونو به همه نشون میداد
.به من هم رسید توی جعبه که نگاه کردم، دیدم توی اون همه چی هست. از آدامس بگیر تا گیره ی سر
.درهم و برهم
پرسیدم چی میفروشی؟
:نگاهی توی جعبه انداخت و گفت
!!!!!همینا رو
.نمی دونست چی میفروشه
.همینا...خودش بود
.نمی دونست که چی داره که باید توی این دنیا و توی زندگیش عرضه کنه
.همینا...سرگذشت خیلی از ما آدماست. درون خیلی ازماها پر از همیناست
.درخت رو از بارش میشناسن از ثمرش
.همین امروزمون رو نگاه کنیم دیگه لازم نیست پشت سرمون رو ببینم
ای کاش وقتی مرتکب خطا میشیم ، خیلی زود متوجه اون بشیم. خطا که روی خطا اومد، بارش که سنگین شد ،روی آگاهی مون میشینه . آگاهی مون که از خطا بار بگیره و اون بار اگه سنگین باشه آگاهی رو اونقدر پایین میبره که دیگه می بخشید اون نفهمیه که هدایت مون میکنه اون نفهمیه که راهنما میشه
.و وقتی که خطا کردن عادتمون شد، نفهمی هم عادتمون میشه. بعد میگیم که زندگی همینه
.مهم نیست که خطا چی باشه. از یه فکر نابجا شروع میشه تا به عمل نابجا برسه
.این عمل هم از یه حرف نابجا شروع میشه تا یه حرکت نابجاتر
اما خوبه حساب وقتی که خواه ناخواه (باید بفهمیم) رو هم داشته باشیم که هزینه اش خیلی سنگینه و نمیشه حتی تخمین زد
.که باید بپردازیم. این قانون طبیعت هر آدمی ست

دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹


شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹

از همه دوستان عزیز و همراهم که با ایمیل ، تلفن و اس ام اس با بنده همدردی کردند سپاسگزارم
باقی بقایتان

پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹


شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹


تسلیت میگم

به دانیال، دینا و داود عزیزم بخاطر از دست دادن مادر نازنین شان
به زن عمو که گل سرسبدش را

و به مهندس داریوش کیانی که یار و یاورش را

و به خودم که دختر عمو و دوست خوبم را از دست دادم

روحت شاد طلعت نازنین و زیبا


.

دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹


به فرشاد عزیزم
چشم زخم

صدای مان را باد با خود برد

صدای مان را عشق بر بادبادکی دوخته بود

که سرنخش از هوش مان رها شده بود


درمحله ی باد خیز کمی پایین تر از کوچه ی صاعقه

جادوگری با ناخن های کج و کوله

بافته ی بوسه هامان را می شکافت

و شهر بی خون شده بود


عکس هامان اما خیلی زود از قاب شکسته گریختند

و فقط ماه همرا ه مان بود


ماه که هم چنان

پوستر ستاره هایش

سقف بوسه هامان.....




از کتاب چرا کفشهایت ....اردیبهشت 77

شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹


چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹


برای منصور خاکسار عزیز که شاعری تام بود و تمام.روحش شاد







این شعر با لهجه ی جنوبی خوانده میشود.توضیحا من(مو)و آفتاب(افتو) قرائت میشود
یعنی
---------
!منصور
!منصور
یعنی کجا رفت؟
قدِ همی افتو که پا کشید تو ایوون
قدِ همی شاخه ی بید مجنون که سر کشید رو دیوار
قدِ همی گنجیشک که نوک میزد تو پاشو
با مو فاصله داشت
یعنی کجا رفت؟
!منصور
قدِ همی شرجی که دم کشید تو سینه ش
قدِ همی آتیش تنور که زبونه زد تو دلش
قدِ همی تَرَک انار ِ دستاش
با مو فاصله داشت
یعنی کجا رفت؟
حالا تو بگو منصور رفت پیش خدا
نه پیش بودا
نه اصلا پیش نیما
یعنی کجا رفت؟
:بخدا، خدا خودش بهم گفت
که منصور خاکسار پشت سایه ی همی پرچینه
کجا؟
...یعنی
فروردین 89

جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸



صد سال به ازین سالها

عیدتان مبارک


چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸



ایست




صوت عقیم است

در این مه غلیظ و بی حضور چشم ها

اولین کبوتران سفیدی که پرواز کردند از دهان تو

در لانه اند به انتظار تخم هنور


ادامه لطفا......








از کتاب چرا کفشهایت...

شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸

هشت مارس، روز جهانی زن مبارک










سه‌شنبه، بهمن ۲۷، ۱۳۸۸





شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد


بنده ی طلعت آن باش که آنی دارد



حافظ





شنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۸




شاید از این شب (ولنتاین)راهی باشد بسوی نور،بسوی آنچه که حق انسان است و انسانیت

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸



راه میان دو افق

طولانی و بزرگ

سنگ لاخ و وحشت انگیز است


شاملو

یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸

نزدیک بود که


نه بام خانه ی من فرودگاه است

نه گاری او بال دارد

با همین پیف پاف هم میتوان کار را تمام کرد


شاخه یی که پنجره ی اتاق مرا شاهد بود

دیشب به خواب تبر می رفت


با آرزوی خوشبختی

خدا حافظ برای همیشه.....


همیشه اماهیچ وقت نپائید

و خواب از سر دوباره پرید


سلام

شما شیرینی میل نمی کنید؟



از کتاب چرا کفشهایت ........78

پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸

کریسمس مبارک
سالروز تولد حضرت عیسی مسیح مبارک باد

چهارشنبه، آذر ۱۸، ۱۳۸۸


سه واژ ه ی عجیب



وقتی واژه ی آینده را تلفظ میکنم

هجای اول دیگر در گذشته می گذرد


وقتی واژه ی سکوت را تلفظ میکنم

آن را می شکنم


وقتی واژه ی هیچ را تلفظ میکنم

چیزی را می آفرینم که در هیچ بودی جا نمی گیرد




ویسواوا شیمبورسکا
ترجمه : علیرضا دولتشاهی

شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸


سه‌شنبه، شهریور ۱۷، ۱۳۸۸


چهارشنبه، مرداد ۲۸، ۱۳۸۸




دو دیوار


و دهلیز سکوت


و آنگاه


سایه یی که از زوال آفتاب دم میزند




مردمی


و فریادی از اعماق




ما مهره نیستیم


ما مهره نیستیم












زنده یاد احمد شاملو




سه‌شنبه، مرداد ۰۶، ۱۳۸۸


جمعه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۸




من درد بوده ام همه
من درد بوده ام
گفتی پوستواره یی
استوار به دردی
چونان طبل
خالی و فریاد گر


-----------------------------------


یاد و خاطره ی شاملوی عزیز گرامی باد

سه‌شنبه، تیر ۱۶، ۱۳۸۸

ما دوست داریم دنیامونو
مثل همین سفیدیا پر از نوشته بکنیم
نوشته های خوبی که
نمی دونیم عاقبت از چشم کی
از قلب و از انگشتای نازک کی
بیرون میاد
که بنویسه از قول ما
ما دنیامونو دوست داریم
ما دنیامونو دوست داریم





از کتاب شعر کودک: ما دنیامونو دوست داریم

چهارشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۸۸



استاد محمد حقوقی از میان ما رفت

روحش شاد و یادش گرامی

جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸


دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸


بچه هاي عصر خود

بچه هاي عصر خوديم
عصري سياسي

همه مسائل تو. ما. شماها
مسائل روز. مسائل شب
مسائلي سياسي ست

خواهي نخواهي
ژن هاي تو آينده ايي سياسي دارند
پوست تو ته رنگ سياسي
چشم هايت جنبه ايي سياسي

آن چه از آن حرف ميزني طنيني
آن چه از آن حرف نمي زني. معنايي
بهرحال . سياسي دارد.

حتا وقتي در جنگل پرسه مي زني
گام هايت سياسي ست
بر زمينه ايي سياسي

شعر غير سياسي هم سياسي ست
و در بالا ماه مي تابد
چيزي كه ديگر ماه نيست
بودن يا نبودن مسئله اين است
كدام مسئله بگو عزيزم
مسئله يي سياسي

حتا لازم نيست كه انسان باشي
تا معناي سياسي بيابي
كافي ست نفت باشي
يا علوفه يا مواد بازيافتي

و يا حتا ميز مذاكره كه در مورد شكلش
ماه ها بحث و جدل كردند
سرچه جور ميزي بهتر است مرگ و زندگي را معامله كرد
گرد يا چهار گوش

در اين بين مردمان مي مردند
حيوانات سقط مي شدند
كشتزارها رها مي شدند
و خانه ها مي سوختند
همچون عصرهاي باستاني
و كمتر سياسي.
------------------------
ويسوا شييمبورسكا
مترجم. عليرضا دولتشاهي

پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸

از كنار




(از كنار خيلي از چيزها كه بگذريم، گذشته ايم (اين سطر را يك بار ديگر بخوانيم

از كنار كه نمي گذريم، گذشته را گذاشته ايم

گذاشتيم، گيريم نه بر جاي، كه بر جان

زخم؟

.نه، مهر

.اگر به لطف، كه نگذشته و نمي گذرد هيچ گاه



....از چيزها كنار گذاشته مي شويم بي آنكه بگذريم از

خيلي نا معلومي ست كه در هر چيز، انتظار مي كشد

.نه بر جاي، كه بر جان نگاه مي كند تا نگذريم به بيهودگي از كنار







1388/1/1


ساعت 15:30






چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷

سال نو مبارك





...


فكر كنم اگر تصميم قطعي دارم
كه زندگي يعني همين
دكور عوالم ام را عوض كنم


براي اين كار
به مرز روز مي روم
و كلي ناشناخته براي جهان لختم برمي دارم



بعد در واپسين كلام شعرم
چشم هايم را سفيد مي كنم
و شقيقه هايم را
بي هيچ جنبشي
به ناشناخته ها مي چسبانم



.تازه ها مي آيند

.مي شوم


....




بخشي از شعر «زندگي يعني همين» از مجموعه ي پلاژ مردگان شاد





پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷




مي خواهي چشم و ذهن ات


مكدر نكني؟


در پي آفتاب بدو


در سايه





نيچه


جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷

هشتم مارس روز جهاني زن مبارك باد



انديشه يي دختر كوچك را سخت بخود مشغول ميداشت

چرا از شانه هاي زنان

بويي تند همچون عطر سنگين گلهاي ياسمن يا ماگنوليا

به مشام ميرسد؟

چيست اين حرير لطيف مه

بر گرد شانه هاي مادران؟

دختر كوچك را حسرت داشتن آن بود

آن عطر شگفت انگيز نامعلوم

.كه در زيباترين دوشيزگان نيز شنيده نميشد


.دختر كوچك بزرگ شد

.به زني و سپس به مادري بدل گشت


:روزي ناگهان دريافت

شفقتي

كه شانه هاي زنان را معطر ميكند

چيزي نيست جز خستگي

.خستگي دوست داشتن روزافزون ديگران




ايباراگي نوريكو

سركار خانم فريده حسن زاده



جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۷







تعادل

نهايت ات را از همين حالا مي بينم
در آينه به جاي ناشت چاشت مي نوشي
به جاي ابروهايت روي پيشاني ات لنز مي چسباني
.و از مانيكور روي مژه هايت خواب مي پراني

توسط گذشته بيش از يكبار نمي تواني بياد بياوري
كه چگونه از پيام ازلي صبح دور شدي

.تمام شد
.زمان ديگر براي تو برنامه ريزي نمي كند
واگر حالا
چشمهاي كودكانه ي شادماني پر از اشك است
....دقيقا بخاطر همين صبحي ست كه از دست

!نترس
.نترس از شهامتي كه تو را از دفترچه خاطراتت دور مي كند

بايد به نوازش احمقانه ي هميشه
به متكايي كه ذهن ات را خواب كرده است
وبه عجيب به اندازه كافي قوي
كه هميشه تو را از شروعي ديگر باز مي دارد
و به نهايتي زودرس نزديك مي كند
ترميم پاره هاي دل ات را گوشزد كني

مي بينم
دلت به ستاره هاي بي شماري مي ماند
كه در يك آسمان نمي گنجد
... حماقت دوري از
....پيامي كه
!!!شايد بتواند
تو را از چهره ات
.كه هرگز دوست اش نداشته يي نجات دهد

85/4/12

چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷






داني كه چنگ و عود چه تقرير مي كنند
پنهان خوريد باده كه تعزير مي كنند

گويند رمز عشق مگوييد و مشنويد
مشكل حكايتي ست كه تقرير مي كنند

ناموس عشق و رونق عشاق مي برند
منع جوان و سرزنش پير مي كنند




حافظ

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

ولنتاين




به مهربونترين : فرشاد
بيشتر از


بيشتر از دوستت دارم
از زميني كه كم آورده ام مي دوم
به همين كاغذهاي سفيد
كه تو را اضافه آورده ام مي دوم
به چشم
به راه
...به دفتري تازه

اتاق نشسته بر دو زانو
خيره به ديوار عكسهاي تو

از حبس ميله هاي لباس تو مي دوم
به بيشتر از دوستت دارم


«.....از مجموعه شعر«من به قرينه ي لفظي

چهارشنبه، بهمن ۲۳، ۱۳۸۷

به بهانه ي سالروز رفتن ات

فروغ فرخ زاد


و چهره ي شگفت
:از آنسوي دريچه به من گفت
.حق با كسي ست كه مي بيند









شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷

پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷




...
!بانوي من
آرزو دارم
در روزگاري ديگر
دوستت مي داشتم
روزگاري
مهربان تر
شاعرانه تر
روزگاري
كه شميم كتاب
شميم ياسمن
و شميم آزادي را
.بيشتر حس مي كرد
آرزو مي كردم
كه دلبرم مي بودي
در روزگار شارل آيزنهاور
و ژوليت گريكو
و پل الوار
و پابلو نرودا
و چارلي چاپلين
و سيد درويش
.و نجيب الريحاني
آرزو مي كردم
با تو شام مي خوردم
شبي در فلورانس
آنجا كه پيكره هاي ميكل آنژ
هنوز هم
نان و شراب را
.با جهانگردان قسمت مي كنند
آرزو مي كردم
كه دوستت مي داشتم
در روزگاري كه شمع حاكم بود
و هيزم
و بادبزن هاي ساخت اسپانيا
و نامه هاي نوشته با پر
و پيراهن هاي تافته ي رنگارنگ
نه در روزگار
موسيقي ديسكو
و ماشين هاي فراري
.و شلوارهاي جين چل تكه
آرزو مي كردم
تو را
در روزگار ديگري مي ديدم
كه گنجشكان حاكم بودند
آهوان
پليكان ها
يا پريان دريايي
نقاشان
موسيقي دان ها
شاعران
عاشقان
كودكان
.و يا ديوانه ها
آرزو مي كردم
كه تو از آن من بودي
در روزگاري
كه بر گل ستم نبود
بر شعر
بر ني
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دير رسيده ايم
ما گل عشق را مي كاويم
.در روزگاري كه عشق را نمي شناسد





بخشي از شعر بلند: تو را در روزگاري دوست دارم كه عشق را نمي شناسد
نزار قباني
ترجمه موسي بيدج





جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۷




توی اون دنیا دور یه آتیش بزرگ

صدها کودک زخمی  نِشِستن

خودشون رو گرم میکنن تواون سرما

میگن: چه خوب شد اومدیم اینجا

وگرنه دوباره کشته می شدیم


آدم بزرگا از جون هم چی میخوان؟

خوب شد بزرگ نشدیم




بیست دی ماه



شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷










کریسمس مبارک





یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷



آزادی




آزادی به شیکَرَکی می مونه
رو شیرنیِ بی دَنگ و فَنگی
.که مالِ یه بابای دیگه س



تا وختی ندونی
شیرنی رو چه جور باس پخت
همیشه همین
.بساطه که هس







لنگستون هیوز

ترجمه حسن فیاد

جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷






شب یلدا مبارک






شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷



فلسفه ي گرد



اين خانه خالي ست
خالي چشم هاي اين خانه
.به هيچكس نگاه مي كند

: هيچكس يعني

كارت كوچك آويخته ي درگاه
:كه روي آن نوشته شده است
For Sale

زمين كنار خودش را دور مي زند
فلسفه گرد مي شود
. ساكنين ترك مي كنند

. خانه ها خالي

ديگر هيچكس در خانه ي خودش نيست
خانه شكل تجريدي صفر بزرگي ست
به نام زمين
زمين جاي خودش نيست
به هيچ كهكشان نگاه مي كند.

:هيچ كهكشان يعني
Earth,For Sale




از کتاب پلاژ مردگان شاد

سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷


سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

مادر بزرگ





مادربزرگم  زنی بود بسیار زیبا، با چشمانی درشت سبز و موهای بلوند چون برق آفتاب. از نوادر روزگار خود بود
 زمانی که سمبل حس زیبایی شناسی زنان پرده نشین را سوگلی های حرمسرای قاجاری رج می زد، او زیر نظر پدری فرهیخته، به تحصیل علم و دانش مشغول بود 
.مادربزرگ بسیار می دانست . قاطعیت کلام و نفسی راهگشا داشت
. به حافظ عشق می ورزید. هنوز حافظ او با پانوشت هایش موجود است
به سبب علاقه ی زیادی که به من داشت روزها و شب هایی را با او سر کردم. همدم شب های تنهایی اش بودم و درس هایم را او رسیدگی می کرد
روزی که قدم گذاشتن «نیل آرمسترانگ» بر کره ی ماه، موضوع طرح روی جلد خیلی از مجلات آن زمان بود، نزد مادربزرگم بودم، با مجله ای که عکس یک فضانورد را روی جلد خود داشت
به او گفتم: معجزه است! نه؟
پلک های بلند و مژه های برگشته اش را از روی آن دو نگین سبز برداشت و گفت: بله! مردمی که روی زمین سفت راه بروند، از این معجزات بسیار می بینند

روی زمین سفت.....گاهی بعضی از کلمات انگار فقط برای تو آمده اند و برای تو کار می کنند. کلماتی که فکر می کنم وجه مشخصه شان انرژی و پتانسیلی است که در خود دارند و به همین سبب، در هر زمان، این خاصیت را از خود نشان می دهند که کارکردی متفاوت داشته باشند. معمولا این کلمات بر موضوع فوق العاده ای تاکید ندارند، اما حامل عنصر حیات و زندگی هستند که تنها با هماهنگی با ذات شنونده، می توانند حضوری صریح و تبیین شده را در زندگی فرد داشته باشند
آن روز بعد از شنیدن این جمله، نمی دانم چه اتفاقی در درونم افتاد که می دیدم کارکرد متفاوت این کلام در زمان های مختلف (در هر موردی) گاها مرا تا مرز تلاش و تقلای بی موردی که جز توهم دانایی را نصیبم نمی کرد، می کشاند و باز برمی گرداند
زمین سفت، آیا ورای واقعیت، همانجا است که سکوت، اقرار است و ندیدن، بینایی؟
زمین سفت، آیا همان واقعیت تعریف شده نیست که به زندگی تک تک ما پیشنهاد های خودش را می دهد؟


زمین سفت
زمین سفت، دانستن است یا توهم دانایی؟

جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷








سراسر روز صداها را نشنیده می گیریم
زیرا کار، ما را در خود غرق می کند
اما شبانگاه که میوه ی رسیده ی روز فرو می افتد
خود را همچون کمان هایی کشیده، سرشار از پرسش می یابیم

با ظاهری خشنود و آرام، گرد هم می نشینیم، زیر چراغ
و در کنار شعله های کاهنده ی اندوه در اجاق
آسوده خاطر از به یاد آوردن روز تهی شده
بی ته نشست مصیبتی بزرگ

زیرا ما همیشه در هراسیم
همچون همسران مردان ماهیگیر
که هر روز، تمام روز جهت باد و جریان آب را می پایند
نگران همه ی هستی خود، دستخوش امواج خروشان
قلب ما در پهنه ی دریای زندگی
با جزر و مد امواج می تپد
و هر موج در طغیان خود
تا ژرفاهای ما را به لرزه در می آورد









شعر از هنریته رولاند
مترجم فریده حسن زاده



شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷

تولد تریابلاگ








بیستم مهرماه به یادم می آورد که در گریز از سایه های سنگینی که فقط برای به تحلیل بردن توانمندی های زن ایرانی ست، بانویی بزرگ و توانا که به مانند او کم نیستند در این سرزمین که نامش هم زنانه است،( ایران)، سرکارخانم شیرین عبادی با جایزه ی صلح نوبل به وطن بازگشتند
فرودگاه، استقبال، شور و حال و روزگاری بود در آن 20 بیست
که مهر بود و عشق و همه آنچه که از آن گریز...برای لحظاتی به یاد ماندنی در ذهنم نقش بسته است. موجب افتخار است برای زن ایرانی
بیست مهر ماه، درست در همان شب، تریابلاگ راه اندازی شد. امشب تریابلاگ پنج ساله شد




جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷

سه‌شنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷



!امشب سالگرد رفتن و دور شدن اتفاقی تو ست مادر
شاد باشی و زندگی والای روحانی ات همچنان مستدام
.
.
.
وقتی داشتم به همین مناسبت خرماها را گردو می گرفتم و در پودر نارگیل می غلتاندم، بی اختیار بر دل و ذهن و زبانم این دو بیت شعر حافظ مهربان جاری شد

معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید

حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید


دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷





هیچ وقت ندیدمش. اما گهگاهی با هم مکاتبه داشتیم نمی دانم از کجا می شناسمش!! یک جوری ریشه
 هایمان در جایی با هم آب می خورند کسی چه می داند؟شاید یک جایی میان « آسماری» و « مُنگشت» ... و یا در باریکه راهی میان « شیمبار» و « بازفت » ...شاید هم قرن ها پیش روی پل « شالو» با هم دیداری داشتیم ... یا قرن ها بعد از این در کنار یکی از همین آسمان خراش ها در این جور مواقع وقتی پای مرگ در میان است، بی زمانی هر نوع منحنی را از روی نمودار پاک می کند پس حتما وقتی او را دیده ام وگرنه نبایستی حالا اینقدر دلم پر شود و اشکم سرازیر سیروس رادمنش در یکی از نامه هایش برایم نوشته بود که احتمالا شما می دانید که من در بیابان های هلاک این جغرافیا چه بیتوته ها که ندارم. وقتی کتاب شما رسید من در بیابان های سیامکان بندر دیلم بودم و بعد در سواحل خشک گردانده ی شورابه گون باتلاق وش ماهشهر بودم و از آنجا به نیروگاه و سد زیبای مسجد سلیمان محصور در کوه ها و حالا در نیروگاه بناب در نزدیکی های مراغه سیروس رادمنش عزیز! الآن ...... نمی دانم کجایی اما هرجا که هستی روحت شاد و شاعری ات همچنان برقرار

دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

اگر الآن صادق هدايت زنده بود، باز هم براي سايه اش مي نوشت و يا با او حرف مي زد؟ اين فكر همراه نوري كه از لاي در اصرار دارد كه به درون بيايد از سرم مي گذرد چهار صبح است و مي دانم كه اگر دستم را دراز كنم و در باز شود، ديروز تمام مي شود و اين نور ادامه ي داستاني خواهد بود كه نمي دانم از كي شروع شده است، از كجا و چرا؟ ولي نه، فعلا نه! مي خواهم ببينم ادامه ي اين داستان چطور شروع مي شود در اين صبح ازلي روايت هاي موازي خود را بر ذهنم تحميل مي كند نبايد زياد دور شوم. چرا صادق هدايت نبايد براي سايه اش بنويسد؟ به خاطر زني كه براي پيدا كردن دو تا اتاق، چنان كلافه بود كه كفش هايش را دم اتوبوس جا گذاشت؟ يا به خاطر آن جماعت دم نانوايي ؟ نه! اگر زنده بود، صادق هدايت را مي گويم، فرصت نمي كرد كه براي سايه اش
...
بلند مي شوم، كتري را روي گاز مي گذارم، خانواده را براي شروعي ديگر بيدار مي كنم