
شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷
پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

...
!بانوي من
آرزو دارم
در روزگاري ديگر
دوستت مي داشتم
روزگاري
مهربان تر
شاعرانه تر
روزگاري
كه شميم كتاب
شميم ياسمن
و شميم آزادي را
.بيشتر حس مي كرد
آرزو مي كردم
كه دلبرم مي بودي
در روزگار شارل آيزنهاور
و ژوليت گريكو
و پل الوار
و پابلو نرودا
و چارلي چاپلين
و سيد درويش
.و نجيب الريحاني
آرزو مي كردم
با تو شام مي خوردم
شبي در فلورانس
آنجا كه پيكره هاي ميكل آنژ
هنوز هم
نان و شراب را
.با جهانگردان قسمت مي كنند
آرزو مي كردم
كه دوستت مي داشتم
در روزگاري كه شمع حاكم بود
و هيزم
و بادبزن هاي ساخت اسپانيا
و نامه هاي نوشته با پر
و پيراهن هاي تافته ي رنگارنگ
نه در روزگار
موسيقي ديسكو
و ماشين هاي فراري
.و شلوارهاي جين چل تكه
آرزو مي كردم
تو را
در روزگار ديگري مي ديدم
كه گنجشكان حاكم بودند
آهوان
پليكان ها
يا پريان دريايي
نقاشان
موسيقي دان ها
شاعران
عاشقان
كودكان
.و يا ديوانه ها
آرزو مي كردم
كه تو از آن من بودي
در روزگاري
كه بر گل ستم نبود
بر شعر
بر ني
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دير رسيده ايم
ما گل عشق را مي كاويم
.در روزگاري كه عشق را نمي شناسد
بخشي از شعر بلند: تو را در روزگاري دوست دارم كه عشق را نمي شناسد
نزار قباني
ترجمه موسي بيدج
جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۷
شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷
یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷
جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷
فلسفه ي گرد

اين خانه خالي ست
خالي چشم هاي اين خانه
.به هيچكس نگاه مي كند
: هيچكس يعني
كارت كوچك آويخته ي درگاه
:كه روي آن نوشته شده است
For Sale
زمين كنار خودش را دور مي زند
فلسفه گرد مي شود
. ساكنين ترك مي كنند
. خانه ها خالي
ديگر هيچكس در خانه ي خودش نيست
خانه شكل تجريدي صفر بزرگي ست
به نام زمين
زمين جاي خودش نيست
به هيچ كهكشان نگاه مي كند.
:هيچ كهكشان يعني
Earth,For Sale
از کتاب پلاژ مردگان شاد
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷
سهشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷
مادر بزرگ

مادربزرگم زنی بود بسیار زیبا، با چشمانی درشت سبز و موهای بلوند چون برق آفتاب. از نوادر روزگار خود بود
زمانی که سمبل حس زیبایی شناسی زنان پرده نشین را سوگلی های حرمسرای قاجاری رج می زد، او زیر نظر پدری فرهیخته، به تحصیل علم و دانش مشغول بود
.مادربزرگ بسیار می دانست . قاطعیت کلام و نفسی راهگشا داشت
. به حافظ عشق می ورزید. هنوز حافظ او با پانوشت هایش موجود است
به سبب علاقه ی زیادی که به من داشت روزها و شب هایی را با او سر کردم. همدم شب های تنهایی اش بودم و درس هایم را او رسیدگی می کرد
روزی که قدم گذاشتن «نیل آرمسترانگ» بر کره ی ماه، موضوع طرح روی جلد خیلی از مجلات آن زمان بود، نزد مادربزرگم بودم، با مجله ای که عکس یک فضانورد را روی جلد خود داشت
به او گفتم: معجزه است! نه؟
پلک های بلند و مژه های برگشته اش را از روی آن دو نگین سبز برداشت و گفت: بله! مردمی که روی زمین سفت راه بروند، از این معجزات بسیار می بینند
روی زمین سفت.....گاهی بعضی از کلمات انگار فقط برای تو آمده اند و برای تو کار می کنند. کلماتی که فکر می کنم وجه مشخصه شان انرژی و پتانسیلی است که در خود دارند و به همین سبب، در هر زمان، این خاصیت را از خود نشان می دهند که کارکردی متفاوت داشته باشند. معمولا این کلمات بر موضوع فوق العاده ای تاکید ندارند، اما حامل عنصر حیات و زندگی هستند که تنها با هماهنگی با ذات شنونده، می توانند حضوری صریح و تبیین شده را در زندگی فرد داشته باشند
آن روز بعد از شنیدن این جمله، نمی دانم چه اتفاقی در درونم افتاد که می دیدم کارکرد متفاوت این کلام در زمان های مختلف (در هر موردی) گاها مرا تا مرز تلاش و تقلای بی موردی که جز توهم دانایی را نصیبم نمی کرد، می کشاند و باز برمی گرداند
زمین سفت، آیا ورای واقعیت، همانجا است که سکوت، اقرار است و ندیدن، بینایی؟
زمین سفت، آیا همان واقعیت تعریف شده نیست که به زندگی تک تک ما پیشنهاد های خودش را می دهد؟
زمین سفت
زمین سفت، دانستن است یا توهم دانایی؟
زمین سفت، دانستن است یا توهم دانایی؟
جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

سراسر روز صداها را نشنیده می گیریم
زیرا کار، ما را در خود غرق می کند
اما شبانگاه که میوه ی رسیده ی روز فرو می افتد
خود را همچون کمان هایی کشیده، سرشار از پرسش می یابیم
با ظاهری خشنود و آرام، گرد هم می نشینیم، زیر چراغ
و در کنار شعله های کاهنده ی اندوه در اجاق
آسوده خاطر از به یاد آوردن روز تهی شده
بی ته نشست مصیبتی بزرگ
زیرا ما همیشه در هراسیم
همچون همسران مردان ماهیگیر
که هر روز، تمام روز جهت باد و جریان آب را می پایند
نگران همه ی هستی خود، دستخوش امواج خروشان
قلب ما در پهنه ی دریای زندگی
با جزر و مد امواج می تپد
و هر موج در طغیان خود
تا ژرفاهای ما را به لرزه در می آورد
شعر از هنریته رولاند
مترجم فریده حسن زاده
شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۷
تولد تریابلاگ

بیستم مهرماه به یادم می آورد که در گریز از سایه های سنگینی که فقط برای به تحلیل بردن توانمندی های زن ایرانی ست، بانویی بزرگ و توانا که به مانند او کم نیستند در این سرزمین که نامش هم زنانه است،( ایران)، سرکارخانم شیرین عبادی با جایزه ی صلح نوبل به وطن بازگشتند
فرودگاه، استقبال، شور و حال و روزگاری بود در آن 20 بیست
که مهر بود و عشق و همه آنچه که از آن گریز...برای لحظاتی به یاد ماندنی در ذهنم نقش بسته است. موجب افتخار است برای زن ایرانی
بیست مهر ماه، درست در همان شب، تریابلاگ راه اندازی شد. امشب تریابلاگ پنج ساله شد
جمعه، مهر ۰۵، ۱۳۸۷
سهشنبه، مهر ۰۲، ۱۳۸۷

!امشب سالگرد رفتن و دور شدن اتفاقی تو ست مادر
شاد باشی و زندگی والای روحانی ات همچنان مستدام
.
.
.
وقتی داشتم به همین مناسبت خرماها را گردو می گرفتم و در پودر نارگیل می غلتاندم، بی اختیار بر دل و ذهن و زبانم این دو بیت شعر حافظ مهربان جاری شد
معاشران گره از زلف یار باز کنید
شبی خوش است بدین قصه اش دراز کنید
حضور خلوت انس است و دوستان جمع اند
و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید
دوشنبه، شهریور ۲۵، ۱۳۸۷
هیچ وقت ندیدمش. اما گهگاهی با هم مکاتبه داشتیم
نمی دانم از کجا می شناسمش!! یک جوری ریشه
هایمان در جایی با هم آب می خورند
کسی چه می داند؟شاید یک جایی میان « آسماری» و « مُنگشت» ... و یا در باریکه راهی میان « شیمبار» و « بازفت » ...شاید هم قرن ها پیش روی پل « شالو» با هم دیداری داشتیم ... یا قرن ها بعد از این در کنار یکی از همین آسمان خراش ها
در این جور مواقع وقتی پای مرگ در میان است، بی زمانی هر نوع منحنی را از روی نمودار پاک می کند
پس حتما وقتی او را دیده ام وگرنه نبایستی حالا اینقدر دلم پر شود و اشکم سرازیر
سیروس رادمنش در یکی از نامه هایش برایم نوشته بود که
احتمالا شما می دانید که من در بیابان های هلاک این جغرافیا چه بیتوته ها که ندارم. وقتی کتاب شما رسید من در بیابان های سیامکان بندر دیلم بودم و بعد در سواحل خشک گردانده ی شورابه گون باتلاق وش ماهشهر بودم و از آنجا به نیروگاه و سد زیبای مسجد سلیمان محصور در کوه ها و حالا در نیروگاه بناب در نزدیکی های مراغه
سیروس رادمنش عزیز! الآن ...... نمی دانم کجایی اما هرجا که هستی روحت شاد و شاعری ات همچنان برقرار
دوشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۷

اگر الآن صادق هدايت زنده بود، باز هم براي سايه اش مي نوشت و يا با او حرف مي زد؟
اين فكر همراه نوري كه از لاي در اصرار دارد كه به درون بيايد از سرم مي گذرد
چهار صبح است و مي دانم كه اگر دستم را دراز كنم و در باز شود، ديروز تمام مي شود و اين نور ادامه ي داستاني خواهد بود كه نمي دانم از كي شروع شده است، از كجا و چرا؟
ولي نه، فعلا نه! مي خواهم ببينم ادامه ي اين داستان چطور شروع مي شود در اين صبح ازلي
روايت هاي موازي خود را بر ذهنم تحميل مي كند
نبايد زياد دور شوم. چرا صادق هدايت نبايد براي سايه اش بنويسد؟
به خاطر زني كه براي پيدا كردن دو تا اتاق، چنان كلافه بود كه كفش هايش را دم اتوبوس جا گذاشت؟
يا به خاطر آن جماعت دم نانوايي ؟
نه! اگر زنده بود، صادق هدايت را مي گويم، فرصت نمي كرد كه براي سايه اش
...
بلند مي شوم، كتري را روي گاز مي گذارم، خانواده را براي شروعي ديگر بيدار مي كنم
چهارشنبه، مرداد ۰۲، ۱۳۸۷

در آن دور دست بعید
که رسالت اندام ها پایان می پذیرد
و شعله و شور تپش ها و خواهش ها
به تمامی
فرو می نشیند
و هر معنا قالب لفظ را وا می گذارد
چنان چون روحی
،که جسدش را در پایان سفر
...تا به هجوم کرکس ها پایانش وا نهد
در فراسوهای عشق
،تو را دوست می دارم
.در فراسوهای پرده و رنگ
در فراسوهای پیکرهایمان
.با من وعده ی دیداری بده
------------------------------
بخشی از شعر "میعاد" شاملو
به مناسبت سالگرد عزیمت اش
به مناسبت سالگرد عزیمت اش
پنجشنبه، تیر ۲۰، ۱۳۸۷
دوشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۷

با دوستی صحبت می کردم، پرسید چرا درست و حسابی آپدیت نمی کنی؟
راستش نوشتن از واقعیتی که آنقدر دهانش باز است که می شود 32 تا دندانش را هم شمرد، آنچنان هم جالب توجه و جذاب نیست
نمی خواهم این وب هم بشود طشت اوحدی مراغه ای، که شبی در پیش رو گذاشته بود و در آن نگاه می کرد. شمس از کنارش رد شد و پرسید:اوحدی چه می کنی؟ گفت: دارم ماه را نگاه می کنم. شمس گفت: مگر در پشت ات گوژ هست که بر آسمان نگاه نمی کنی و ماه را نمی بینی؟
چه بنویسم دوست من؟
و همچنان در شیب شیار فروتر نشستن"
و با هر خرسنگ
*"به جدالی برخاستن
...
!تا ببینیم چه زاید شب
-------------------------------
شعر از احمد شاملو :*
چهارشنبه، خرداد ۱۵، ۱۳۸۷
پنجشنبه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۸۷
چهارشنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۷
پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷
دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶

یه بابایی، دوستش دنبالش می کنه، فرار می کنه و میره تو دریا،می گیرن میارنش تو ساحل، بهش می گن تو نترسیدی؟ حالا دیدی یه وقتی یه کوسه بهت حمله می کرد.اونوقت چیکار می کردی؟
. گفت: خب، اونموقع از درخت می رفتم بالا
درخت کجا وسط دریا؟ مگه تو دریا درخت هست؟ _
.گفت: مجبورم، می فهمی، مجبورم
---------------------------
.این درخت توهم است که اگر یک برگ از آن بر ذهنمان سایه بیاندازد، چه بسا هیچگاه قادر نباشیم که واقعیت را لمس کنیم
واقعیت
امید که مصادره بمطلوب بشود، سرّ دلبران
جمعه، اسفند ۱۷، ۱۳۸۶
روز جهانی زن مبارک

زن بن لادن
زمین: مجرم
جرم: بن لادن
و دستبند زدند اما
به همین دست های من
که می زنند حلقه به دور گردن او
!بن لادن
جهان از بلندگو بالا رفته است
،و هر کس هرکجا رفت
همان جا ایستاد
تیتر کج روزنامه ها
.چشم ها را دور می زند
،در این همه نیستی
تو را کجا جا بزنم؟
!گسل عمیق قلبم
چند ریشتر می لرزانیم؟
پشت روبنده،بی تاب دلم می خواهد
که تفنگ کنار برود
ترانه ی آبی برقصد
...برود از این آسمان، به آسمان
پشت روبنده اما
تو مشبک
عشق مشبک
افغانستان
بر مانیتور
چشم ها را مشبک کرده است
،با این صدای بوق ممتد
در کدام خیال کر
کور ایستاده ای
،بن لادن عاشق تفنگ
عاشق من نیست شاید
. که دستی سرد هدیه داده است
Thank you
شعر از کتاب
« ...من به قرینه ی لفظی»
یکشنبه، بهمن ۲۸، ۱۳۸۶

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هرچه گويد جاي هيچ اكراه نيست
در طريقت هرچه پيش سالك آيد خير اوست
بر صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيــست
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصه ي شطرنج رندان را مجال شاه نيست
چيست اين سقف بلند ساده ي بسيار نقش
زين معمـــا هيچ دانـــا در جهــان آگاه نيـست
اين چه استغناست يارب وين چه قادر حكمت است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست
صاحب ديوان ما گويي نمي داند حساب
كاندرين طغرا نشان حسبة ً لله نيست
هر كه خواهد گو بيا و هر چه خواهد گو بگو
كبر و ناز و حاجب و دربان درين درگاه نيست
هر چه هست از قامت ناساز بي اندام ماست
ورنه تشريف تو بر بالاي كس كوتاه نيست
بر در ميخانه رفتن كار يكرنگان بود
خودفروشان را به كوي مي فروشان راه نيست
بنده ي پير خراباتم كه لطفش دايم است
ورنه لطف شيخ و زاهد گاه هست و گاه نيست
حافظ ار بر صدر ننشيند ز عالي مشربي ست
عاشق دردي كش اندر بند مال و جاه نيست
چهارشنبه، بهمن ۲۴، ۱۳۸۶
چهارشنبه، بهمن ۰۳، ۱۳۸۶
یکشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۶
یکشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۶
سهشنبه، دی ۰۴، ۱۳۸۶
سهشنبه، آذر ۲۰، ۱۳۸۶
از كتاب پلاژ مردگان شاد

عكس كج
آنقدر تكان خوردي
كه اين عكس، كج در آمد
و از كادر بيرون زدي.
حالا بندهاي كتاني ات
به سرعت اضطراب
هوا را تكان مي دهد
تا دورترين راه ها نزديك شود.
تو آزادي...
تو آزادي؟
هميشه براي آزادي لباسي مي دوزي
كه از مد نيفتاده باشد
و با دست هايت به دور اين زمين كوچك
چنان حلقه مي زني
كه نيفتادن دروغي مي شود مطمئن
پنهان در گوشه ي قلبت.
آنقدر به دور انداختني ها خيره شدي
كه صبح از بالكن سقوط كرد.
مي خواستم از آب هاي كنار خوابم
برايت ماهي بفرستم،
تا زندگي يادت نرود
و به خاكستري اين بازي
خاتمه بدهي،اما،
خام به طريقي پخته بو مي دهد
و من مجبورم كه اسانس ليمو را چاشني هوا كنم
تا زير گلويت را نفس نكشي.
كار از باريك به باريك تر جا رسيده
رسيده تا به خاطره ي كسي برسم
كه آغازيد تا تاريكي قد بكشد
و با حسرت به كوچ حيرت اميدي
كه در دوردست هاست،
نگاه كند.
و تحقق ناپديد شده ي موقعيتي سبز را
به بادكنكي تركيده تشبيه كند.
شبيه به رسيدنم به تو
كه در بحبوحه ي خالي اين متن
در جدال
با اين سفيدي ها
كشيده شدي.
جمعه، آبان ۱۱، ۱۳۸۶
از کتاب پلاژ مردگان شاد

شادماني برزخ خوبي ست
هيچ وقت شده بنشيني و
آرامش را مثل آبنبات
مزه مزه كني؟
كندي با سرعتي ملس
مي نشيند در نگاهت
و خنده آرام از كنار لبت شروع
و به ديگر كنار مي رود.
دندان هاي سفيد را فرصتي ست.
دراين مواقع مي تواني خود را حدس بزني.
در ديروز و پريروز و سال آينده
تجديد نظر كني.
مي تواني درختان جنگل خيالت را
مرتب كني
و از چشم انداز شهر عكس فوري بگيري.
هيچوقت سكوت را اينقدر جنجالي نمي بيني.
سرت را به آرامي در فنجان قهوه مي اندازي،
كج و كوله ي چشم هاي قهوه ي ات،
معوج گونه هايت،
دوباره
خنده را از گوشه ي لب هايت آغاز مي كند.
به كندي سرعت
دست هايت را به دوسو باز مي كني،
قارچ راز سينه ات را مي بيني،
بررسي مي كني،
هنوز سمي نشده.
مي بخشي.
مي بخشي به هوائي كه باد زبانش را مي فهمد.
سري به راست، به چپ
گردنت، شال سياه اش را بر مي دارد
آب دهان را تازه مي كند،
و زمزمه ات
پنجره را پرواز مي دهد.
شادماني برزخ خوبي ست.
مي تواني فكر كني
كه گذشته در امروز چه مي كند؟
به پلخوابي مي ماند
كه كفش هاي روان و ماهيان پياده را
عبور مي دهد.
گوئي واپسين شاهد سند داريست
كه براي اثبات صليبش
به هر ساقه ي ترد و نازكي آويزان است.
كمي ناراحت مي شوي
كسالت حلقه ي چشم هايت را
به نزديك ترين شيء پرتاب مي كني
بعد مي بيني
آسمان، تند و تند
فرشته هاي غضبناك را مي فرستد.
سرعت به كندي اندوه
مي نشيند در پس و پشت نگاهت
مثل حلزوني در بندري دوردست
و لبريز از نيروي صداهاي ناسازگار
به تنهائي
لحظه ي تولد
مرگ
و فاصله ي اين دو مي رسي.
در استحاله ي بعدي
قطعا
باد سياه همراهي خواهد كرد
در اين مواقع
براي باي باي
حركت مورچه اي كافي ست.
باي باي
پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶
یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶
یکشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۶

از کتاب پلاژ مردگان شاد
زندگي يعني همين
پيشاني ام را برمي دارم
روي ميز مي گذارم
چين هايش را مي شمارم
.و به پشت سرم مي چسبانم
.زندگي يعني همين
همين ابرها
كه اين موجودات اثيري را
در آسمان اين شهر نقاشي كرده اند
و حالا در عينك من غرق اند
ساعتي ديگر خواهند رفت
و باران نيز
.كه به شكل باور من است
بعد اين شهر مي ماند
و من
وخواهشي شفاف
كه دست نوشته هايم را
.در قطره اي اشك غسل خواهد داد
...
فكر كنم اگر تصميم قطعي دارم
،كه زندگي يعني همين
.دكور عوالم ام را عوض كنم
براي اين كار به مرز روز مي روم
.و كلي ناشناخته براي جهان لختم بر مي دارم
بعد در واپسين كلام شعرم
چشم هايم را سفيد مي كنم
و شقيقه هايم را
بي هيچ جنبشي
.به ناشناخته ها مي چسبانم
تازه ها مي آيند
.مي شوم
پيشاني ام اتو شده
سرم يك وري روي ميز
و نگاه مي كنم
به شعري كه
.تازه مي رقصد
شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶
از کتاب پلاژ مردگان شاد
شبي با ويرجينيا وولف

شب از دوچرخه تندتر مي دود
اتوبوس نمي رسد
!وولف
!وولف
،نيامده از چراغ هاي شبچره كه مي گذرند
.پياده مي شود
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
كه دوخت و دوز نمي شود
به اين شب سنگين
!وولف
لندن از بيگبن بليط مي گيرد
اتوبوس كنده مي شود
اينجا تا بيگبن
ميان دو چشم ويرجينيا
بيگبن تا اينجا
لندن افتاده ميان دو ابرو
چشم ها قيقاج
دو ابرو كه كمان هيچ نشانه
!وولف
!وولف
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
و دوخت و دوز
.كه نمي شود
،شب
ويرجينيا
دوچرخه از گم خودش
از انتظار
بايد بروم
از اتوبوس نيامده جلو
بايد بروم
از تهيه ي بليط تا بيگبن
نيامده جلو
جلوتر
از تهيه ي بليط
.نيامده وولف
نيامده
از ويرجينيا
.بريزد انتظار
.ويرجينيا بايد برود
تاخير مه مي پراكند
.اتوبوس ديده نمي شود
هـ هـ هـ هي
تاخير در ميان جان
مه مي پراكند
.و ويرجينيا نمي رود از بايد بروم
،در اين وقت كه ميان جان مه مي پراكند انتظار
.حتما كسي خواهد آمد
لئوناردو وولف آمده است؟
سهشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶
جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶
هنوز بهاریه جاریست بر لب رفتگان اهل قلم...... یاد همگی شان گرامی باد

پلاژ مردگان شاد
پلاژ مردگان شاد
:خواب زنده هاي آدينه را آشفته مي كند
موج هاي بلند سكوت
كف هاي كافور
ساحل تور هاي نيلوفري
سنگ نوشته ي اسكله ها
تابوت هاي پهلو گرفته
و مرغي كه هوا را مي چيند
.از پس شقايق سينه اش
در هواي طوسي دريا و كمي نارنج
قايق سرگردان و موهاي ريخته بر آستان آسمان
بادبادك آلاچيق ها وچترهاي آفتابگير
در يك تابلوي نقاشي
:امواج بلند
احمد شاملو،احمد محمود،صمد بهرنگ،غزاله و نازنين
.سكوت منتشر مي كنند
خواب زنده ها آشفته مي شود
و از پس شقايق سينه اش
مرغي
.كه آرام آرام، هوا را مي چيند
چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶
شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵
آپدیت کردن های گاه به گاهی در این فضای مجازی که غرق شده بسیار دارد،حکایتی است نگفتنی. اما من شنا کردن در این فضا را بیشتر دوست دارم. نوشته های نصف و نیمه مجال را از این فضا می گیرند تا خود را تمام کنند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد مگر اینکه به قول نیما باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود
شعری دیگر از پلاژ مردگان شاد را با هم بخوانیم

نگاهي به فلوت انداخت
روح جسميت يافته اش و
كمي ناز و
نوازش و
دلدادگي هاي خاص نوازنده و
بعد
حس هايش را به چشم انداز رو به رو پيوند زد و
آرام آرام، چند قدم برداشت و
گذاشت و
كمي رفت و
كمي آمد و
كمي سر بچرخد،
به راست و به چپ و
آرام آرام،فلوت بيايد بالا و بالا و
به موازات بازوئي
قرار بگيرد و
باز بگذارد و بگذارد و
نفير نگذارد و
به موازات بازو
هوائي،پس پس برود،
موج بردارد و
كوچ مرغان دريائي به آرامي
منحني آسمان را به سمت دريا بكشاند و
سر اريب وهواي حبسي بگريزد و
پس پس برود موج هوا و
بالا بگيرد و
چند آبچليك
تك تك
روي آب
چند گام و
چند پرش كوتاه و
خط راست و
بنشيند و سينه به دريا بسپارد و
رد سينه ي همه ي مرغان
درياست و
دريا و هوا بجهد به اشاره ي سرانگشت و
اوج بگيرد و
بگيرد و
سه چهار ماهي اتفاقي
كه قوسي از دريا
و برشي از موج
به شادماني اين همه مهمان
كه سينه به دريا و
از سرانگشتاني و
هوائي كه به حبس درنيامده،آزاد مي گردد.
آزاد بشكفد چشم انداز و
نفس بكشد ريه هاي دريا و
سرانگشتان بگذارند و
بردارند هوا و
دارند مي روند كه سينه به درياي ديگر و
سر به كوچ ديگر و
بنوازد
بنوازد ببريده و
نفير از اريب بازو به موازات چشم انداز و
پس پس هوائي كه
بي موج و
بي نفير و
بي مرغان دريا سينه.
جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

از کتاب پلاژ مردگان شاد
وضعيت ترش
سپتامبر دوقلوها
از ميان نيويورك شانه هايم جرقه مي زند
انگشتانم مي سوزد
از كبريتي قانع
از خط يازده به ويلچر منتقل مي شوم
موقتا
در اين صبح چند ريشتري
و طلوع فسفري وضعيت ترش
ترش
.معده ام ترش
ما با وضعيت روبروييم
و حضور دكمه هاي پيراهن مان را مرئي مي كند
و به قدر كافي از هستي معني برداشته ايم
.تا ازين آژيرهاي پي در پي تلقي خاصي داشته باشيم
نيازي نيست كه بر زخم،كلمه بگذاريم
يا اين كتاب در چشم هاي من هي ورق بخورد
.تا از در نمي دانم راهي ام كند
من تحمل را براي اين روزهاي تيره برق مي اندازم
.و به گمانم سيلي سرخ، كوپن احمق هاست
اين وضعيت محتاج عشق است
و درنگ، اقدامي احتياطي ست
.تا بي تفاوتي به آينده اي مقرر،تسليم شود
در اينجا خبري هست
(در اينجا(مغز
اما دست هايي در كارند
.تا عشق را به عروسكي كوچك تبديل كنند
ندانستن، ترسناك است و دشوار
و تاريك ترين ترس ها
به درون ساعت مي گريزد
.تا تنها يك سنگ را قاب بگيرد
وقتي به ساعت نگاه مي كنيم
نكته ي مبهمي پيرامون عقربه ها نيست
فقط به بازي شرم آوري مشغولند
.تا در عشق چشماني تهي تعبيه كند
مي ترسم از وضعيت ترش
مي ترسم از عشق لال
مي ترسم از درنگ و احتياط
مي ترسم ندانستن راه خود برود
و تاريك ترين وضعيت
.عاشق عشق شود
هر روز اشعه ي آفتاب
چاقويي طلائي به اتاقم پرتاب مي كند
و انتظار مي كشد تا آماده ي رفتن شوم
به كجا؟
از صداي بم صبح،معده ام ترش مي كند
و با ضربآهنگ طلائي آفتاب
رگ گردن حضور را نشانه مي روم
و براي عشق كه در پشت تاريك ترين ترس ها
پنهان است
.دست تكان مي دهم
اين وضعيت به رو به رو نگاه مي كند
اين وضعيت تو را صدا مي كند
اين وضعيت مرا
اين وضعيت
...
.ندانستن اما، ترسناك است و دشوار
سپتامبر دوقلوها
از ميان نيويورك شانه هايم جرقه مي زند
انگشتانم مي سوزد
از كبريتي قانع
از خط يازده به ويلچر منتقل مي شوم
موقتا
در اين صبح چند ريشتري
و طلوع فسفري وضعيت ترش
ترش
.معده ام ترش
ما با وضعيت روبروييم
و حضور دكمه هاي پيراهن مان را مرئي مي كند
و به قدر كافي از هستي معني برداشته ايم
.تا ازين آژيرهاي پي در پي تلقي خاصي داشته باشيم
نيازي نيست كه بر زخم،كلمه بگذاريم
يا اين كتاب در چشم هاي من هي ورق بخورد
.تا از در نمي دانم راهي ام كند
من تحمل را براي اين روزهاي تيره برق مي اندازم
.و به گمانم سيلي سرخ، كوپن احمق هاست
اين وضعيت محتاج عشق است
و درنگ، اقدامي احتياطي ست
.تا بي تفاوتي به آينده اي مقرر،تسليم شود
در اينجا خبري هست
(در اينجا(مغز
اما دست هايي در كارند
.تا عشق را به عروسكي كوچك تبديل كنند
ندانستن، ترسناك است و دشوار
و تاريك ترين ترس ها
به درون ساعت مي گريزد
.تا تنها يك سنگ را قاب بگيرد
وقتي به ساعت نگاه مي كنيم
نكته ي مبهمي پيرامون عقربه ها نيست
فقط به بازي شرم آوري مشغولند
.تا در عشق چشماني تهي تعبيه كند
مي ترسم از وضعيت ترش
مي ترسم از عشق لال
مي ترسم از درنگ و احتياط
مي ترسم ندانستن راه خود برود
و تاريك ترين وضعيت
.عاشق عشق شود
هر روز اشعه ي آفتاب
چاقويي طلائي به اتاقم پرتاب مي كند
و انتظار مي كشد تا آماده ي رفتن شوم
به كجا؟
از صداي بم صبح،معده ام ترش مي كند
و با ضربآهنگ طلائي آفتاب
رگ گردن حضور را نشانه مي روم
و براي عشق كه در پشت تاريك ترين ترس ها
پنهان است
.دست تكان مي دهم
اين وضعيت به رو به رو نگاه مي كند
اين وضعيت تو را صدا مي كند
اين وضعيت مرا
اين وضعيت
...
.ندانستن اما، ترسناك است و دشوار
یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵
پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵
دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵
پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵
شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵
استاد مسعود بختياري، هنرمند بزرگ طايفه ي بختياري از ميان ما رفت

تمامي خاطرات اين طايفه با صداي گرم و لطيف اين استاد به هم آميخته است
حالا مسعود بختياري ِ بزرگ نيست و ما در كشاكش هستي خاطرات و نيستي او در مه ي كه از بن خواب هزاران ساله ي نياكانمان بر مي خيزد، غرق مي شويم تا سقف ذهنمان را، كه دائما در طارمي اين گنبد آبي براي يافتن ذره اي از اصالت خود كنكاش مي كند، به نبود يكي ديگر از ستون هاي افراشته ي اين طارمي عادت بدهيم
روحش شاد
چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵
چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵
طنز آخر
يك روز صبح كه به اداره آمديم، ديديم عكس يكي از همكارانمان را به ديوار زده اند. معلوم شد بر اثر سكته ي قلبي دار فاني را وداع گفته است
پرسيديم: اين مرحوم اولا كه سن و سالي نداشت، ثانيا سابقه ي بيماري قلبي هم نداشت، ثالثا مي گويند معمولا سكته ي سوم است كه آدم را از پاي در مي آورد
گفتند: حتما آن مرحوم قبل از اين، دو بار سكته كرده و خبردار نشده، چون آنقدر گرفتاري زياد است كه آدم فرصت نمي كند از اين جور چيزها خبردار بشود
از گلستان من ببر ورقي
عمران صلاحي
دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵

و آنگاه كه به ياد گل و علف، به ياد خوشه و زنبور،
به ياد گنبد نيلگون و گرماي نيمروز...
پروردگار سوالم خواهد كرد به وقت خويش
كه: اي فرزند
خوشبخت بودي در زندگي زميني ديروز؟
منش از فرط اشك شوق جواب نخواهم يافت
سپاسگزار به پاي مهربانش اوفتاده،
از ياد خواهم برد همه چيز عالم را به جز
راه هايي كه مي گذرند
از لابلاي چمن ها و مزارع گسترده.
بونين
یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵
تقديم به حضرت عشق
.شب از ستارگان پیشی می گیرد
گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.از حذف
.از نبود هر بودی که بود را نبود میکند
.از حذف
.از نبود هر بودی که بود را نبود میکند
بود بود بود هست
بود شب از نبود است از جریان و استحاله ی هرم نفسی عظیم که دم روز را نبود بازدم شب می سازد
تا عمق آن پهنه ی لایتناهی که به تمامی تسلیم است و خاموش وآگاه و جاری است
در همه ی نفوس تا شب شب باشد و معنا یابد در خلوت هر ازدحام
...در حذف هر صدا در انکار هر
بود شب از نبود است از جریان و استحاله ی هرم نفسی عظیم که دم روز را نبود بازدم شب می سازد
تا عمق آن پهنه ی لایتناهی که به تمامی تسلیم است و خاموش وآگاه و جاری است
در همه ی نفوس تا شب شب باشد و معنا یابد در خلوت هر ازدحام
...در حذف هر صدا در انکار هر
از انکار بر می خیزد شب تا همه او شود و شب باشد از گلویی که نجوا می کند و
:می خواند اورا
تا بخواندش
بداندش
و بداردش
شب رویش نی
شب زایش ری
.شب حضور بی حضور آن حاضر همیشه
که نی را ترکند از الست می
تر کند چشم
.تر کند جانی که از عشق سوزشی عمیق دارد
:می خواند اورا
تا بخواندش
بداندش
و بداردش
شب رویش نی
شب زایش ری
.شب حضور بی حضور آن حاضر همیشه
که نی را ترکند از الست می
تر کند چشم
.تر کند جانی که از عشق سوزشی عمیق دارد
به ستارگان پاداش حضور می بخشد
که بی حضورش توان. حاضر نیست
.در گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
که بی حضورش توان. حاضر نیست
.در گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.هرم نفسی عظیم
دم می دهد دم
از عدم از هو هو
شب شب شب همه او همه هو
شب سقف، شب تالار پرتلالو
شب فرصت حضور مجدد عالم عشق
و مجال دادن خود به خدآ
از عشق، شب زاید و غیبت را لذت حضور می سازد و مجال می یابد که بداند
...نیست از هست و هست از
:شب لایتناهی مکان آن بزرگ بی مکان که
از عدم از هو هو
شب شب شب همه او همه هو
شب سقف، شب تالار پرتلالو
شب فرصت حضور مجدد عالم عشق
و مجال دادن خود به خدآ
از عشق، شب زاید و غیبت را لذت حضور می سازد و مجال می یابد که بداند
...نیست از هست و هست از
:شب لایتناهی مکان آن بزرگ بی مکان که
کان همه بیم
کان همه مهر
.کان همه عشق است
شب میخواهد
شب میشود
شب جریان دارد از جانب او
کان همه مهر
.کان همه عشق است
شب میخواهد
شب میشود
شب جریان دارد از جانب او
____________________________
هزار و سيصد و هشتاد و پنج
هزار و سيصد و هشتاد و پنج
اشتراک در:
پستها (Atom)