سه‌شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶






کریسمس مبارک


سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶



از كتاب پلاژ مردگان شاد

عكس كج

آنقدر تكان خوردي
كه اين عكس، كج در آمد
و از كادر بيرون زدي.


حالا بندهاي كتاني ات
به سرعت اضطراب
هوا را تكان مي دهد
تا دورترين راه ها نزديك شود.

تو آزادي...

تو آزادي؟

هميشه براي آزادي لباسي مي دوزي
كه از مد نيفتاده باشد
و با دست هايت به دور اين زمين كوچك
چنان حلقه مي زني
كه نيفتادن دروغي مي شود مطمئن
پنهان در گوشه ي قلبت.

آنقدر به دور انداختني ها خيره شدي
كه صبح از بالكن سقوط كرد.

مي خواستم از آب هاي كنار خوابم
برايت ماهي بفرستم،
تا زندگي يادت نرود
و به خاكستري اين بازي
خاتمه بدهي،اما،
خام به طريقي پخته بو مي دهد
و من مجبورم كه اسانس ليمو را چاشني هوا كنم
تا زير گلويت را نفس نكشي.

كار از باريك به باريك تر جا رسيده
رسيده تا به خاطره ي كسي برسم
كه آغازيد تا تاريكي قد بكشد
و با حسرت به كوچ حيرت اميدي
كه در دوردست هاست،
نگاه كند.
و تحقق ناپديد شده ي موقعيتي سبز را
به بادكنكي تركيده تشبيه كند.


شبيه به رسيدنم به تو
كه در بحبوحه ي خالي اين متن
در جدال
با اين سفيدي ها
كشيده شدي.








جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶



از کتاب پلاژ مردگان شاد




شادماني برزخ خوبي ست


هيچ وقت شده بنشيني و
آرامش را مثل آبنبات
مزه مزه كني؟
كندي با سرعتي ملس
مي نشيند در نگاهت

و خنده آرام از كنار لبت شروع
و به ديگر كنار مي رود.

دندان هاي سفيد را فرصتي ست.

دراين مواقع مي تواني خود را حدس بزني.
در ديروز و پريروز و سال آينده
تجديد نظر كني.
مي تواني درختان جنگل خيالت را
مرتب كني
و از چشم انداز شهر عكس فوري بگيري.

هيچوقت سكوت را اينقدر جنجالي نمي بيني.

سرت را به آرامي در فنجان قهوه مي اندازي،
كج و كوله ي چشم هاي قهوه ي ات،
معوج گونه هايت،
دوباره
خنده را از گوشه ي لب هايت آغاز مي كند.
به كندي سرعت
دست هايت را به دوسو باز مي كني،

قارچ راز سينه ات را مي بيني،
بررسي مي كني،
هنوز سمي نشده.
مي بخشي.

مي بخشي به هوائي كه باد زبانش را مي فهمد.

سري به راست، به چپ
گردنت، شال سياه اش را بر مي دارد
آب دهان را تازه مي كند،
و زمزمه ات
پنجره را پرواز مي دهد.

شادماني برزخ خوبي ست.


مي تواني فكر كني
كه گذشته در امروز چه مي كند؟
به پلخوابي مي ماند
كه كفش هاي روان و ماهيان پياده را
عبور مي دهد.
گوئي واپسين شاهد سند داريست
كه براي اثبات صليبش
به هر ساقه ي ترد و نازكي آويزان است.

كمي ناراحت مي شوي
كسالت حلقه ي چشم هايت را
به نزديك ترين شيء پرتاب مي كني
بعد مي بيني
آسمان، تند و تند
فرشته هاي غضبناك را مي فرستد.

سرعت به كندي اندوه
مي نشيند در پس و پشت نگاهت
مثل حلزوني در بندري دوردست
و لبريز از نيروي صداهاي ناسازگار
به تنهائي
لحظه ي تولد
مرگ
و فاصله ي اين دو مي رسي.

در استحاله ي بعدي
قطعا
باد سياه همراهي خواهد كرد

در اين مواقع
براي باي باي
حركت مورچه اي كافي ست.
باي باي






پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

سلیمان گفت: هیچ چیز تازه ای بر روی زمین نیست همانگونه که افلاطون تصور می کرد تمام دانسته 
  ها چیزی نیست مگر یادآوری، پس سلیمان حکم کرد هر تازگی چیزی نیست جز نسیان

فرانسیس بیکن 

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶





عشق از عالم عبارت نیست
عطار

یکشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۶




از کتاب پلاژ مردگان شاد



زندگي يعني همين

پيشاني ام را برمي دارم
روي ميز مي گذارم
چين هايش را مي شمارم
.
و به پشت سرم مي چسبانم


.زندگي يعني همين


همين ابرها
كه اين موجودات اثيري را
در آسمان اين شهر نقاشي كرده اند
و حالا در عينك من غرق اند
ساعتي ديگر خواهند رفت
و باران نيز
.كه به شكل باور من است

بعد اين شهر مي ماند
و من
وخواهشي شفاف
كه دست نوشته هايم را
.در قطره اي اشك غسل خواهد داد

...
فكر كنم اگر تصميم قطعي دارم
،كه زندگي يعني همين
.دكور عوالم ام را عوض كنم

براي اين كار به مرز روز مي روم
.و كلي ناشناخته براي جهان لختم بر مي دارم

بعد در واپسين كلام شعرم
چشم هايم را سفيد مي كنم
و شقيقه هايم را
بي هيچ جنبشي
.به ناشناخته ها مي چسبانم

تازه ها مي آيند
.مي شوم

پيشاني ام اتو شده
سرم يك وري روي ميز
و نگاه مي كنم
به شعري كه
.تازه مي رقصد




شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶





از کتاب پلاژ مردگان شاد


شبي با ويرجينيا وولف



شب از دوچرخه تندتر مي دود
اتوبوس نمي رسد
!وولف
!وولف
،نيامده از چراغ هاي شبچره كه مي گذرند
.پياده مي شود
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
كه دوخت و دوز نمي شود
به اين شب سنگين
!وولف

لندن از بيگبن بليط مي گيرد
اتوبوس كنده مي شود
اينجا تا بيگبن
ميان دو چشم ويرجينيا
بيگبن تا اينجا
لندن افتاده ميان دو ابرو
چشم ها قيقاج
دو ابرو كه كمان هيچ نشانه
!وولف
!وولف
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
و دوخت و دوز
.كه نمي شود

،شب
ويرجينيا
دوچرخه از گم خودش
از انتظار
بايد بروم
از اتوبوس نيامده جلو
بايد بروم
از تهيه ي بليط تا بيگبن
نيامده جلو
جلوتر
از تهيه ي بليط
.نيامده وولف



نيامده
از ويرجينيا
.بريزد انتظار

.ويرجينيا بايد برود
تاخير مه مي پراكند
.اتوبوس ديده نمي شود

هـ هـ هـ هي
تاخير در ميان جان
مه مي پراكند
.و ويرجينيا نمي رود از بايد بروم

،در اين وقت كه ميان جان مه مي پراكند انتظار
.حتما كسي خواهد آمد

لئوناردو وولف آمده است؟




سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶




نمایشگاه کتاب










جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶




هنوز بهاریه جاریست بر لب رفتگان اهل قلم...... یاد همگی شان گرامی باد




پلاژ مردگان شاد




پلاژ مردگان شاد
:خواب زنده هاي آدينه را آشفته مي كند

موج هاي بلند سكوت
كف هاي كافور
ساحل تور هاي نيلوفري
سنگ نوشته ي اسكله ها
تابوت هاي پهلو گرفته
و مرغي كه هوا را مي چيند
.از پس شقايق سينه اش

در هواي طوسي دريا و كمي نارنج
قايق سرگردان و موهاي ريخته بر آستان آسمان
بادبادك آلاچيق ها وچترهاي آفتابگير
در يك تابلوي نقاشي
:امواج بلند
احمد شاملو،احمد محمود،صمد بهرنگ،غزاله و نازنين
.سكوت منتشر مي كنند

خواب زنده ها آشفته مي شود
و از پس شقايق سينه اش
مرغي
.كه آرام آرام، هوا را مي چيند



چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶


شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵


آپدیت کردن های گاه به گاهی در این فضای مجازی که غرق شده بسیار دارد،حکایتی است نگفتنی. اما من شنا کردن در این فضا را بیشتر دوست دارم. نوشته های نصف و نیمه مجال را از این فضا می گیرند تا خود را تمام کنند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد مگر اینکه به قول نیما باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود

شعری دیگر از پلاژ مردگان شاد را با هم بخوانیم


سمفوني


نگاهي به فلوت انداخت
روح جسميت يافته اش و
كمي ناز و
نوازش و
دلدادگي هاي خاص نوازنده و

بعد
حس هايش را به چشم انداز رو به رو پيوند زد و
آرام آرام، چند قدم برداشت و
گذاشت و
كمي رفت و
كمي آمد و
كمي سر بچرخد،
به راست و به چپ و
آرام آرام،فلوت بيايد بالا و بالا و
به موازات بازوئي
قرار بگيرد و
باز بگذارد و بگذارد و
نفير نگذارد و
به موازات بازو
هوائي،پس پس برود،
موج بردارد و
كوچ مرغان دريائي به آرامي
منحني آسمان را به سمت دريا بكشاند و
سر اريب وهواي حبسي بگريزد و
پس پس برود موج هوا و
بالا بگيرد و
چند آبچليك
تك تك
روي آب
چند گام و
چند پرش كوتاه و
خط راست و
بنشيند و سينه به دريا بسپارد و
رد سينه ي همه ي مرغان
درياست و
دريا و هوا بجهد به اشاره ي سرانگشت و
اوج بگيرد و
بگيرد و
سه چهار ماهي اتفاقي
كه قوسي از دريا
و برشي از موج
به شادماني اين همه مهمان
كه سينه به دريا و
از سرانگشتاني و
هوائي كه به حبس درنيامده،آزاد مي گردد.

آزاد بشكفد چشم انداز و
نفس بكشد ريه هاي دريا و

سرانگشتان بگذارند و
بردارند هوا و
دارند مي روند كه سينه به درياي ديگر و
سر به كوچ ديگر و
بنوازد
بنوازد ببريده و
نفير از اريب بازو به موازات چشم انداز و
پس پس هوائي كه
بي موج و
بي نفير و
بي مرغان دريا سينه.

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵




از کتاب پلاژ مردگان شاد


وضعيت ترش


سپتامبر دوقلوها
از ميان نيويورك شانه هايم جرقه مي زند
انگشتانم مي سوزد
از كبريتي قانع
از خط يازده به ويلچر منتقل مي شوم
موقتا
در اين صبح چند ريشتري
و طلوع فسفري وضعيت ترش
ترش
.معده ام ترش

ما با وضعيت روبروييم
و حضور دكمه هاي پيراهن مان را مرئي مي كند
و به قدر كافي از هستي معني برداشته ايم
.تا ازين آژيرهاي پي در پي تلقي خاصي داشته باشيم

نيازي نيست كه بر زخم،كلمه بگذاريم
يا اين كتاب در چشم هاي من هي ورق بخورد
.تا از در نمي دانم راهي ام كند

من تحمل را براي اين روزهاي تيره برق مي اندازم
.و به گمانم سيلي سرخ، كوپن احمق هاست



اين وضعيت محتاج عشق است
و درنگ، اقدامي احتياطي ست
.تا بي تفاوتي به آينده اي مقرر،تسليم شود

در اينجا خبري هست
(در اينجا(مغز
اما دست هايي در كارند
.تا عشق را به عروسكي كوچك تبديل كنند

ندانستن، ترسناك است و دشوار
و تاريك ترين ترس ها
به درون ساعت مي گريزد
.تا تنها يك سنگ را قاب بگيرد

وقتي به ساعت نگاه مي كنيم
نكته ي مبهمي پيرامون عقربه ها نيست
فقط به بازي شرم آوري مشغولند
.تا در عشق چشماني تهي تعبيه كند

مي ترسم از وضعيت ترش
مي ترسم از عشق لال
مي ترسم از درنگ و احتياط
مي ترسم ندانستن راه خود برود
و تاريك ترين وضعيت
.عاشق عشق شود

هر روز اشعه ي آفتاب
چاقويي طلائي به اتاقم پرتاب مي كند
و انتظار مي كشد تا آماده ي رفتن شوم
به كجا؟

از صداي بم صبح،معده ام ترش مي كند
و با ضربآهنگ طلائي آفتاب
رگ گردن حضور را نشانه مي روم
و براي عشق كه در پشت تاريك ترين ترس ها
پنهان است
.دست تكان مي دهم

اين وضعيت به رو به رو نگاه مي كند
اين وضعيت تو را صدا مي كند
اين وضعيت مرا
اين وضعيت
...

.ندانستن اما، ترسناك است و دشوار