یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶






زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هرچه گويد جاي هيچ اكراه نيست

در طريقت هرچه پيش سالك آيد خير اوست
بر صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيــست

تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصه ي شطرنج رندان را مجال شاه نيست

چيست اين سقف بلند ساده ي بسيار نقش
زين معمـــا هيچ دانـــا در جهــان آگاه نيـست

اين چه استغناست يارب وين چه قادر حكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست

صاحب ديوان ما گويي نمي داند حساب
كاندرين طغرا نشان حسبة ً لله نيست

هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
كبر و ناز و حاجب و دربان درين درگاه نيست

هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست

بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود
خودفروشان را به كوي مي فروشان راه نيست

بنده ي پير خراباتم كه لطفش دايم است
ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست



حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربي ست
عاشق دردي كش اندر بند مال و جاه نيست







چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶



.ولنتاین مبارک. البته اگر دل و دماغی مانده باشد
.بهانه ای کوچک برای شادی تا چشم انداز رؤیاها فراموش نشود

چهارشنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۶



تابستان


پردگیان باغ
از پس معجر
عابر خسته را
به آستین سبز
بوسه ئی می فرستد



بر گُرده ی باد
گَرده ی بوئی دیگر است

درخت تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند؟





احمد شاملو





چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶




یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۶

باشد تا کفش هایت در انبوه برف ها
ردی فرخنده بر جای بگذارد








یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶


.نادر اشخاصی قادرند عاشق شوند زیرا نادر اشخاصی قادرند همه چیز را از دست بدهند

(کریستین بوبن)


تولدت مبارک فروغ نازنین




سه‌شنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶






کریسمس مبارک


سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶



از كتاب پلاژ مردگان شاد

عكس كج

آنقدر تكان خوردي
كه اين عكس، كج در آمد
و از كادر بيرون زدي.


حالا بندهاي كتاني ات
به سرعت اضطراب
هوا را تكان مي دهد
تا دورترين راه ها نزديك شود.

تو آزادي...

تو آزادي؟

هميشه براي آزادي لباسي مي دوزي
كه از مد نيفتاده باشد
و با دست هايت به دور اين زمين كوچك
چنان حلقه مي زني
كه نيفتادن دروغي مي شود مطمئن
پنهان در گوشه ي قلبت.

آنقدر به دور انداختني ها خيره شدي
كه صبح از بالكن سقوط كرد.

مي خواستم از آب هاي كنار خوابم
برايت ماهي بفرستم،
تا زندگي يادت نرود
و به خاكستري اين بازي
خاتمه بدهي،اما،
خام به طريقي پخته بو مي دهد
و من مجبورم كه اسانس ليمو را چاشني هوا كنم
تا زير گلويت را نفس نكشي.

كار از باريك به باريك تر جا رسيده
رسيده تا به خاطره ي كسي برسم
كه آغازيد تا تاريكي قد بكشد
و با حسرت به كوچ حيرت اميدي
كه در دوردست هاست،
نگاه كند.
و تحقق ناپديد شده ي موقعيتي سبز را
به بادكنكي تركيده تشبيه كند.


شبيه به رسيدنم به تو
كه در بحبوحه ي خالي اين متن
در جدال
با اين سفيدي ها
كشيده شدي.








جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶



از کتاب پلاژ مردگان شاد




شادماني برزخ خوبي ست


هيچ وقت شده بنشيني و
آرامش را مثل آبنبات
مزه مزه كني؟
كندي با سرعتي ملس
مي نشيند در نگاهت

و خنده آرام از كنار لبت شروع
و به ديگر كنار مي رود.

دندان هاي سفيد را فرصتي ست.

دراين مواقع مي تواني خود را حدس بزني.
در ديروز و پريروز و سال آينده
تجديد نظر كني.
مي تواني درختان جنگل خيالت را
مرتب كني
و از چشم انداز شهر عكس فوري بگيري.

هيچوقت سكوت را اينقدر جنجالي نمي بيني.

سرت را به آرامي در فنجان قهوه مي اندازي،
كج و كوله ي چشم هاي قهوه ي ات،
معوج گونه هايت،
دوباره
خنده را از گوشه ي لب هايت آغاز مي كند.
به كندي سرعت
دست هايت را به دوسو باز مي كني،

قارچ راز سينه ات را مي بيني،
بررسي مي كني،
هنوز سمي نشده.
مي بخشي.

مي بخشي به هوائي كه باد زبانش را مي فهمد.

سري به راست، به چپ
گردنت، شال سياه اش را بر مي دارد
آب دهان را تازه مي كند،
و زمزمه ات
پنجره را پرواز مي دهد.

شادماني برزخ خوبي ست.


مي تواني فكر كني
كه گذشته در امروز چه مي كند؟
به پلخوابي مي ماند
كه كفش هاي روان و ماهيان پياده را
عبور مي دهد.
گوئي واپسين شاهد سند داريست
كه براي اثبات صليبش
به هر ساقه ي ترد و نازكي آويزان است.

كمي ناراحت مي شوي
كسالت حلقه ي چشم هايت را
به نزديك ترين شيء پرتاب مي كني
بعد مي بيني
آسمان، تند و تند
فرشته هاي غضبناك را مي فرستد.

سرعت به كندي اندوه
مي نشيند در پس و پشت نگاهت
مثل حلزوني در بندري دوردست
و لبريز از نيروي صداهاي ناسازگار
به تنهائي
لحظه ي تولد
مرگ
و فاصله ي اين دو مي رسي.

در استحاله ي بعدي
قطعا
باد سياه همراهي خواهد كرد

در اين مواقع
براي باي باي
حركت مورچه اي كافي ست.
باي باي






پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

سلیمان گفت: هیچ چیز تازه ای بر روی زمین نیست همانگونه که افلاطون تصور می کرد تمام دانسته 
  ها چیزی نیست مگر یادآوری، پس سلیمان حکم کرد هر تازگی چیزی نیست جز نسیان

فرانسیس بیکن 

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶





عشق از عالم عبارت نیست
عطار

یکشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۶




از کتاب پلاژ مردگان شاد



زندگي يعني همين

پيشاني ام را برمي دارم
روي ميز مي گذارم
چين هايش را مي شمارم
.
و به پشت سرم مي چسبانم


.زندگي يعني همين


همين ابرها
كه اين موجودات اثيري را
در آسمان اين شهر نقاشي كرده اند
و حالا در عينك من غرق اند
ساعتي ديگر خواهند رفت
و باران نيز
.كه به شكل باور من است

بعد اين شهر مي ماند
و من
وخواهشي شفاف
كه دست نوشته هايم را
.در قطره اي اشك غسل خواهد داد

...
فكر كنم اگر تصميم قطعي دارم
،كه زندگي يعني همين
.دكور عوالم ام را عوض كنم

براي اين كار به مرز روز مي روم
.و كلي ناشناخته براي جهان لختم بر مي دارم

بعد در واپسين كلام شعرم
چشم هايم را سفيد مي كنم
و شقيقه هايم را
بي هيچ جنبشي
.به ناشناخته ها مي چسبانم

تازه ها مي آيند
.مي شوم

پيشاني ام اتو شده
سرم يك وري روي ميز
و نگاه مي كنم
به شعري كه
.تازه مي رقصد




شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶





از کتاب پلاژ مردگان شاد


شبي با ويرجينيا وولف



شب از دوچرخه تندتر مي دود
اتوبوس نمي رسد
!وولف
!وولف
،نيامده از چراغ هاي شبچره كه مي گذرند
.پياده مي شود
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
كه دوخت و دوز نمي شود
به اين شب سنگين
!وولف

لندن از بيگبن بليط مي گيرد
اتوبوس كنده مي شود
اينجا تا بيگبن
ميان دو چشم ويرجينيا
بيگبن تا اينجا
لندن افتاده ميان دو ابرو
چشم ها قيقاج
دو ابرو كه كمان هيچ نشانه
!وولف
!وولف
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
و دوخت و دوز
.كه نمي شود

،شب
ويرجينيا
دوچرخه از گم خودش
از انتظار
بايد بروم
از اتوبوس نيامده جلو
بايد بروم
از تهيه ي بليط تا بيگبن
نيامده جلو
جلوتر
از تهيه ي بليط
.نيامده وولف



نيامده
از ويرجينيا
.بريزد انتظار

.ويرجينيا بايد برود
تاخير مه مي پراكند
.اتوبوس ديده نمي شود

هـ هـ هـ هي
تاخير در ميان جان
مه مي پراكند
.و ويرجينيا نمي رود از بايد بروم

،در اين وقت كه ميان جان مه مي پراكند انتظار
.حتما كسي خواهد آمد

لئوناردو وولف آمده است؟




سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶




نمایشگاه کتاب










جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶




هنوز بهاریه جاریست بر لب رفتگان اهل قلم...... یاد همگی شان گرامی باد




پلاژ مردگان شاد




پلاژ مردگان شاد
:خواب زنده هاي آدينه را آشفته مي كند

موج هاي بلند سكوت
كف هاي كافور
ساحل تور هاي نيلوفري
سنگ نوشته ي اسكله ها
تابوت هاي پهلو گرفته
و مرغي كه هوا را مي چيند
.از پس شقايق سينه اش

در هواي طوسي دريا و كمي نارنج
قايق سرگردان و موهاي ريخته بر آستان آسمان
بادبادك آلاچيق ها وچترهاي آفتابگير
در يك تابلوي نقاشي
:امواج بلند
احمد شاملو،احمد محمود،صمد بهرنگ،غزاله و نازنين
.سكوت منتشر مي كنند

خواب زنده ها آشفته مي شود
و از پس شقايق سينه اش
مرغي
.كه آرام آرام، هوا را مي چيند



چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶


شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵


آپدیت کردن های گاه به گاهی در این فضای مجازی که غرق شده بسیار دارد،حکایتی است نگفتنی. اما من شنا کردن در این فضا را بیشتر دوست دارم. نوشته های نصف و نیمه مجال را از این فضا می گیرند تا خود را تمام کنند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد مگر اینکه به قول نیما باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود

شعری دیگر از پلاژ مردگان شاد را با هم بخوانیم


سمفوني


نگاهي به فلوت انداخت
روح جسميت يافته اش و
كمي ناز و
نوازش و
دلدادگي هاي خاص نوازنده و

بعد
حس هايش را به چشم انداز رو به رو پيوند زد و
آرام آرام، چند قدم برداشت و
گذاشت و
كمي رفت و
كمي آمد و
كمي سر بچرخد،
به راست و به چپ و
آرام آرام،فلوت بيايد بالا و بالا و
به موازات بازوئي
قرار بگيرد و
باز بگذارد و بگذارد و
نفير نگذارد و
به موازات بازو
هوائي،پس پس برود،
موج بردارد و
كوچ مرغان دريائي به آرامي
منحني آسمان را به سمت دريا بكشاند و
سر اريب وهواي حبسي بگريزد و
پس پس برود موج هوا و
بالا بگيرد و
چند آبچليك
تك تك
روي آب
چند گام و
چند پرش كوتاه و
خط راست و
بنشيند و سينه به دريا بسپارد و
رد سينه ي همه ي مرغان
درياست و
دريا و هوا بجهد به اشاره ي سرانگشت و
اوج بگيرد و
بگيرد و
سه چهار ماهي اتفاقي
كه قوسي از دريا
و برشي از موج
به شادماني اين همه مهمان
كه سينه به دريا و
از سرانگشتاني و
هوائي كه به حبس درنيامده،آزاد مي گردد.

آزاد بشكفد چشم انداز و
نفس بكشد ريه هاي دريا و

سرانگشتان بگذارند و
بردارند هوا و
دارند مي روند كه سينه به درياي ديگر و
سر به كوچ ديگر و
بنوازد
بنوازد ببريده و
نفير از اريب بازو به موازات چشم انداز و
پس پس هوائي كه
بي موج و
بي نفير و
بي مرغان دريا سينه.

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵




از کتاب پلاژ مردگان شاد


وضعيت ترش


سپتامبر دوقلوها
از ميان نيويورك شانه هايم جرقه مي زند
انگشتانم مي سوزد
از كبريتي قانع
از خط يازده به ويلچر منتقل مي شوم
موقتا
در اين صبح چند ريشتري
و طلوع فسفري وضعيت ترش
ترش
.معده ام ترش

ما با وضعيت روبروييم
و حضور دكمه هاي پيراهن مان را مرئي مي كند
و به قدر كافي از هستي معني برداشته ايم
.تا ازين آژيرهاي پي در پي تلقي خاصي داشته باشيم

نيازي نيست كه بر زخم،كلمه بگذاريم
يا اين كتاب در چشم هاي من هي ورق بخورد
.تا از در نمي دانم راهي ام كند

من تحمل را براي اين روزهاي تيره برق مي اندازم
.و به گمانم سيلي سرخ، كوپن احمق هاست



اين وضعيت محتاج عشق است
و درنگ، اقدامي احتياطي ست
.تا بي تفاوتي به آينده اي مقرر،تسليم شود

در اينجا خبري هست
(در اينجا(مغز
اما دست هايي در كارند
.تا عشق را به عروسكي كوچك تبديل كنند

ندانستن، ترسناك است و دشوار
و تاريك ترين ترس ها
به درون ساعت مي گريزد
.تا تنها يك سنگ را قاب بگيرد

وقتي به ساعت نگاه مي كنيم
نكته ي مبهمي پيرامون عقربه ها نيست
فقط به بازي شرم آوري مشغولند
.تا در عشق چشماني تهي تعبيه كند

مي ترسم از وضعيت ترش
مي ترسم از عشق لال
مي ترسم از درنگ و احتياط
مي ترسم ندانستن راه خود برود
و تاريك ترين وضعيت
.عاشق عشق شود

هر روز اشعه ي آفتاب
چاقويي طلائي به اتاقم پرتاب مي كند
و انتظار مي كشد تا آماده ي رفتن شوم
به كجا؟

از صداي بم صبح،معده ام ترش مي كند
و با ضربآهنگ طلائي آفتاب
رگ گردن حضور را نشانه مي روم
و براي عشق كه در پشت تاريك ترين ترس ها
پنهان است
.دست تكان مي دهم

اين وضعيت به رو به رو نگاه مي كند
اين وضعيت تو را صدا مي كند
اين وضعيت مرا
اين وضعيت
...

.ندانستن اما، ترسناك است و دشوار


یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵


پلاژ مردگان شاد بعد از چهارده ماه ( يك سال و دو ماه)مجوز گرفت
و
با حذف دو شعر و دو صفحه از يك شعر بلند منتشر شد





تلفن تماس براي تهيه ي كتاب
66481511
نشر اشاره


پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

وانگه كه از آنسوي جاده
برق نگاه تند از زير دستمال برجهد
غير ممكن – ممكن ميشود
و راه طولاني آسان
.

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵




بيست و نهم آبان ماه يادآور سفر بي بازگشت استاد منوچهر آتشي است
تنور سينه ي سوزان ما بياد آريد
كز آتش دل ما پخته گشت خام شما




يادش گرامي


پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵





در بود
در نبود
هرجا كه گشته است نهان، ترس و حرص و رقص
هر جا كه مرگ هست
هر جا كه رنج مي برد انسان ز روز و شب
هر جا كه بخت سركش فرياد مي كشد
هرجا كه درد، روي كند سوي آدمي
هر جا كه زندگي، طلبد زنده را به رزم

بيرون كش از نيام
از زور و ناتواني خود، هر دو ساخته
!تيغي دو دم



زنده ياد شاملو


شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵




استاد مسعود بختياري، هنرمند بزرگ طايفه ي بختياري از ميان ما رفت


تمامي خاطرات اين طايفه با صداي گرم و لطيف اين استاد به هم آميخته است
حالا مسعود بختياري ِ بزرگ نيست و ما در كشاكش هستي خاطرات و نيستي او در مه ي كه از بن خواب هزاران ساله ي نياكانمان بر مي خيزد، غرق مي شويم تا سقف ذهنمان را، كه دائما در طارمي اين گنبد آبي براي يافتن ذره اي از اصالت خود كنكاش مي كند، به نبود يكي ديگر از ستون هاي افراشته ي اين طارمي عادت بدهيم
روحش شاد



چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵


طنز آخر


يك روز صبح كه به اداره آمديم، ديديم عكس يكي از همكارانمان را به ديوار زده اند. معلوم شد بر اثر سكته ي قلبي دار فاني را وداع گفته است

پرسيديم: اين مرحوم اولا كه سن و سالي نداشت، ثانيا سابقه ي بيماري قلبي هم نداشت، ثالثا مي گويند معمولا سكته ي سوم است كه آدم را از پاي در مي آورد

گفتند: حتما آن مرحوم قبل از اين، دو بار سكته كرده و خبردار نشده، چون آنقدر گرفتاري زياد است كه آدم فرصت نمي كند از اين جور چيزها خبردار بشود

از گلستان من ببر ورقي

عمران صلاحي




دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵




و آنگاه كه به ياد گل و علف، به ياد خوشه و زنبور،
به ياد گنبد نيلگون و گرماي نيمروز...
پروردگار سوالم خواهد كرد به وقت خويش
كه: اي فرزند
خوشبخت بودي در زندگي زميني ديروز؟

منش از فرط اشك شوق جواب نخواهم يافت
سپاسگزار به پاي مهربانش اوفتاده،
از ياد خواهم برد همه چيز عالم را به جز
راه هايي كه مي گذرند
از لابلاي چمن ها و مزارع گسترده.



بونين


یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵





تقديم به حضرت عشق



.شب از ستارگان پیشی می گیرد
گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.از حذف
.از نبود هر بودی که بود را نبود میکند
بود بود بود هست
بود شب از نبود است از جریان و استحاله ی هرم نفسی عظیم که دم روز را نبود بازدم شب می سازد
تا عمق آن پهنه ی لایتناهی که به تمامی تسلیم است و خاموش وآگاه و جاری است
در همه ی نفوس تا شب شب باشد و معنا یابد در خلوت هر ازدحام
...در حذف هر صدا در انکار هر
از انکار بر می خیزد شب تا همه او شود و شب باشد از گلویی که نجوا می کند و
:می خواند اورا
تا بخواندش
بداندش
و بداردش
شب رویش نی
شب زایش ری
.شب حضور بی حضور آن حاضر همیشه
که نی را ترکند از الست می
تر کند چشم
.تر کند جانی که از عشق سوزشی عمیق دارد
به ستارگان پاداش حضور می بخشد
که بی حضورش توان. حاضر نیست
.در گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.هرم نفسی عظیم
دم می دهد دم
از عدم از هو هو
شب شب شب همه او همه هو
شب سقف، شب تالار پرتلالو

شب فرصت حضور مجدد عالم عشق
و مجال دادن خود به خدآ
از عشق، شب زاید و غیبت را لذت حضور می سازد و مجال می یابد که بداند
...نیست از هست و هست از
:شب لایتناهی مکان آن بزرگ بی مکان که
کان همه بیم
کان همه مهر
.کان همه عشق است
شب میخواهد
شب میشود
شب جریان دارد از جانب او


____________________________
هزار و سيصد و هشتاد و پنج





چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵


مطلب پست قبلي درباره ي برقراري صلح و آرامش و چگونگي دستيابي به آن آرزوي نه چندان دور در اين جهان پر آشوب بود
اتفاقا در همين رابطه، چند روز پيش در روزنامه ي همشهري مطلبي خواندم كه خالي از لطف نيست.
هندي ها اعتقادشان براين است كه اگر دو تا الاغ با هم ازدواج كنند ، صلح و آرامش درجهان برقرار خواهد شد .
در روزهاي همين نوشته ي درج در روزنامه ، دوتا الاغ را به عقد و عروسي هم در مي آورند ، عروس داماد را به آرايشگاه مي برند ، يك شهر در اين جشن شركت ميكند ، بعد از رقص و پايكوبي بسيار در آخر كار هم همه ي مردم دست به آسمان برميدارند و براي لمس صلح و چشيدن آرامش دعا ميكنند.
با وجود اين همه آدم ، دو تا الاغ واسطه ي خير ميشوند. و چرا كه نه؟
اگر بخواهم درباره حماقت و واسطه گري آن براي ايجاد امنيت و صلح كاذب بنويسم باور كنيد چندين و چند پست را بايد براي اين مطلب اختصاص بدهم ، بنابراين به بعد فلسفي اين قضيه اصلا وارد نمي شوم چون حكايتي ست. جاي عبيد زاكاني واقعا خالي ست.
در اين جور مواقع كه با اين طور مطالب برخورد ميكنم ، احساس مي كنم كمر بند زمين كه آن را به دو قسمت مساوي تقسيم كرده است (خط فرضي) از كمر زمين باز ميشود و با سرعت
در كهكشان رها ميشود وبا شدت به جايي اصابت ميكند كه از صدايش چشمهايم به ناكجايي خيره ميشود كه در آنجا هيچ چيز نيست.
اما حالا به جايي خيره شده ام كه دوچيز هست ( دوتا الاغ كه نيش شان تا بناگوش باز است) البته دور از جان حيوان ضاحك...

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵



شكي در اين نيست كه بازي فوتبال يكي از تاثير گذارترين بازي هايي است كه توانسته ولو در مدتي كوتاه، نقشي تعيين كننده در ناخودآگاه جمعي همه ي انسان ها داشته باشد
توسط جغرافيايي كوچك، سكان هدايت كل اين جهان (مايا) به دست گرفته شد و آنكه نمي دانست كه دوانده شده است، مي دويد به دنبال حجم كوچك گردي بنام توپ كه به اندازه ي حجم بزرگ گردي بنام زمين، اهميت پيدا كرده بود
آنكس كه مي دواند و آنكس كه مي دويد و همه ي آن هايي كه با نگاهشان دويدند، با يك حس مشترك، در اين تورنمنت بزرگ شركت كردند و نمي دانم چرا اين تعامل عظيم احساس كه مي تواند دگرگوني هاي عميقي را ايجاد ودر جهت برقراري صلح و آرامش بكار گرفته شود، وقتي ديگر، در اين جماعت في الارض اتفاق نمي افتد
باور كنيد همتي اين چنين لازم است تا تمام مشكلات از سر راه برداشته شود
پر دور نيست دستيابي به اين امر، اگر فقط، ابزار بازي تغيير كند.



چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵




دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
نياز نيمشبي دفع صد بلا بكند

عتاب يار پريچهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند

ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند
هر آنكه خدمت جام جهان نما بكند

طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند

ز بخت خفته ملولم بود كه بيداري
به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند

بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند




دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵





امشب تولد عزيزترينم، افروز است
همه ي سرورم را به كائنات تقديم مي كنم
اميدوارم كه خداوند اين سرور و شادماني را به عالميان بچشاند


شكر


چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

يك بام و دو هوا




مانا نيستاني به خاطر كشيدن يك كاريكاتور زنداني شد.همين چند وقت پيش بود كه يك كاريكاتور در صفحه ي آخر يكي از روزنامه ها ديدم كه در قسمت بالاي آن نوشته شده بود احمدي نژاد،رئيس جمهور،گفته كه به هر شهري كه وارد مي شود عده اي از ديدن او بي هوش مي شوند.
كاريكاتور در همين رابطه كشيده شده بود و حكايت از اين داشت كه دو نفر يك بيمار را روي برانكار مي بردند.از آن ها مي پرسند اين بيمار را كجا مي بريد؟ مي گويند مي خواهيم قبل از انجام عمل آقاي احمدي نژاد را ببيند
وقتي با رئيس جمهور شوخي مي كنند و آب از آب تكان نمي خورد، وقتي روزانه اين همه جك از زبان اقوام اين مملكت ساخته مي شود و هيچ اتفاقي نمي افتد، حكايت مانا نيستاني عجب حكايتي مي شود
هموطنان آذري زبان بايد بدانند كه قبل از هر بازي، سناريو را به دقت بخوانند
و از خداوند بزرگ بخواهيم كه هرچه زودتر مانا نيستاني آذر زبان هم آزاد شود


با سپاس از آن يگانه حكايت



شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵


کمی فاصله بگیریم و این دنیا!! را ببینیم












یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵




تا آغاز به کار نمایشگاه کتاب وقتی نمانده است.نمایشگاه کتاب امسال را هم داریم نگفته نوبرش را تجربه می کنیم.بنابراین فعلا در این مورد هیچ حرفی ندارم
اما نمی توانم از کنار شکستن قلب خودم (شکستن سنگ قبر شاملو) به راحتی بگذرم
راستش می خواهم خیلی بی پرده حرف بزنم.بدون آن پرده ای که دوست و دشمن را جدا می کند
شاملو خیلی پیش از آنکه سنگ قبرش را در امامزاده طاهر شکسته
ببیند،در خانه اش،در چاردیواری خانه اش این منظره را دید

واقعا به من چه مربوط که شاملو چقدر ارثیه دارد؟و چیش به کیش می
رسد؟به من چه مربوط که حق التالیف آثار شاملو به کجا می رود و چه می کند؟مگر برای من مخاطب شاملو،چیزی به نام حصر و وراثت مطرح است؟
آیا شاعری که به تنهایی اجتماعی ست را در یک چاردیواری خلاصه کردن و در مناقشه ای نه چندان آبرومند شرکت دادن،کار جالبی ست؟
آیا حرمت شاملو شکسته نشد؟چه انتظار از غیر که سنگ قبرش را حرمت بدارد؟حرمت امامزاده به متولی آن است
:به منی که وقتی می خوانم

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
و دلم را از امید پر می کند،مگر مهم است که چه بر سر اموال او آمده است؟اموال شاملو برای من یعنی آثارش و اصلا این توهین به مخاطبان اوست که شاعرشان را تا حد حاج عباس همسایه ی ما پائین بیاورند و محدودش کنند در خانه و روی مال و اموالش و تسويه حساب های شخصی دخالتش بدهند و بعد هم چشم هایشان را از روی اشعارش بر دارند و متوجه ی وجهی از زندگی اش بکنند که هیچ ارتباطی به زندگی هنری او ندارد
اگر شاملو زنده بود چه می گفت؟ هیچ
می گفت: آذر ( نوعی) به این قناری نگاه کن!چه زیبا می خواند!سلاخی به آن دل بسته است
من این شاملو را می بینم.شاملو با حاج عباس فرق می کند.اگر چه حرمت حاج عباس توسط فرزندانش خوب حفظ شد
حالا فکر می کنید شکستن سنگ قبر شاملو به همین سادگی اتفاق افتاد؟ نه
.سنگ قبر شاملو در خانه اش شکسته شد و بعد در قبرستان
کمی واقع بین باشیم. دزد جرأتش را از چینه ی کوتاه می بیند
...اما
اما شاملو( به زعم سطری از شعر فروغ) حجم برزگی ست از تصویری آگاه که به مهمانی آینه رفته است
...................و در انعکاس دانش عظیم او،ما همچنان دوره می کنیم



با سپاس از آن دور خیلی نزدیک

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵





هیچ نشانی بر جای نمانده است
از آن همه اعیاد شکوهمند تاریخی
همه چیز فناپذیر است
و آنچه ما جاودانه می خوانیم
:فانی ترین
دوستی
شهرت
قدرت
موفقیت
و پیروزی
تنها آن شکننده ترین است که می پاید
نشان عمیقی که عشق خدا بر جای می نهد



از بلاگا دمیتروا


سنگ قبر شاملو را شکستند.شاملو هم اکنون به نو کردن ماه بر بام شده است،و هم اکنون عظمت و بزرگی او پدیدار

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴



سال خوبی داشته باشید

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴



روزهای خانه تکانی ست و حتما خانه تکانی دل هایمان و باشد که عید کنیم و احسن الحال مان بشود از پس حول حالنا
این روزها روز نگاه کردن به آینه است و دقیق شدن در اعمالمان که آیا زنگاری بر روحمان به جای گذاشته و یا شفافیتی نورانی
وقتی نگاه می کنیم، بپرسیم که در کدام بخش از وجود خدا قرار داریم،بخش تاریک آن یا بخش روشن و پر از نور
جوابش را هم فوری می توانیم بگیریم.کافی ست فکر کنیم که چه کرده ایم،کلاه سر کسی نگذاشتیم به حساب زرنگی،بهتان نزدیم تا تسويه حساب شخصی کرده باشیم،دروغ را سرمایه ی راست بودنمان نکردیم و الخ
فقط نور دادیم و نور گرفتیم
نمی دانم چرا همین حالا به یاد کاراکتر اصلی رمان موش و گربه ی گونتر گراس افتادم.شاید پنج سال قبل این رمان را خواندم،اما بارها و بارها، این شخصیت را در ذهنم جراحی کردم
وقتی «مالکه» دانش آموز بود،روزی از او می پرسند: می خواهی چه کاره شوی؟ می گوید: دلقک سیرک، اما او به جنگ می رود، قهرمان می شود و بعد هم در اعماق دریای بالتیک آرام می گیرد
موضوع،کالبد انرژیایی «مالکه» ست که از بدو تولد تعیین می کند که متفاوت از دیگران باشد،این متفاوت بودن و این کالبد انرژیایی نقاب می خواهد.مهم نیست که این نقاب دلقک سیرک باشد و یا قهرمان جنگ و یا گونتر گراس بشود و برنده ی جایزه ی نوبل، مهم این است که این کالبد انرژیایی در سمت و سویی روشن خودش را تثبیت کرده باشد،همان بخش نورانی خداوند
و باز هم مهم این است که آنقدر خودش باشد و هماهنگ با هستی و فرقی هم نکند در آخر کار کف دریای بالتیک آرام بگیرد و یا بر اثر سقوط از داربست در کف سالن سیرک
اصل این است که «مالکه» وقتی نوشته می شود،کالبدش بخش نورانی این رمان را به خود اختصاص می دهد، حالا اگر لبخندی را هم بر لب مخاطبش بنشاند فبها
حالا در آینه نگاه کنیم.کالبد انرژیایی هر کدام از ما در پس این نقاب که بر چهره زده ایم،چقدر نور دارد؟
فکر می کنم همیشه آن کس که بد می کند فعل معکوس عمل خود را برای مفعول به ارمغان می آورد. بنابراین به نتیجه ی عمل بد زیاد امیدوار نباشیم
....در آستانه ی سال نو، نور این کالبد را زیاد کنیم و دیگر هم مهم نباشد


سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۴




جهان هستی از دیرگاه تا امروز، پیوسته با ما همراه بوده است
با دریافت ارمغان های هستی و باطل داشتن شان،نیروهایمان را به هدر می دهیم
از دیدن آن چیز هایی که در طبیعت به ما ارزانی شده است،عاجزیم
با بخششی ناصواب ، ما همگی، قلب هایمان را از کف داده ایم
دریایی که پیوسته سینه اش را به سوی ما گشاده می دارد
و بادهایی که زوزه کشان تا همیشه وزان اند
اینک چون گل های به خواب رفته در هم آمیخته اند
و این چنین است که سازگاری و هم نوایی خویش را با طبیعت از کف داده ایم
و دیگر جلوه های هستی،روحمان را به جنبش در نمی آورد



وردز ورث


سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴


دیروز یکی از دوستان تلفن کرد که نگران شدم،چرا آپدیت نمی کنی
عزیز من باور کن گاهی ننوشتن برای تریابلاگ درواقع به نوعی نوشتن برای آن است
گاهی آن وب راه اندازی شده ی خیلی خیلی پیش ازین فضای مجازی بیشتر نیاز به آپدیت دارد
خیلی صفحات سفید بجای مانده در وجودم ضرورت نوشتنشان را بیشتر نشان می دهند تا تریابلاگ
اگرچه برای آپدیت کردن آن وب چنان بر من سخت می گذرد که فقط خدا می داند و خداوندگار

:فکر می کنم فرناندو پسوا گفته که
کشف کردم که همیشه در آن واحد حواس و فکرم متوجه دو چیز است
شاید دیگران هم تا اندازه ای چنین باشند.اما در مورد من آن دو چیز که در لحظه فکرم را به خود مشغول داشته است به یک اندازه درخشان و قابل توجه اند،این همان چیزی ست که خلاقیت مرا به وجود می آورد



شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴


حقیقت چیست؟
.به حقیقت فقط می توان نزدیک شد



هر کس می تواند فورا این آزمایش را انجام دهد: ابتدا خوب به انسان و یا درختی نگاه کند، سپس چشم هایش را ببندد و دقیقا تصور کند که پس از باز کردن چشمهایش چه چیزی خواهد دید،بعد چشم هایش را بگشاید.
او خواهد دید که حقیقت اندکی با تصورات او متفاوت است.
این یعنی ابطال و نفی.
بنابراین، ما نه تنها دائما انتظارتی داریم، بلکه مرتبا با این واقعیت رو برو می شویم که این انتظارات در تطابق با حقیقت نیستند.
یعنی انتظارات ما برآورده نمی شوند.
این موضوع اهمیت زیادی دارد، زیرا این احساس را به ما می دهد که در واقعیت، در دنیایی واقعی، زندگی می کنیم.
یعنی همه چیز آنگونه که ما انتظار داریم یا تصور می کنیم نیست.
امری که فلسفه ی ایده آلیستی به آن معتقد است.
ایده های ما توسط واقعیت اصلاح می شوند و این اصلاح مکرر حتی ساده ترین ادراکاتمان به ما خواهد فهماند که ما در دنیایی واقعی به سر می بیریم، دنیایی که وابسته ی ایده ها و انتظارات ما نیست.


کارل پوپر

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

می گویم از داستان و شعر



نمی دانم چند سال است که مشغول نوشتن نقد آثار دوستان نویسنده و شاعر هستم.اما همین قدر بگویم که لذت خوانش آثاری که مرا به درک فضای فکری_هنری مؤلفین این آثار ارتباط داده است،مرا وادار به نوشتن این نقدها کرده است
تا حالا حداقل پانزده جلد کتاب داستان و شعر، نقد شده، بازنویسی شده و به همین منوال ادامه دارد
البته باید بگویم در خلوتم نسبت به همه ی این عزیزان که به حق زحمتکش هستند، وام دارم، زیرا مرا با فضاهایی آشنا کرده اند که پیش از این با آن ها بیگانه بودم و این یعنی درک بخشی از هستی
گاهی در این فضاها تا حد یک اتفاق در درونم با این آثار برخورد داشته ام و این چیز کمی نیست
به هر حال نوشتن این نقدها بنوعی پاسخگویی به دینی ست که در خودم و در درونم احساس کرده ام
این نقدها از نقد کلاسیک معمول فاصله دارد و چشم انداز نگاه به این آثار از پنجره ای دیگر است
این کتاب به محض کامل شدن،به چاپ خواهد رسید، البته اگر خدا بخواهد
ادعایی نیست، فقط در حد توان سعی کرده ام و اینکه:


آنچه استاد ازل گفت بکن، آن کردم


یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴


یک کار مشترک





تلفن کرد. پیشنهاد داد که بیا یه کار مشترک انجام بدیم.قبول کردم به شرط اینکه اول بدونم موضوع کار چیه
قرار گذاشتیم توی یک پارک
روز قرار،آفتابی بود و نسیم خنکی هم چاشنی.....رفتم
هنوز ده پانزده متری مانده بود که به دوستم ملحق شم،با کمال تعجب دیدم که روسری خانم رو شانه هایش افتاده و ایشان هم بدون توجه به این موضوع دارد ناخن هایش را معاینه می کند
چند قدم دیگه که جلوتر رفتم گفتم:گوشات خنک نشدن؟....چیزی نگفت
گفتم:صدای تعزیری،معزیری،چیزی رو از دور دورا نمی شنوی؟....چیزی نگفت
خلاصه فکر می کنم بید مجنونی که او را در خود پناه داده بود،حرف هایم را شنید و او...
رسیدم و گفتم: ببین،حوصله ی دردسر ندارم...وگرنه از همین جا بر می گردم
سرش را بلند کرد،مات نگاهش را روی صورتم انداخت و گفت: دیوونه ای؟
گفتم:تا چی می بینی...بعد خیلی آرام روسری اش را روی سرش کشید و گفت: بشین که دیر کردی
نشستم، خب این کار مشترکی که پیشنهادشو دادی،چی بود؟
...بید مجنون شنید
موضوعش در باره ی چیه؟
...بید مجنون
راستی فلان کتابو خوندی؟
...
بهمان کتاب رو چطور؟
...
دیدم نه بابا،اوضاع کاملا متافیزیکیه و اگه همین طور سؤالام رو ادامه بدم، همین حالاس که یک مشت معنوی هم می خورم و حالم جا میاد
فهمیدم آمدم اینجا که بشینم.همین و دیگر هیچ... به قول فالاچی
کمی به اطراف نگاه کردم، به آسمان،به دور،به نزدیک و خلاصه تا آمدم که مشغول شمارش درختان اطراف بشوم، دیدم چهل و پنج دقیقه ای گذشته
کمی نگاهش کردم...نگاهم کرد و گفت:چه مدته که اینجا نشستی؟بلافاصله گفتم چهل و پنج دقیقه

گفت:خب تو این مدت چی خوندی؟... براق شدم...بعد کمی جلوی خودم را
گرفتم و گفتم:مارو گرفتی؟
گفت: نه
گفتم:خب،پس موضوع قرارمون چی شد؟ کار مشترک
گفت: خب من روی حرفم هستم،حاضری؟
گفتم:آره
گفت:خب،حالا بگو تو این مدت چی خوندی؟
گفتم:بودن ام را
_ دیگه
: نبودن ات را
_دیگه
: شهادت یک پارک
_دیگه
....
دیگه... خیره نگاهش کردم
سرش را پائین انداخت،گفت:آذر همین بود کار مشترکی که می خواستم انجام بدیم.
...
باز هم قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم و خواندیم،در سکوت
باز هم

حالا او دیگر ناخن هایش را معاینه نمی کند
و آسمان کاملا آبی ست

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴


منوچهرآتشی
---------------
عبدو ي جط دوباره ميايد
با سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
ز تپه هاي آن سوي گزدان خواهد آمد
از تپه هاي ماسه كه آنجا ناگاه
ده تير نارفيقان گل كرد
و ده شقايق سرخ
بر سينه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دير باور عبدو
هنوز هم
در تپه هاي آنسوي گزدان
احساس درد را به تاخير مي سپارد
خون را
هنوز عبدو از تنگچين شال
باور نمي كند
پس خواهرم ستاره چرا در ركابم عطسه نكرد؟
آيا عقاب پير خيانت
تازنده تر
از هوش تيز ابلق من بود؟
كه پيشتر ز شيهه شكاك اسب
بر سينه تذرو دلم بنشست؟
آيا شبانعلي
پسرم را هم؟
باد ابرهاي خيس پراكنده را
به آبياري قشلاق بوشكان مي برد
و ابر خيس
پيغام را سوي اطراقگاه
امسال ايل
بي نعشت معلق عبدو جط
آسوده تر ز تنگه ديزاشكن خواهد گذشت
ديگر پلنگ برنو عبدو
در كچه نيست منتظر قوچ هاي ايل
امسال
آسوده تر
از گردنه سرازير خواهيد شد
امسال
اي قبيله وارث
دوشيزگان عفيف مراتع يتيمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشيزگان يتيم مراتع
به كامتان باد
در تپه هاي آنسوي گزدان
در كنده تناور خرگي
از روزگار خون
ماري دو سر به چله
لميدست
و بوته هاي سرخ شقايق
انبوه ترشكفته تر
اندوهبارتر
بر پيكر برهنه دشتستان
در شيب هاي ماسه
دميده ست
گهگاه
با عصر هاي غمناك پاييزي
كه باد با كپرها
بازيگر شرارت و شنگوليست
آوازهاي غمباري
آهنگ شروه هاي فايز
از شيب هاي ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
در پهنه بيابان مي پيچد
مثل كبوتراني
كه از صفير گلوله سرسام يافته
از فوج خواهران پريشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
سرگردان
آوازهاي خارج از آهنگي
مانند روح عبدو
مي گردد در گزدان
آيا شبانعلي پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سينه دلاور
ده تير نارفيقان
گلهاي سرخ سرب
نخواهد كاشت؟
از تنگچين شالش چرم قطارش آيا از خون خيس؟
عبدوي جط دوباره مي آيد
اما شبانعلي
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تير نارفيقان
بر كوهه فلزي زين خم نكرد
زخم دل شبانعلي
از زخم هاي خوني دهگانه پدر
كاري تر بود
كاري تر و عميق تر
اما سياه
جط زاده را نگاه كن
اين كرمجي اداي جمازه در مي آورد
او خواستار شاتي زيباي كدخداست
كار خداست ديگر
هي هو شبانعلي
زانوي اشتران اجدادت را محكم ببند
كه بنه هاي گندم امسال كدخدا
از پارسال سنگين تر است
هي هاي هو
شبانعلي عاشق
آيا تو شيرمزد شاتي را
آن ناقه سفيد دو كوهان خواهي داد؟
شهزاده شترزاد
آري شبانعلي را
زخم زبان
و آتش نگاه شاتي بي خيال
سركوفت مداوم جطزادي
و درد بي دواي عشق محال
از اسب لختت چموش جواني
به خاك كوفت
اما
در كنده ستبر خرگ كهن هنوز
مار دو سر به چله لميده است
با او شكيب تشنگي خشك انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نيش بلند كينه او را
شمشير جانشكار زهريست در نيام
او
ناطور دشت سرخ شقايق
و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوي جط دوباره مي آيد
از تپه هاي ساكت گزدان
بر سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
در زير ابر انبوه مي آيد
در سال آب
در بيشه بلند باران
تا ننگ پر شقاوت جط بودن ر
ا از دامن عشيره بشويد
و عدل و داد را
مثل قنات هاي فراوان آب
از تپه هاي بلند گزدان
بر پهنه بيابان جاري كند

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴




در لابی هتل دلوار بوشهر نشسته بودیم.
منوچهر آتشی گفت: خانم کیانی،تا دو سال پیش توی این شهر داشتم از گرسنگی می مردم،کسی نبود که بپرسد حالت چطوره...حالا چی شده که برایم بزرگداشت گرفته اند.


امروز،منوچهر آتشی شاعر بزرگ این دیار در ساعت 2 بعد از ظهر در بیمارستان سینا{!!!}،زندگی را بدرود حیات گفت.

یادش گرامی و روحش شاد باد.






چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴



خداوند پیش از آنکه کسی را بیآفریند تنها با وی سخن می گوید
سپس خاموش وار با او به دل شب می زند
اما کلمات پیش از آنکه کسی بیاغازدشان
:این کلمات ابری،چنین می گویند

رسول حس هایت شو
تا لبه ی اشتیاق ات پیش برو
و تنپوشی به من ده
چون حریقی در پس اشیائی شکوفا شو
که سایه شان سنگین و فروگسترده
.همواره به تمامی می پوشاندم

:بگذار همه چیز بر تو رخ دهد
زیبائی و هراس
:آدمی تنها می باید برود
.هیچ احساسی دورترین نیست
.مگذار از من جدایت کنند
.نزدیک است آن سرزمینی که شما زندگی می نامید

تو آن را باز خواهی شناخت
.بر کران جدیت ات
!دست در دستم بگذار



ریلکه
ترجمه علی عبداللهی


سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

گیلانه



ویتگنشتاین می گوید: کنش و باور دینی بر اساس عقیده به چیزی شکل نمی گیرد، بل برگزیده می شود تا نگاهی دیگر به جهان را از منظری دیگر شکل دهد
تجربه ی دینی نوعی برداشت از جهانی ست که در قالب اصطلاحاتی خاص بیان می شود
مسئله بر سر شناخت سرگذشت کنش های بیرونی نیست، بل ما تجربه ی درونی درون خودمان را پیش می بریم
...نمی دانم فیلم گیلانه را دیده اید یا نه
گیلانه آئین انسان دوستی خود را نه بر پایه ی عقیده بلکه بر اساس مکاشفه ی جهان دیگر بنا نهاده است
مکاشفه ی گیلانه تجربه ی درونی همه ی مادران ایرانی ست
نخستین باری ست که خود کاراکتر اصلی فیلم برایم به شدت موضوعیت پیدا کرده است
به خانم معتمدآریا،بازیگر نقش گیلانه، تبریک می گویم

شنبه، مهر ۲۳، ۱۳۸۴



ده دقیقه می شه که دستم زیر چانه ام خشک شده و نمی دانم برای این پُست چی بنویسم. از نگاه به سقف و پیش و پیف های روشنفکرانه که گاهی از دهانم خارج می شود هم کاری ساخته نیست....چی بنویسم؟...

تقریبا یک هفته پیش بود که به دیدن نمایشگاه عکس های مهران مهاجر(عکاس)، رفتم.

هیشه کارهای ایشان را دنبال می کردم، اینبار هم رفتم و دیدم.

مثل همیشه در ابتدای امر تصویر ذهنی فوق العاده قوی عکاس که در بک گراند عکس ها برای برقراری ارتباط با آگاهی مخاطب کمین کرده بود، هجوم آورد و بنده هم طبعا برای فرار از هرگونه مفهومی که منظور نظر ایشان بود
عصای سفید فوکو را تا کردم و زیر بغل زدم و گذاشتم که عکس ها خود، حرفشان را بزنند.

راستش فقط ما آدم ها نیستیم که اگر احساس آزادی نکنیم دادمان به آسمان می رسد.
در این عکس ها کتاب هم در چنین وضعیتی قرار داشت.
...باور کنید خیلی از این عکس ها شبیه ما آدم ها هستند...بسته شده، غبار گرفته، شیرازه ی مخدوش و

...ای کاش خوانده می شدیم..کتاب ها گفتند و من هم

مسخ شدگی آدم های خوانده نشده مثل قفسه های کتاب عکس های مهران مهاجر تا خطای چشم و آجرچینی و سنگ شدگی پیش می رود.

ای کاش خوانده بشویم.
در خوانش کتاب، با کتاب در یک جاده ی دو طرفه قرار می گیریم.
در رابطه با آدم ها هم همین طور.
نه...ما هرگز نمی خواهیم نهایتا کتاب مچاله شده ای باشیم که در کنار استامبلی مستعمل ساختمانی پیدایمان کنند.
و اینکه آزادی، نهایت تلاش بشریت است از قید خوانده نشدن.

شنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۴



ويران كردن يك پندار، حقيقت را
.نمي سازد

:بل تكه اي از ناداني را توليد مي كند
گسترش « فضاي تهي » ما
.افزايش « صحرا » ي ما


نيچه




سه‌شنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۴





.واقعيت » عيان است، اما « امر واقعي » را مي بايست ثابت نمود»

لاكان


سه‌شنبه، شهریور ۲۹، ۱۳۸۴






ترك كرد پدر و مادرش را
مثل سيگار
مثل مشروب
و مثل هر چيزي كه به آن عادت داشت
و به مرور دلش را زده بود.
....
رفت و سال ها بعد يادش آمد كه
كلاهش را در آنجا جا گذاشته است.


شنبه، شهریور ۱۹، ۱۳۸۴

حضور



امروز صبح رو بروي دكه ي روزنامه فروشي ايستاده بودم و تيتر روزنامه ها را مرور مي كردم و اجبارا به مشاجره ي تلفني خانمي گوش مي دادم كه در همان نزديكي بود. خب،شنيدن كه اختياري نيست.
روزنامه ها كه طبق معمول از روي هم كپ زده بودند و آن مشاجره هم كه نشسته بود درست وسط مغزم.
از خير خريد روزنامه گذشتم و رفتم.
كمي كه دور شدم، احساس كردم كف پايم شديدا درد مي كند. نمي دانم چرا حالا سابقه ي كشيدگي تاندون ها بايد يادآوري مي شد.خودم را به جدول كناري رساندم،كمي ايستادم و دوباره راه افتادم.
چند قدمي ديگر، ديدم خانمي از روبرو مي آيد و با چشم و ابرو و بيني اشاره مي كند كه دكمه ي مانتو ات باز شده و تي شرت هم كه زده بود بيرون.
تا آمدم دكمه هاي مانتو را ببندم،گره ي روسري ام شل شد... يك دستم به گره روسري ام بود و نگاهم به دكمه هاي مانتو و كف پا هم...
و آن مشاجره ي كذائي...
خلاصه راه نمي رفتم، فكر مي كنم قل مي خوردم.
توي خيابان نبودم.يك جايي توي خودم بودم كه نه تنظيم بود و نه رو براه.
فكر كردم كه اين اتفاقات نمي تواند همين طوري پيش آمده باشد.
وقتي همه چيز بر عليه حركتي ست كه انجام مي دهي و نخواهي هم كه اين پيام را از مركز تعادل هستي ات تحويل بگيري، اين مي شود كه شد.
رسيدن به اين نتيجه يعني نوشدارو را بعد از مرگ سهراب گرفتن.
با عجله به خانه برگشتم. از صبح نشانه ها پيدا بود.صبح وقتي كه در را پشت سرم بستم،يادم آمد كه كليد را نبردم. در زدم،كليد را برداشتم.وقتي داشتم دوباره كفش هايم را مي پوشيدم، يك پايم در دمپايي قرار گرفت، پاي ديگر در كفش...
خب،امروز نمي بايست بيرون مي رفتم،اما رفتم.
ديروز بايد مي رفتم كه نرفتم.
دو روز آينده هم براي جبران اين دو روز گذشته نمي دانم چگونه خواهد گذشت و خلاصه اينكه اين را نمي شود گفت زندگي كردن.
اگر همه چيز را همين طور در نظر بگيريم، به علت همه ي اين آشفتگي و پريشاني ها و در نتيجه نرسيدن ها مي رسيم.
...
راستي طوفان كاترينا معلول چيست؟ و دربدري اين همه انسان؟

یکشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۴





حاليا مصلحت وقت در آن مي بينم
كه كشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام مي گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از خلق جهان پاكدلي بگزينم

جز صراحي و كتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان كم بينم

سر به آزادگي از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست كه دامن ز جهان درچينم

بسكه در خلقه ي آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقي و مي رنگينم

سينه ي تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسكينم

بر دلم گرد ستم هاست، خدايا مپسند
كه مكدر شود آئينه ي مهرآئينم

من اگر رند خراباتم و گر حافظ شهر
اين متاعم كه تو مي بيني و كمتر زينم

بنده ي آصف عهدم، دلم آزرده مكن
كه اگر دم زنم از چرخ، بخواهد كينم




شنبه، مرداد ۱۵، ۱۳۸۴





يك داستان ديگر از همان مجموعه:


تارهاي نامرئي





دستهايش را تا روي گنجه بالا كشيد، سطح فوقاني آن را لمس كرد، هيچ چيز نبود.
از چارپايه پائين آمد، چمدان هاي باز شده را براي بار دوم زير و رو كرد ، هيچ چيز نبود.
نگاهي به اطراف انداخت، با بي حوصلگي كشوها را جلو كشيد، ولي باز هم نا اميدي چشم هايش را سرگردان اتاق كرد.
خسته شد، هرچه بيشتر مي گشت، كمتر مي يافت.
لبه ي قاليچه را بالا زد، نگاهي به زير آن انداخت، هيچ چيز نبود.
كمي خاك و پرز و كرك جلوي چشم هايش رقصيد. زمزمه كرد: انگار اصلا پيدا نمي شود.
به طرف آشپزخانه رفت، كابينت ها را باز و به دقت وارسي كرد، هيچ چيز نبود.
حالا ديگر دست هايش دراز تر از پاهايش، او را به سمت پذيرائي هل مي داد.
گوشه و كنار را نگاه كرد و نيافت.
عادت در پي چيزي گشتن، يقه اش را گرفته بود.از روي ناچاري نگاهي به سقف انداخت، به جز چند لوستر بلور، هيچ چيز ديگري ديده نمي شد.
همانجا نشست، روي كاناپه ي راحتي، كنترل تلويزيون را در دست هايش سبك سنگين كرد، كانال يك، دو، سه و الي آخر...هيچ چيز نبود.
دكمه ي قرمز را فشار داد، تلويزيون خاموش شد.
سرش را به عقب برد، روي پشتي كاناپه تكيه داد، خيره به سقف نگاه كرد،چند ثانيه بدين منوال گذشت، خيره گي نگاهش مثل ستون گچي سفيد تا سقف كشيده شد. هرچه بيشتر مي گذشت، ستون، سست و سست تر مي شد،تا اينكه به كلي فرو ريخت و چشم هاي سنگين، فرو افتادند. سقف، به تمامي بر پلك هايش نشست و نفس بلندش نشانه ي هرست او به گودال عميق خواب بود.
ديگرهيچ چيز نبود بجزعنكبوتي كه از كف اتاق به ديوارها راه پيدا كرده و داشت به سمت سقف مي رفت.
عنكبوت بر روي سقف، لحظه اي مكث كرد، انگار ترديد داشت كه در جائي قرار بگيرد. دوباره حركت كرد و ناگهان درست از وسط سقف، از تاري نامرئي آويزان شد و شروع به تاب خوردن كرد.
نفس عميق و صدا دار، سكوت فضا را شكست و اين يعني به ناكجا آباد خواب عزيمت كردن.
عنكبوت همچنان تاب مي خورد، حركات پاندولي- دوراني مي توانست به كمك امواج، تمام فضاي اين خانه را و چه بسا بيرون از خانه را هم در بر بگيرد.
خانه اي كه مكاني شده براي مخفي كردن گمشده ايي، چارديواري محسوب نمي شود. اصلا نمي شود به آن خانه گفت.
مي تواند بياباني باشد كه هي در آن تاب بخوري و نداني هم چرا و به چه دليل در آن بي در و پيكر، پيدايت شده وا ينكه حالا كه در آنجا هستي هم نداني چه چيزي تو را به آنجا وصل كرده است.
عنكبوت بين هوا و زمين معلق بود و تاب مي خورد، گاهي از پنجره ي نيمه باز پذيرائي، نسيمي مي وزيد و تعادل عنكبوت را بهم مي زد، اما در اصل حركتش خللي ايجاد نمي كرد و او همچنان تاب مي خورد.
صداي شكستن چيزي مثل صداي شكستن چوبي نازك، سكوت منظم را نامنظم كرد.
لحظه اي از لحظات سترون، سبز شد و كاناپه از راحتي خود كاست، پشتي كاناپه مثل سنگ صخره اي پشت گردن او را آزار داد و بيداري از ناكجا آباد و گودال عميق سربرآورد و سبك پا خود را به ديواره ي پشت پلك ها رساند و با فشار،سقف را به جاي اوليه اش برگرداند و چشم هاي فريب خورده و سنگين به ناگهان با هشياري تمام، تكاني خورد و خيره در سقف برجاي ماند.

بيدار شد، به طرف ديوار رو به رو رفت، كليد برق را زد، لوستر بلوري سه چراغه روشن شد، به طرف دست شوئي رفت، شير آب را باز كرد، دست هايش را زير آن گرفت و بعد تمام صورتش را.كمي از موهاي ريخته بر پيشاني اش، خيس شد. كمر راست كرد،صورتش را با حوله خشك كرد و در حالي كه در آينه نگاه مي كرد،گفت:
وقتي گمشده اي داري،خانه و خيابان يكي ست.
از دست شوئي بيرون آمد ، به طرف پيشخوان آشپزخانه رفت، دو دستش را روي آن گذاشت و سرش را از ميان دو شانه اش پائين آورد، آنقدر كه خون به صورتش دويد.
بلافاصله سرش را بالا برد، تلوتلو خوران به عقب رفت، تاب خورد و به دور خودش چرخيد.
عنكبوت هم لحظه اي در عمود تار نامرئي مكث كرد و دوباره شروع به چرخيدن به دور خودش كرد.
چرخ زنان به طرف در ورودي ساختمان رفت، در را باز كرد، از خانه بيرون زد.
در حالي كه دست هايش را در جيب ها مشت كرده بود، از جلوي چند مغازه گذشت و نگاهي سرسري به ويترين ها كرد، راست پياده رو را گرفت و رفت، اما مثل هميشه لوزي هاي سنگفرش خيابان را شمارش نكرد.
گه گاه روي پاشنه ي پا، به دور خود چرخي مي زد و پشت و اطرافش را نگاهي مي كرد و دوباره به رفتن ادامه مي داد.
او شكافته شدن هوا را با هر قدم خود حس مي كرد، حس مي كرد خيابان در هر لحظه،از او عكس مي گيرد.به هر حال زمان و گذر آن، از وجود او و رفتار و انديشه اش، سود مي جست و معنا مي گرفت،حالا او هر چيزي و يا هركسي كه مي خواهد، باشد.
مي دانست به يك چيزي وصل است، يا به جايي كه به خاطر آن تمام خانه را زير و رو كرده، چيزي كه سال هاست او را به جستجويش واداشته و شايد هيچگاه هم پيدايش نكند.

كمي جلوتر رفت، صدائي ظريف، توام با خش خشي خوش آهنگ، توجهش را جلب كرد.
دو قمري بر سرشاخه هاي پربرگ درخت تبريزي ،زمزمه ي عشق را سر داده بودند.
باز هم جلوتر رفت. درست رو به روي تنه ي درخت ايستاد ، سرش را به عقب برد و به آن دو نگاه كرد.
دو قمري از هجوم هواي غريبه اي، ازسر شاخه جدا شدند و در هوا به گردش در آمدند و تاب خوردند.
هر كدام جداگانه تاب مي خوردند، برشي در آسمان ايجاد مي كردند و دوباره به طرف هم باز مي گشتند.
نگاهش را از آنها گرفت، چرخي به دور خود زد و گفت:
بيهوده است.
و راه رفته را به سمت خانه، بازگشت.
به خانه كه رسيد، اولين چيزي كه توجهش را جلب كرد، عنكبوتي بود كه روي كاناپه جا خوش كرده بود. با تكه اي كاغذ باطله، آن را به سطل آشغال انداخت. بعد به طرف پنجره رفت.
آن دو قمري را در آسمان در حال تاب خوردن ديد.
وقتي مي خواست از ميان دو صندلي پذيرائي عبور كند، لباسش به برگ تزئيني مسي آباژور گير كرد. برگشت و اميد در صورت و به خصوص در نگاهش دويد. اميد وصل بودن به جائي ، حالا هرجا كه مي خواهد باشد، گيريم آباژور گوشه ي پذيرائي.
صورتش را كج كرد، گونه اش را آرام بر روي ترمه ي بنفش آباژور كشيد و لباسش را از برگ مسي جدا كرد.
رفت روي كاناپه نشست و كنترل تلويزيون را در دست گرفت.
يك، دو ، سه،...راز بقا.



آبان 78