سه‌شنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶



از كتاب پلاژ مردگان شاد

عكس كج

آنقدر تكان خوردي
كه اين عكس، كج در آمد
و از كادر بيرون زدي.


حالا بندهاي كتاني ات
به سرعت اضطراب
هوا را تكان مي دهد
تا دورترين راه ها نزديك شود.

تو آزادي...

تو آزادي؟

هميشه براي آزادي لباسي مي دوزي
كه از مد نيفتاده باشد
و با دست هايت به دور اين زمين كوچك
چنان حلقه مي زني
كه نيفتادن دروغي مي شود مطمئن
پنهان در گوشه ي قلبت.

آنقدر به دور انداختني ها خيره شدي
كه صبح از بالكن سقوط كرد.

مي خواستم از آب هاي كنار خوابم
برايت ماهي بفرستم،
تا زندگي يادت نرود
و به خاكستري اين بازي
خاتمه بدهي،اما،
خام به طريقي پخته بو مي دهد
و من مجبورم كه اسانس ليمو را چاشني هوا كنم
تا زير گلويت را نفس نكشي.

كار از باريك به باريك تر جا رسيده
رسيده تا به خاطره ي كسي برسم
كه آغازيد تا تاريكي قد بكشد
و با حسرت به كوچ حيرت اميدي
كه در دوردست هاست،
نگاه كند.
و تحقق ناپديد شده ي موقعيتي سبز را
به بادكنكي تركيده تشبيه كند.


شبيه به رسيدنم به تو
كه در بحبوحه ي خالي اين متن
در جدال
با اين سفيدي ها
كشيده شدي.








۳ نظر:

ناشناس گفت...

سلام گرامی
کار خیلی خوبی بود
همیشه برای آزادی لباسی نو می دوزم
تا از مد نیافتم
برای سقوط آزادم
از این چهار پایه
ول که شوم
تنها طناب دار است
که سرپا نگهم می دارد
درود

ناشناس گفت...

شعر های خوبی هستند در کتاب پلاژ مردگان شاد. آرام و متعالی.زبان ابن کتاب را دوست دارم. و قربان ات

ناشناس گفت...

سلام خانم کیانی. امیدوارم مثل روزی که به نمایشگاه من تشریف آوردین پر از ایده ها و افکار نو باشید. اون روز رو و البته محبت های شما رو فراموش نمی کنم. یه شعری از کتاب چاپ نشدم گذاشتم تو سایت. خوشحال می شم که نظرتون رو در موردش بدونم. ممنون
خیابانیان