شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴



ده دقیقه می شه که دستم زیر چانه ام خشک شده و نمی دانم برای این پُست چی بنویسم. از نگاه به سقف و پیش و پیف های روشنفکرانه که گاهی از دهانم خارج می شود هم کاری ساخته نیست....چی بنویسم؟...

تقریبا یک هفته پیش بود که به دیدن نمایشگاه عکس های مهران مهاجر(عکاس)، رفتم.

هیشه کارهای ایشان را دنبال می کردم، اینبار هم رفتم و دیدم.

مثل همیشه در ابتدای امر تصویر ذهنی فوق العاده قوی عکاس که در بک گراند عکس ها برای برقراری ارتباط با آگاهی مخاطب کمین کرده بود، هجوم آورد و بنده هم طبعا برای فرار از هرگونه مفهومی که منظور نظر ایشان بود
عصای سفید فوکو را تا کردم و زیر بغل زدم و گذاشتم که عکس ها خود، حرفشان را بزنند.

راستش فقط ما آدم ها نیستیم که اگر احساس آزادی نکنیم دادمان به آسمان می رسد.
در این عکس ها کتاب هم در چنین وضعیتی قرار داشت.
...باور کنید خیلی از این عکس ها شبیه ما آدم ها هستند...بسته شده، غبار گرفته، شیرازه ی مخدوش و

...ای کاش خوانده می شدیم..کتاب ها گفتند و من هم

مسخ شدگی آدم های خوانده نشده مثل قفسه های کتاب عکس های مهران مهاجر تا خطای چشم و آجرچینی و سنگ شدگی پیش می رود.

ای کاش خوانده بشویم.
در خوانش کتاب، با کتاب در یک جاده ی دو طرفه قرار می گیریم.
در رابطه با آدم ها هم همین طور.
نه...ما هرگز نمی خواهیم نهایتا کتاب مچاله شده ای باشیم که در کنار استامبلی مستعمل ساختمانی پیدایمان کنند.
و اینکه آزادی، نهایت تلاش بشریت است از قید خوانده نشدن.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴



ويران كردن يك پندار، حقيقت را
.نمي سازد

:بل تكه اي از ناداني را توليد مي كند
گسترش « فضاي تهي » ما
.افزايش « صحرا » ي ما


نيچه