پنجشنبه، شهریور ۲۲، ۱۳۸۶

سلیمان گفت: هیچ چیز تازه ای بر روی زمین نیست همانگونه که افلاطون تصور می کرد تمام دانسته 
  ها چیزی نیست مگر یادآوری، پس سلیمان حکم کرد هر تازگی چیزی نیست جز نسیان

فرانسیس بیکن 

یکشنبه، مرداد ۰۷، ۱۳۸۶





عشق از عالم عبارت نیست
عطار

یکشنبه، تیر ۰۳، ۱۳۸۶




از کتاب پلاژ مردگان شاد



زندگي يعني همين

پيشاني ام را برمي دارم
روي ميز مي گذارم
چين هايش را مي شمارم
.
و به پشت سرم مي چسبانم


.زندگي يعني همين


همين ابرها
كه اين موجودات اثيري را
در آسمان اين شهر نقاشي كرده اند
و حالا در عينك من غرق اند
ساعتي ديگر خواهند رفت
و باران نيز
.كه به شكل باور من است

بعد اين شهر مي ماند
و من
وخواهشي شفاف
كه دست نوشته هايم را
.در قطره اي اشك غسل خواهد داد

...
فكر كنم اگر تصميم قطعي دارم
،كه زندگي يعني همين
.دكور عوالم ام را عوض كنم

براي اين كار به مرز روز مي روم
.و كلي ناشناخته براي جهان لختم بر مي دارم

بعد در واپسين كلام شعرم
چشم هايم را سفيد مي كنم
و شقيقه هايم را
بي هيچ جنبشي
.به ناشناخته ها مي چسبانم

تازه ها مي آيند
.مي شوم

پيشاني ام اتو شده
سرم يك وري روي ميز
و نگاه مي كنم
به شعري كه
.تازه مي رقصد




شنبه، اردیبهشت ۲۲، ۱۳۸۶





از کتاب پلاژ مردگان شاد


شبي با ويرجينيا وولف



شب از دوچرخه تندتر مي دود
اتوبوس نمي رسد
!وولف
!وولف
،نيامده از چراغ هاي شبچره كه مي گذرند
.پياده مي شود
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
كه دوخت و دوز نمي شود
به اين شب سنگين
!وولف

لندن از بيگبن بليط مي گيرد
اتوبوس كنده مي شود
اينجا تا بيگبن
ميان دو چشم ويرجينيا
بيگبن تا اينجا
لندن افتاده ميان دو ابرو
چشم ها قيقاج
دو ابرو كه كمان هيچ نشانه
!وولف
!وولف
مي شود آنچه انتظار
كه ويرجينيا
دو چشم
و دوخت و دوز
.كه نمي شود

،شب
ويرجينيا
دوچرخه از گم خودش
از انتظار
بايد بروم
از اتوبوس نيامده جلو
بايد بروم
از تهيه ي بليط تا بيگبن
نيامده جلو
جلوتر
از تهيه ي بليط
.نيامده وولف



نيامده
از ويرجينيا
.بريزد انتظار

.ويرجينيا بايد برود
تاخير مه مي پراكند
.اتوبوس ديده نمي شود

هـ هـ هـ هي
تاخير در ميان جان
مه مي پراكند
.و ويرجينيا نمي رود از بايد بروم

،در اين وقت كه ميان جان مه مي پراكند انتظار
.حتما كسي خواهد آمد

لئوناردو وولف آمده است؟




سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۶




نمایشگاه کتاب










جمعه، فروردین ۱۷، ۱۳۸۶




هنوز بهاریه جاریست بر لب رفتگان اهل قلم...... یاد همگی شان گرامی باد




پلاژ مردگان شاد




پلاژ مردگان شاد
:خواب زنده هاي آدينه را آشفته مي كند

موج هاي بلند سكوت
كف هاي كافور
ساحل تور هاي نيلوفري
سنگ نوشته ي اسكله ها
تابوت هاي پهلو گرفته
و مرغي كه هوا را مي چيند
.از پس شقايق سينه اش

در هواي طوسي دريا و كمي نارنج
قايق سرگردان و موهاي ريخته بر آستان آسمان
بادبادك آلاچيق ها وچترهاي آفتابگير
در يك تابلوي نقاشي
:امواج بلند
احمد شاملو،احمد محمود،صمد بهرنگ،غزاله و نازنين
.سكوت منتشر مي كنند

خواب زنده ها آشفته مي شود
و از پس شقايق سينه اش
مرغي
.كه آرام آرام، هوا را مي چيند



چهارشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۶


شنبه، اسفند ۱۲، ۱۳۸۵


آپدیت کردن های گاه به گاهی در این فضای مجازی که غرق شده بسیار دارد،حکایتی است نگفتنی. اما من شنا کردن در این فضا را بیشتر دوست دارم. نوشته های نصف و نیمه مجال را از این فضا می گیرند تا خود را تمام کنند و هیچ اتفاقی هم نمی افتد مگر اینکه به قول نیما باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود

شعری دیگر از پلاژ مردگان شاد را با هم بخوانیم


سمفوني


نگاهي به فلوت انداخت
روح جسميت يافته اش و
كمي ناز و
نوازش و
دلدادگي هاي خاص نوازنده و

بعد
حس هايش را به چشم انداز رو به رو پيوند زد و
آرام آرام، چند قدم برداشت و
گذاشت و
كمي رفت و
كمي آمد و
كمي سر بچرخد،
به راست و به چپ و
آرام آرام،فلوت بيايد بالا و بالا و
به موازات بازوئي
قرار بگيرد و
باز بگذارد و بگذارد و
نفير نگذارد و
به موازات بازو
هوائي،پس پس برود،
موج بردارد و
كوچ مرغان دريائي به آرامي
منحني آسمان را به سمت دريا بكشاند و
سر اريب وهواي حبسي بگريزد و
پس پس برود موج هوا و
بالا بگيرد و
چند آبچليك
تك تك
روي آب
چند گام و
چند پرش كوتاه و
خط راست و
بنشيند و سينه به دريا بسپارد و
رد سينه ي همه ي مرغان
درياست و
دريا و هوا بجهد به اشاره ي سرانگشت و
اوج بگيرد و
بگيرد و
سه چهار ماهي اتفاقي
كه قوسي از دريا
و برشي از موج
به شادماني اين همه مهمان
كه سينه به دريا و
از سرانگشتاني و
هوائي كه به حبس درنيامده،آزاد مي گردد.

آزاد بشكفد چشم انداز و
نفس بكشد ريه هاي دريا و

سرانگشتان بگذارند و
بردارند هوا و
دارند مي روند كه سينه به درياي ديگر و
سر به كوچ ديگر و
بنوازد
بنوازد ببريده و
نفير از اريب بازو به موازات چشم انداز و
پس پس هوائي كه
بي موج و
بي نفير و
بي مرغان دريا سينه.

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵




از کتاب پلاژ مردگان شاد


وضعيت ترش


سپتامبر دوقلوها
از ميان نيويورك شانه هايم جرقه مي زند
انگشتانم مي سوزد
از كبريتي قانع
از خط يازده به ويلچر منتقل مي شوم
موقتا
در اين صبح چند ريشتري
و طلوع فسفري وضعيت ترش
ترش
.معده ام ترش

ما با وضعيت روبروييم
و حضور دكمه هاي پيراهن مان را مرئي مي كند
و به قدر كافي از هستي معني برداشته ايم
.تا ازين آژيرهاي پي در پي تلقي خاصي داشته باشيم

نيازي نيست كه بر زخم،كلمه بگذاريم
يا اين كتاب در چشم هاي من هي ورق بخورد
.تا از در نمي دانم راهي ام كند

من تحمل را براي اين روزهاي تيره برق مي اندازم
.و به گمانم سيلي سرخ، كوپن احمق هاست



اين وضعيت محتاج عشق است
و درنگ، اقدامي احتياطي ست
.تا بي تفاوتي به آينده اي مقرر،تسليم شود

در اينجا خبري هست
(در اينجا(مغز
اما دست هايي در كارند
.تا عشق را به عروسكي كوچك تبديل كنند

ندانستن، ترسناك است و دشوار
و تاريك ترين ترس ها
به درون ساعت مي گريزد
.تا تنها يك سنگ را قاب بگيرد

وقتي به ساعت نگاه مي كنيم
نكته ي مبهمي پيرامون عقربه ها نيست
فقط به بازي شرم آوري مشغولند
.تا در عشق چشماني تهي تعبيه كند

مي ترسم از وضعيت ترش
مي ترسم از عشق لال
مي ترسم از درنگ و احتياط
مي ترسم ندانستن راه خود برود
و تاريك ترين وضعيت
.عاشق عشق شود

هر روز اشعه ي آفتاب
چاقويي طلائي به اتاقم پرتاب مي كند
و انتظار مي كشد تا آماده ي رفتن شوم
به كجا؟

از صداي بم صبح،معده ام ترش مي كند
و با ضربآهنگ طلائي آفتاب
رگ گردن حضور را نشانه مي روم
و براي عشق كه در پشت تاريك ترين ترس ها
پنهان است
.دست تكان مي دهم

اين وضعيت به رو به رو نگاه مي كند
اين وضعيت تو را صدا مي كند
اين وضعيت مرا
اين وضعيت
...

.ندانستن اما، ترسناك است و دشوار


یکشنبه، آذر ۱۹، ۱۳۸۵


پلاژ مردگان شاد بعد از چهارده ماه ( يك سال و دو ماه)مجوز گرفت
و
با حذف دو شعر و دو صفحه از يك شعر بلند منتشر شد





تلفن تماس براي تهيه ي كتاب
66481511
نشر اشاره


پنجشنبه، آذر ۰۲، ۱۳۸۵

وانگه كه از آنسوي جاده
برق نگاه تند از زير دستمال برجهد
غير ممكن – ممكن ميشود
و راه طولاني آسان
.

دوشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۵




بيست و نهم آبان ماه يادآور سفر بي بازگشت استاد منوچهر آتشي است
تنور سينه ي سوزان ما بياد آريد
كز آتش دل ما پخته گشت خام شما




يادش گرامي


پنجشنبه، آبان ۱۸، ۱۳۸۵





در بود
در نبود
هرجا كه گشته است نهان، ترس و حرص و رقص
هر جا كه مرگ هست
هر جا كه رنج مي برد انسان ز روز و شب
هر جا كه بخت سركش فرياد مي كشد
هرجا كه درد، روي كند سوي آدمي
هر جا كه زندگي، طلبد زنده را به رزم

بيرون كش از نيام
از زور و ناتواني خود، هر دو ساخته
!تيغي دو دم



زنده ياد شاملو


شنبه، آبان ۱۳، ۱۳۸۵




استاد مسعود بختياري، هنرمند بزرگ طايفه ي بختياري از ميان ما رفت


تمامي خاطرات اين طايفه با صداي گرم و لطيف اين استاد به هم آميخته است
حالا مسعود بختياري ِ بزرگ نيست و ما در كشاكش هستي خاطرات و نيستي او در مه ي كه از بن خواب هزاران ساله ي نياكانمان بر مي خيزد، غرق مي شويم تا سقف ذهنمان را، كه دائما در طارمي اين گنبد آبي براي يافتن ذره اي از اصالت خود كنكاش مي كند، به نبود يكي ديگر از ستون هاي افراشته ي اين طارمي عادت بدهيم
روحش شاد



چهارشنبه، آبان ۰۳، ۱۳۸۵

چهارشنبه، مهر ۱۲، ۱۳۸۵


طنز آخر


يك روز صبح كه به اداره آمديم، ديديم عكس يكي از همكارانمان را به ديوار زده اند. معلوم شد بر اثر سكته ي قلبي دار فاني را وداع گفته است

پرسيديم: اين مرحوم اولا كه سن و سالي نداشت، ثانيا سابقه ي بيماري قلبي هم نداشت، ثالثا مي گويند معمولا سكته ي سوم است كه آدم را از پاي در مي آورد

گفتند: حتما آن مرحوم قبل از اين، دو بار سكته كرده و خبردار نشده، چون آنقدر گرفتاري زياد است كه آدم فرصت نمي كند از اين جور چيزها خبردار بشود

از گلستان من ببر ورقي

عمران صلاحي




دوشنبه، شهریور ۰۶، ۱۳۸۵




و آنگاه كه به ياد گل و علف، به ياد خوشه و زنبور،
به ياد گنبد نيلگون و گرماي نيمروز...
پروردگار سوالم خواهد كرد به وقت خويش
كه: اي فرزند
خوشبخت بودي در زندگي زميني ديروز؟

منش از فرط اشك شوق جواب نخواهم يافت
سپاسگزار به پاي مهربانش اوفتاده،
از ياد خواهم برد همه چيز عالم را به جز
راه هايي كه مي گذرند
از لابلاي چمن ها و مزارع گسترده.



بونين


یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵





تقديم به حضرت عشق



.شب از ستارگان پیشی می گیرد
گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.از حذف
.از نبود هر بودی که بود را نبود میکند
بود بود بود هست
بود شب از نبود است از جریان و استحاله ی هرم نفسی عظیم که دم روز را نبود بازدم شب می سازد
تا عمق آن پهنه ی لایتناهی که به تمامی تسلیم است و خاموش وآگاه و جاری است
در همه ی نفوس تا شب شب باشد و معنا یابد در خلوت هر ازدحام
...در حذف هر صدا در انکار هر
از انکار بر می خیزد شب تا همه او شود و شب باشد از گلویی که نجوا می کند و
:می خواند اورا
تا بخواندش
بداندش
و بداردش
شب رویش نی
شب زایش ری
.شب حضور بی حضور آن حاضر همیشه
که نی را ترکند از الست می
تر کند چشم
.تر کند جانی که از عشق سوزشی عمیق دارد
به ستارگان پاداش حضور می بخشد
که بی حضورش توان. حاضر نیست
.در گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.هرم نفسی عظیم
دم می دهد دم
از عدم از هو هو
شب شب شب همه او همه هو
شب سقف، شب تالار پرتلالو

شب فرصت حضور مجدد عالم عشق
و مجال دادن خود به خدآ
از عشق، شب زاید و غیبت را لذت حضور می سازد و مجال می یابد که بداند
...نیست از هست و هست از
:شب لایتناهی مکان آن بزرگ بی مکان که
کان همه بیم
کان همه مهر
.کان همه عشق است
شب میخواهد
شب میشود
شب جریان دارد از جانب او


____________________________
هزار و سيصد و هشتاد و پنج





چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵


مطلب پست قبلي درباره ي برقراري صلح و آرامش و چگونگي دستيابي به آن آرزوي نه چندان دور در اين جهان پر آشوب بود
اتفاقا در همين رابطه، چند روز پيش در روزنامه ي همشهري مطلبي خواندم كه خالي از لطف نيست.
هندي ها اعتقادشان براين است كه اگر دو تا الاغ با هم ازدواج كنند ، صلح و آرامش درجهان برقرار خواهد شد .
در روزهاي همين نوشته ي درج در روزنامه ، دوتا الاغ را به عقد و عروسي هم در مي آورند ، عروس داماد را به آرايشگاه مي برند ، يك شهر در اين جشن شركت ميكند ، بعد از رقص و پايكوبي بسيار در آخر كار هم همه ي مردم دست به آسمان برميدارند و براي لمس صلح و چشيدن آرامش دعا ميكنند.
با وجود اين همه آدم ، دو تا الاغ واسطه ي خير ميشوند. و چرا كه نه؟
اگر بخواهم درباره حماقت و واسطه گري آن براي ايجاد امنيت و صلح كاذب بنويسم باور كنيد چندين و چند پست را بايد براي اين مطلب اختصاص بدهم ، بنابراين به بعد فلسفي اين قضيه اصلا وارد نمي شوم چون حكايتي ست. جاي عبيد زاكاني واقعا خالي ست.
در اين جور مواقع كه با اين طور مطالب برخورد ميكنم ، احساس مي كنم كمر بند زمين كه آن را به دو قسمت مساوي تقسيم كرده است (خط فرضي) از كمر زمين باز ميشود و با سرعت
در كهكشان رها ميشود وبا شدت به جايي اصابت ميكند كه از صدايش چشمهايم به ناكجايي خيره ميشود كه در آنجا هيچ چيز نيست.
اما حالا به جايي خيره شده ام كه دوچيز هست ( دوتا الاغ كه نيش شان تا بناگوش باز است) البته دور از جان حيوان ضاحك...

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵



شكي در اين نيست كه بازي فوتبال يكي از تاثير گذارترين بازي هايي است كه توانسته ولو در مدتي كوتاه، نقشي تعيين كننده در ناخودآگاه جمعي همه ي انسان ها داشته باشد
توسط جغرافيايي كوچك، سكان هدايت كل اين جهان (مايا) به دست گرفته شد و آنكه نمي دانست كه دوانده شده است، مي دويد به دنبال حجم كوچك گردي بنام توپ كه به اندازه ي حجم بزرگ گردي بنام زمين، اهميت پيدا كرده بود
آنكس كه مي دواند و آنكس كه مي دويد و همه ي آن هايي كه با نگاهشان دويدند، با يك حس مشترك، در اين تورنمنت بزرگ شركت كردند و نمي دانم چرا اين تعامل عظيم احساس كه مي تواند دگرگوني هاي عميقي را ايجاد ودر جهت برقراري صلح و آرامش بكار گرفته شود، وقتي ديگر، در اين جماعت في الارض اتفاق نمي افتد
باور كنيد همتي اين چنين لازم است تا تمام مشكلات از سر راه برداشته شود
پر دور نيست دستيابي به اين امر، اگر فقط، ابزار بازي تغيير كند.