پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۳

بازخوانی خاطره یی از یک دوست
-------------------------------------
یادم می آید با یکی از دوستانم درباره خاطرات خوب و خوش زندگی حرف میزدیم و دوستم خاطره یی را تعریف کرد که خالی از لطف نیست .

گفت: تابستان بود .دوازده سیزده ساله بودم .سرم گرم بازی بود و دختر خیلی شلوغی بودم.
یک روز نزدیک ظهر مادرم از من خواست که به مغازه ی سرکوچه ی خانه مان بروم و کمی خرید کنم .رفتم . وقتی که برمی گشتم کوچه خلوت بود و هوا هم به شدت گرم بود. از دور دختر هشت ، نه ساله ی همسایه مان را دیدم که می آمد . همینکه به نزدیکی من رسید تبسمی کرد و از کنارم گذشت . دو سه قدم که دور شدم انگار دیوانه شده باشم برگشتم و بطرفش دویدم و با کیسه ی خریدی که دستم بود محکم به سر و گردن و پشتش کوبیدم.
بطوری که روی زمین افتاد و زانویش هم کمی زخمی شد.
گفت چیه ؟ دیونه شدی؟
منم با پرخاش دوباره بطرفش حمله ور شدم و گفتم :
من بزرگم چرا به من سلام نمی کنی؟
خلاصه بعد به خانه آمدم و یادم است که تمام آن روز خیلی از خودم راضی بودم و یک سرخوشی عجیبی داشتم اصلا از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم....
سالها گذشت و من به دانشگاه رفتم و ازدواج کردم و این را هم بگویم که در تمام دوران زندگی که بعد از آن ماجرا داشتم همین خصلت از بالا به پائین نگاه کردن به آدمها را با خودم داشتم و زیانهایی هم دیدم که چندان تاثیری روی اخلاقم نداشت.
باردار بودم" دوسه ماهه" یک روز با ماشین به خیابان ولی عصر رفتم .زنی را دیدم که کنار خیابان بساط پهن کرده بود. لیف و کیسه و سنجاق قفلی و ... می فروخت . باخودم گفتم به بهانه خرید لیف، به او کمکی بکنم. ماشین را پارک کردم و پیاده شدم و خیلی با تحکم کنار بساط ایستادم و از توی کیفم یک اسکناس برداشتم و بطرف آن زن دراز کردم . گفتم بگیر ! دو تا لیف بده!
زن دستفروش سرش را بلند کرد و گفت : پولت رو بذار تو کیف ات. چطور وقتی جنس رو ندیدی پول میدی؟ هر چی که میخوای بخری اول بردار ،نگاه کن ،جنس رو ببین، بعد پولت رو نشون بده! کمی جا خوردم .گفتم من میخوام بهت کمک کنم.
زن دستفروش گفت: برو برو من به تو چیز نمی فروشم . اگر میخواستم گدایی کنم که توی سرما و گرما اینجا نبودم. این بساط رو نداشتم. تو وقتی که داشتی از دور می آمدی از طرز قدم برداشتن ات فهمیدم که هیچ حالیت نیست. فیس و افاده ی هستی.
دوستم ادامه داد که بلافاصله توی ماشین نشستم و سرم را روی فرمان گذاشتم و چنان گریه یی کردم که تا اونموقع همچین گریه یی یادم نمیاد که کرده باشم. انگار یک چیزی توی درونم شکست . این حالت را خیلی جدی گرفتم و تصمیم گرفتم به خانه برگردم و برگشتم. تا یکهفته تب داشتم تا یکهفته لرزشی را در دستهایم داشتم که نمیدانستم برای چیست ولی میدانستم منشاء آن از همان موقعی ست که آن زن دستفروش را دیدم.
ماه هفتم بارداری ام بود که یکشب با تپش قلب بیدار شدم.دهانم خشک بود و نفسم بالا نمی آمد به تصور اینکه فرزندم هفت ماهه بدنیا می آید به بیمارستان رفتم و بعد از معاینه پزشکم بهم گفت که متاسفانه بچه که پسر هم بود مرده!!!

"صحبت که اینجا رسید آنقدر اشک ریخت که چاره یی جز همراهی اش نداشتم"بگذریم
در ادامه گفت: بعد ازآن دچار افسردگی شدید شدم و اتاق را تاریک میکردم و آهنگهای غمگین گوش میدادم و آن بچه مرده تا مدتها رهایم نمی کرد و ! "آن بچه یی که در نوجوانی با تبختر و غرور به او حمله کرده بودم." این یادی بود که هیچوقت رهایم نمی کرد. چرا که آن عمل تماما از سر نفس و منیت بود و هیچ دلیل دیگه نداشت. به دستور پزشکم تا زمانی که افسردگی ام برطرف نمی شد نمی بایست که باردار میشدم و همین بیشتر ناراحتم میکرد و برایم "یوگا" را تجویز کرد.
آن موقع کلاسهای یوگا خیلی کم بود. خلاصه رفتم و یوگا زندگی مرا دگرگون کرد. دیگر آن دختر پرغرور و پرتکبر نبودم منم مثل همه ی آدمها یک ذره از این جهان هستی شدم و هرچه زمان میگذشت بهتر و بهتر شدم و بعد دو بچه بدنیا آوردم که دقیقا دوران زندگی شان را برعکس من گذراندند . در آرامش و با آگاهی. و این را میدانم که برای این "بیداری" هزینه ی سنگینی را پرداختم و آنهم از دست دادن فرزندم بود.
در تمام مدتی هم که یوگا میکردم مشکلات زیادی را ازسر گذراندم از بیماری بگیر تا زیانهای مالی.. چون مقاومت های من زیاد بود و متلاشی کردن آنها باسختی اتفاق می افتاد. بنابراین بابت داشتن این مقاومت ها هزینه می دادم. ولی حالا راضی ام از همه پیشامدها درس مثبت گرفتم و مهم نتیجه هست و اصلا با آن شخص سابقم آن دیو قدیمی یکی نیستم "تنها توان این را دارم که با او روبرو بشوم و نگاهش کنم ".
با آرامش دستهایم را گرفت و گفت این هم خاطره ی خوب من.
گفتم مهم همین حال است و رسیدن های تو که تمامی ندارد.

"این اتفاقها تماما بدلیل داشتن توهم است. کسی که متوهم است متوقع هم است و بدنبال آن تصوری از خود دارد که بر اساس آن قالبی برای خودش می سازد و یا دیگران در پاسخگویی به توقع آن فرد ، این قالب را به او میدهند . فرقی نمیکند که نام این قالب چه باشد ولی هرچه این قالب سخت تر باشد یعنی مقاومت فرد خیلی بالاست و بیرون آمدن از آن و رفتن به سمت آن خود، خویشتن، آن اصل ، آن زیبای همیشه بسیار دشوار خواهد بود."

هیچ نظری موجود نیست: