یکشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۶




از کتاب پلاژ مردگان شاد



زندگي يعني همين

پيشاني ام را برمي دارم
روي ميز مي گذارم
چين هايش را مي شمارم
.
و به پشت سرم مي چسبانم


.زندگي يعني همين


همين ابرها
كه اين موجودات اثيري را
در آسمان اين شهر نقاشي كرده اند
و حالا در عينك من غرق اند
ساعتي ديگر خواهند رفت
و باران نيز
.كه به شكل باور من است

بعد اين شهر مي ماند
و من
وخواهشي شفاف
كه دست نوشته هايم را
.در قطره اي اشك غسل خواهد داد

...
فكر كنم اگر تصميم قطعي دارم
،كه زندگي يعني همين
.دكور عوالم ام را عوض كنم

براي اين كار به مرز روز مي روم
.و كلي ناشناخته براي جهان لختم بر مي دارم

بعد در واپسين كلام شعرم
چشم هايم را سفيد مي كنم
و شقيقه هايم را
بي هيچ جنبشي
.به ناشناخته ها مي چسبانم

تازه ها مي آيند
.مي شوم

پيشاني ام اتو شده
سرم يك وري روي ميز
و نگاه مي كنم
به شعري كه
.تازه مي رقصد