جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶



از کتاب پلاژ مردگان شاد




شادماني برزخ خوبي ست


هيچ وقت شده بنشيني و
آرامش را مثل آبنبات
مزه مزه كني؟
كندي با سرعتي ملس
مي نشيند در نگاهت

و خنده آرام از كنار لبت شروع
و به ديگر كنار مي رود.

دندان هاي سفيد را فرصتي ست.

دراين مواقع مي تواني خود را حدس بزني.
در ديروز و پريروز و سال آينده
تجديد نظر كني.
مي تواني درختان جنگل خيالت را
مرتب كني
و از چشم انداز شهر عكس فوري بگيري.

هيچوقت سكوت را اينقدر جنجالي نمي بيني.

سرت را به آرامي در فنجان قهوه مي اندازي،
كج و كوله ي چشم هاي قهوه ي ات،
معوج گونه هايت،
دوباره
خنده را از گوشه ي لب هايت آغاز مي كند.
به كندي سرعت
دست هايت را به دوسو باز مي كني،

قارچ راز سينه ات را مي بيني،
بررسي مي كني،
هنوز سمي نشده.
مي بخشي.

مي بخشي به هوائي كه باد زبانش را مي فهمد.

سري به راست، به چپ
گردنت، شال سياه اش را بر مي دارد
آب دهان را تازه مي كند،
و زمزمه ات
پنجره را پرواز مي دهد.

شادماني برزخ خوبي ست.


مي تواني فكر كني
كه گذشته در امروز چه مي كند؟
به پلخوابي مي ماند
كه كفش هاي روان و ماهيان پياده را
عبور مي دهد.
گوئي واپسين شاهد سند داريست
كه براي اثبات صليبش
به هر ساقه ي ترد و نازكي آويزان است.

كمي ناراحت مي شوي
كسالت حلقه ي چشم هايت را
به نزديك ترين شيء پرتاب مي كني
بعد مي بيني
آسمان، تند و تند
فرشته هاي غضبناك را مي فرستد.

سرعت به كندي اندوه
مي نشيند در پس و پشت نگاهت
مثل حلزوني در بندري دوردست
و لبريز از نيروي صداهاي ناسازگار
به تنهائي
لحظه ي تولد
مرگ
و فاصله ي اين دو مي رسي.

در استحاله ي بعدي
قطعا
باد سياه همراهي خواهد كرد

در اين مواقع
براي باي باي
حركت مورچه اي كافي ست.
باي باي