دوشنبه، اسفند ۲۰، ۱۳۸۶




یه بابایی، دوستش دنبالش می کنه، فرار می کنه و میره تو دریا،می گیرن میارنش تو ساحل، بهش می گن تو نترسیدی؟ حالا دیدی یه وقتی یه کوسه بهت حمله می کرد.اونوقت چیکار می کردی؟
. گفت: خب، اونموقع از درخت می رفتم بالا
درخت کجا وسط دریا؟ مگه تو دریا درخت هست؟ _
.گفت: مجبورم، می فهمی، مجبورم

---------------------------

.این درخت توهم است که اگر یک برگ از آن بر ذهنمان سایه بیاندازد، چه بسا هیچگاه قادر نباشیم که واقعیت را لمس کنیم


واقعیت


امید که مصادره بمطلوب بشود، سرّ دلبران






هیچ نظری موجود نیست: