سه‌شنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷


سه‌شنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷

مادر بزرگ





مادربزرگم  زنی بود بسیار زیبا، با چشمانی درشت سبز و موهای بلوند چون برق آفتاب. از نوادر روزگار خود بود
 زمانی که سمبل حس زیبایی شناسی زنان پرده نشین را سوگلی های حرمسرای قاجاری رج می زد، او زیر نظر پدری فرهیخته، به تحصیل علم و دانش مشغول بود 
.مادربزرگ بسیار می دانست . قاطعیت کلام و نفسی راهگشا داشت
. به حافظ عشق می ورزید. هنوز حافظ او با پانوشت هایش موجود است
به سبب علاقه ی زیادی که به من داشت روزها و شب هایی را با او سر کردم. همدم شب های تنهایی اش بودم و درس هایم را او رسیدگی می کرد
روزی که قدم گذاشتن «نیل آرمسترانگ» بر کره ی ماه، موضوع طرح روی جلد خیلی از مجلات آن زمان بود، نزد مادربزرگم بودم، با مجله ای که عکس یک فضانورد را روی جلد خود داشت
به او گفتم: معجزه است! نه؟
پلک های بلند و مژه های برگشته اش را از روی آن دو نگین سبز برداشت و گفت: بله! مردمی که روی زمین سفت راه بروند، از این معجزات بسیار می بینند

روی زمین سفت.....گاهی بعضی از کلمات انگار فقط برای تو آمده اند و برای تو کار می کنند. کلماتی که فکر می کنم وجه مشخصه شان انرژی و پتانسیلی است که در خود دارند و به همین سبب، در هر زمان، این خاصیت را از خود نشان می دهند که کارکردی متفاوت داشته باشند. معمولا این کلمات بر موضوع فوق العاده ای تاکید ندارند، اما حامل عنصر حیات و زندگی هستند که تنها با هماهنگی با ذات شنونده، می توانند حضوری صریح و تبیین شده را در زندگی فرد داشته باشند
آن روز بعد از شنیدن این جمله، نمی دانم چه اتفاقی در درونم افتاد که می دیدم کارکرد متفاوت این کلام در زمان های مختلف (در هر موردی) گاها مرا تا مرز تلاش و تقلای بی موردی که جز توهم دانایی را نصیبم نمی کرد، می کشاند و باز برمی گرداند
زمین سفت، آیا ورای واقعیت، همانجا است که سکوت، اقرار است و ندیدن، بینایی؟
زمین سفت، آیا همان واقعیت تعریف شده نیست که به زندگی تک تک ما پیشنهاد های خودش را می دهد؟


زمین سفت
زمین سفت، دانستن است یا توهم دانایی؟