
پنجشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۸۹
یکشنبه، مرداد ۱۷، ۱۳۸۹

انگار تا ننویسم راحت نمیشم
.
یکی از دوستان بهم زنگ زد و به مطلب پست قبلی اعتراض داشت و گفت : آذر کیه که خطا نمی کنه یک و دو از کجا معلوم که کاری که میکنیم خطاست...
همینجا از رباب عزیزم هم بخاطر کامنتش ممنونم.
عزیزم کسی که خطا نمیکنه فقط خداست. اما حرف من از جنس دیگه ست.. همه خطا میکنیم بطور قطع. اما خطا( درس) زندگیه که باید یادش بگیریم همین. حالا از کجا معلوم که خطا میکنیم؟وقتی که کاری در طول زندگی مرتب تکرار بشه و همیشه هم همون نتیچه بد رو داشته باشه مطمئن باش که خطاست . به همین دلیل میگم که خطا رو اگر درسش رو یاد بگیریم دیگه تکرار نمیشه..
اما اما چطورمیشه که این درس رو یاد گرفت؟ وقتی که ما به( دانش) اون خطا دست پیدا کنیم و این دانش متاسفانه در هیچ کتابی نیست.
این دانش کاملا شخصی و منحصر بفرد هست و به تجربه شخصی دیگری هم هیچ ارتباطی ندارد.... بنابراین اگر به دانش هر خطا دست پیدا کنیم، دیگه لازم نیست که تلاش کنیم اون خطا رو نکنیم . خود بخود اتفاق میفته...
دست پیدا کردن به این دانش فقط ازیک راه میسرست و اونهم پیمان محکم با خدای خود هست و بس.....
دوشنبه، تیر ۲۸، ۱۳۸۹
یه بار که تو خیابون بودم، یه بابایی رو دیدم که یه جعبه تو دستاش بود و اونو به همه نشون میداد
.به من هم رسید توی جعبه که نگاه کردم، دیدم توی اون همه چی هست. از آدامس بگیر تا گیره ی سر
.درهم و برهم
پرسیدم چی میفروشی؟
:نگاهی توی جعبه انداخت و گفت
!!!!!همینا رو
.نمی دونست چی میفروشه
.همینا...خودش بود
.نمی دونست که چی داره که باید توی این دنیا و توی زندگیش عرضه کنه
.همینا...سرگذشت خیلی از ما آدماست. درون خیلی ازماها پر از همیناست
.درخت رو از بارش میشناسن از ثمرش
.همین امروزمون رو نگاه کنیم دیگه لازم نیست پشت سرمون رو ببینم
ای کاش وقتی مرتکب خطا میشیم ، خیلی زود متوجه اون بشیم. خطا که روی خطا اومد، بارش که سنگین شد ،روی آگاهی مون میشینه . آگاهی مون که از خطا بار بگیره و اون بار اگه سنگین باشه آگاهی رو اونقدر پایین میبره که دیگه می بخشید اون نفهمیه که هدایت مون میکنه اون نفهمیه که راهنما میشه
.و وقتی که خطا کردن عادتمون شد، نفهمی هم عادتمون میشه. بعد میگیم که زندگی همینه
.مهم نیست که خطا چی باشه. از یه فکر نابجا شروع میشه تا به عمل نابجا برسه
.این عمل هم از یه حرف نابجا شروع میشه تا یه حرکت نابجاتر
اما خوبه حساب وقتی که خواه ناخواه (باید بفهمیم) رو هم داشته باشیم که هزینه اش خیلی سنگینه و نمیشه حتی تخمین زد
.که باید بپردازیم. این قانون طبیعت هر آدمی ست
.به من هم رسید توی جعبه که نگاه کردم، دیدم توی اون همه چی هست. از آدامس بگیر تا گیره ی سر
.درهم و برهم
پرسیدم چی میفروشی؟
:نگاهی توی جعبه انداخت و گفت
!!!!!همینا رو
.نمی دونست چی میفروشه
.همینا...خودش بود
.نمی دونست که چی داره که باید توی این دنیا و توی زندگیش عرضه کنه
.همینا...سرگذشت خیلی از ما آدماست. درون خیلی ازماها پر از همیناست
.درخت رو از بارش میشناسن از ثمرش
.همین امروزمون رو نگاه کنیم دیگه لازم نیست پشت سرمون رو ببینم
ای کاش وقتی مرتکب خطا میشیم ، خیلی زود متوجه اون بشیم. خطا که روی خطا اومد، بارش که سنگین شد ،روی آگاهی مون میشینه . آگاهی مون که از خطا بار بگیره و اون بار اگه سنگین باشه آگاهی رو اونقدر پایین میبره که دیگه می بخشید اون نفهمیه که هدایت مون میکنه اون نفهمیه که راهنما میشه
.و وقتی که خطا کردن عادتمون شد، نفهمی هم عادتمون میشه. بعد میگیم که زندگی همینه
.مهم نیست که خطا چی باشه. از یه فکر نابجا شروع میشه تا به عمل نابجا برسه
.این عمل هم از یه حرف نابجا شروع میشه تا یه حرکت نابجاتر
اما خوبه حساب وقتی که خواه ناخواه (باید بفهمیم) رو هم داشته باشیم که هزینه اش خیلی سنگینه و نمیشه حتی تخمین زد
.که باید بپردازیم. این قانون طبیعت هر آدمی ست
دوشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۹
شنبه، خرداد ۲۲، ۱۳۸۹
پنجشنبه، خرداد ۱۳، ۱۳۸۹
شنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۹
دوشنبه، اردیبهشت ۲۰، ۱۳۸۹

به فرشاد عزیزم
چشم زخم
صدای مان را باد با خود برد
صدای مان را عشق بر بادبادکی دوخته بود
که سرنخش از هوش مان رها شده بود
درمحله ی باد خیز کمی پایین تر از کوچه ی صاعقه
جادوگری با ناخن های کج و کوله
بافته ی بوسه هامان را می شکافت
و شهر بی خون شده بود
عکس هامان اما خیلی زود از قاب شکسته گریختند
و فقط ماه همرا ه مان بود
ماه که هم چنان
پوستر ستاره هایش
سقف بوسه هامان.....
از کتاب چرا کفشهایت ....اردیبهشت 77
شنبه، فروردین ۲۸، ۱۳۸۹
چهارشنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۹
برای منصور خاکسار عزیز که شاعری تام بود و تمام.روحش شاد
یعنی
---------
!منصور
!منصور
یعنی کجا رفت؟
قدِ همی افتو که پا کشید تو ایوون
قدِ همی شاخه ی بید مجنون که سر کشید رو دیوار
قدِ همی گنجیشک که نوک میزد تو پاشو
با مو فاصله داشت
یعنی کجا رفت؟
!منصور
قدِ همی شرجی که دم کشید تو سینه ش
قدِ همی آتیش تنور که زبونه زد تو دلش
قدِ همی تَرَک انار ِ دستاش
با مو فاصله داشت
یعنی کجا رفت؟
حالا تو بگو منصور رفت پیش خدا
نه پیش بودا
نه اصلا پیش نیما
یعنی کجا رفت؟
:بخدا، خدا خودش بهم گفت
که منصور خاکسار پشت سایه ی همی پرچینه
کجا؟
...یعنی
فروردین 89
جمعه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۸
چهارشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۸۸
شنبه، اسفند ۱۵، ۱۳۸۸
جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸
یکشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۸
نزدیک بود که
نه بام خانه ی من فرودگاه است
نه گاری او بال دارد
با همین پیف پاف هم میتوان کار را تمام کرد
شاخه یی که پنجره ی اتاق مرا شاهد بود
دیشب به خواب تبر می رفت
با آرزوی خوشبختی
خدا حافظ برای همیشه.....
همیشه اماهیچ وقت نپائید
و خواب از سر دوباره پرید
سلام
شما شیرینی میل نمی کنید؟
از کتاب چرا کفشهایت ........78
پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۸
شنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۸
اشتراک در:
پستها (Atom)