یکشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۴

Birth Day

.امشب ميهمان جشن دل من باشيد
:اين شعر را به دخترم افروز و روح بزرگش تقديم مي كنم





عشق

عشق چشم هايش آبي ست
،موهايش بلوند
قدش دو برابر اراده ي من
و خنده اش كه ادامه ام مي دهد
در خيابان هاي اين شهر
خون در شريان هاي اين شهر مي دود
مي دوم
شهر بلند مي شود
مي ايستد
شهر چشم هايش آبي ست
موهايش بلوند
خورشيد از سمت چپ شانه اش
با من رابطه دارد
رابطه اي آبي


اراده ام تخدير مي شود
وقتي صورتم بلوند
در دريا غرق مي شود
هي آب مي روم
آب
مي رود قعر شهري
كه هي غرق مي كند
هي گم مي كند
و در تابلوي اعلانات
:چهره ام هي نقش مي بندد كه

اين زن گم شده است
...در شهري كه چشم هايش
...موهايش
...و


از مجموعه ي در دست چاپ

پنجشنبه، اردیبهشت ۲۹، ۱۳۸۴

كفش هاي كهنه، ونسان ون گوك

:هيدگر مي گويد
:«. تنها در اين تصوير است كه چيزهاي خاصي درباره ي اين كفش ها قابل توجه اند »

از گشايش لبه هاي فرسوده ي كفش ها به گام برداشتن مشقت بار آن كارگر پي مي بريم.
در سنگيني بي انعطاف و زمخت كفش ها، مشقت فراهم آمده ي راه رفتن دشوار و كند او در شيارهاي گسترنده و هماره يكدست كشتزار، در عين وزش بادي سرد و نمناك، به چشم مي خورد.
رطوبت و بركت زمين روي اين چرم نشسته است.
در تخت كفش ها تنهايي راه هاي كشتزارها در شب هنگام پيداست.
درين كفش ها آواي مسكوت زمين، موهبت خاموش دانه هاي در حال رسيدن و خود تكامي بي دليل زمين در پي سترون آئيشي كشتزار زمستاني طنين انداز است.
تشويش پرشكيب براي حصول اطمينان از داشتن نان، مسرت بي زبان تاب آوردني ديگر در برابر تنگدستي، تپيدن در پيش رختخواب كودك در راه و لرزيدن و مواجه با مخاطره ي فراگير مرگ، بر اين افزار سايه افكنده است.
اين افزار به زمين تعلق دارد و در جهان ِ زن روستائي، تحت حمايت است.
از طريق اين تعلق حمايت يافته است كه اين افزار خود در استقرار_در_خويش قرار مي يابد.

__________________

همين پاره متن است كه به مركز ثقل مكالمه ي دريدا در كتاب مواضع بدل مي شود.



یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

اعتراف


ديشب خواب معلم كلاس دوم دبستانم را ديدم.آقاي شكروي. كه قد بلندي داشت و موهاي سياه و پريشاني كه هميشه مشتي از آن ها روي پيشاني اش ريخته شده بود. كت و شلوار طوسي آبي مي پوشيد و خط كشي داشت كه هميشه ي دست هايش بود.
هيچ وقت نتوانستم چهره اش را از رو به رو ببينم. عادت نداشت پشت ميز بنشيند . آقاي شكروي معلم دبستان ايراندخت سابق و صيادي امروز اميديه ي آغاجاري بود.
( تا اينجا را داشته باشيد)
در همان موقع ها در محله ي ما هر روز صبح شير فروشي مي آمد كه دو ظرف پر از شير را به دو طرف ترك دوچرخه اش مي بست و همين طور كه با دوچرخه كمي به سمت چپ و راست مي لميد، با صداي سحرآميزي
مي خواند
شير...دار ي ي يم...شير...

زير و بم صدايش به قدري خوش بود كه مانند هاله اي همه ي خاطرات كودكي ام را در خود گرفته است

هواي گرگ و ميش و دختري كوچك، منتظر بر درگاه و بعد صدا و صدا و دور شدن اين صدا و بعد تر تكيه دادن به آجر هاي گرم آشپزخانه ي گوشه ي حياط و در آن سكوت صبح در خيال، بر ترك دوچرخه سوار شدن و دور زدن و هم صدايي كردن...بگذريم

كلاس دوم دبستان بودم . معمولا انشاء به اين صورت داده مي شد كه بايد با واژه ها جمله مي ساختيم.آن هم يك خط سطر) و نه بيشتر!!! و معمولا ده واژه داده مي شد)

يك روز آقاي شكروي واژه ي شير را داد كه با آن جمله بسازيم
حالا ديگر ممكن بود هر اتفاقي بيفتد . البته به واسطه ي حساسيت من روي اين واژه
بنده ده خط يا بيشتر در مورد شير و شير فروش و دوچرخه و آواز سحرآميز و لميدن دوچرخه و بعد در خيال دوچرخه سواري كردن و شير فروختن خودم و آواز خواندن خودم و...خلاصه نمي دانم آن موقع سيندرلا زنده بود يا نه ،اگر بود حتما در آن ده خط شركت داشت

خلاصه آقاي شكروي حسابي عصباني شد و چون با پدرم دوست بود و نمي خواست خودش تنبيه ام كند، به من گفت
برو پيش مدير مدرسه ( آقاي صيادي) و بگو او ترا تنبيه كند

رفتم و برگشتم و...زندگي ادامه دارد انگار




حالا ديشب خواب شما را ديدم آقاي شكروي عزيز. كه تا اين موقع نمي دانستم چرا بخشي از حافظه ي من را به شدت از آن خود كرديد
و اين همه سال با من آمديد
در خواب بيمار بوديد. ليواني آب خواستيد . دادم و خورديد و بعد اعترافي كردم
گفتم: خاطرتان هست قضيه ي انشاء شير و تنبيه را ؟
گفتيد : نه
شرح ماجرا را گفتم، تا آنجايي كه پيش آقاي صيادي، مدير مدرسه،رفتم
دم دفتر مدرسه ايستادم . آقاي صيادي با آن چهره ي مهربان و كمي كبودش نشسته بود و عينك اش را جا به جا مي كرد و چيزي مي خواند
آقاي صيادي اجازه هست ؟:
سرش را بلند كرد و گفت : بله ؟
آقاي شكروي گفتن دو تا گچ بدين:
گفت برو از توي كارتن بردار
برداشتم و بدو آمدم وسط حياط مدرسه، كنار ميل پرچم صبحگاهي، آن ها را گذاشتم و دست هايم را شستم و به كلاس برگشتم

شما هيچ وقت سؤال نكرديد كه آيا آنروزآقاي صيادي مرا تنبيه كرد يا نه
چشم هايتان كمي گشاد شد،آن ها را آرام بر هم گذاشتيد و لبخندي از روي مهر زديد

با اين اعتراف يك جرم كهنه و قديمي از روح ام كنده شد و آقاي شكروي، آقاي صيادي و آن مدرسه ي دوست داشتني از درونم بيرون آمده و آ‍زاد شدند

و حالا من مي توانم شما را از روبه رو ببينم و هرچه دوست دارم درباره ي شما بنويسم