
جمعه، تیر ۰۵، ۱۳۸۸
دوشنبه، خرداد ۱۸، ۱۳۸۸

بچه هاي عصر خود
بچه هاي عصر خوديم
عصري سياسي
همه مسائل تو. ما. شماها
مسائل روز. مسائل شب
مسائلي سياسي ست
خواهي نخواهي
ژن هاي تو آينده ايي سياسي دارند
پوست تو ته رنگ سياسي
چشم هايت جنبه ايي سياسي
آن چه از آن حرف ميزني طنيني
آن چه از آن حرف نمي زني. معنايي
بهرحال . سياسي دارد.
حتا وقتي در جنگل پرسه مي زني
گام هايت سياسي ست
بر زمينه ايي سياسي
شعر غير سياسي هم سياسي ست
و در بالا ماه مي تابد
چيزي كه ديگر ماه نيست
بودن يا نبودن مسئله اين است
كدام مسئله بگو عزيزم
مسئله يي سياسي
حتا لازم نيست كه انسان باشي
تا معناي سياسي بيابي
كافي ست نفت باشي
يا علوفه يا مواد بازيافتي
و يا حتا ميز مذاكره كه در مورد شكلش
ماه ها بحث و جدل كردند
سرچه جور ميزي بهتر است مرگ و زندگي را معامله كرد
گرد يا چهار گوش
در اين بين مردمان مي مردند
حيوانات سقط مي شدند
كشتزارها رها مي شدند
و خانه ها مي سوختند
همچون عصرهاي باستاني
و كمتر سياسي.
------------------------
ويسوا شييمبورسكا
مترجم. عليرضا دولتشاهي
پنجشنبه، فروردین ۲۷، ۱۳۸۸
از كنار
(از كنار خيلي از چيزها كه بگذريم، گذشته ايم (اين سطر را يك بار ديگر بخوانيم
از كنار كه نمي گذريم، گذشته را گذاشته ايم
گذاشتيم، گيريم نه بر جاي، كه بر جان
زخم؟
.نه، مهر
.اگر به لطف، كه نگذشته و نمي گذرد هيچ گاه
....از چيزها كنار گذاشته مي شويم بي آنكه بگذريم از
خيلي نا معلومي ست كه در هر چيز، انتظار مي كشد
.نه بر جاي، كه بر جان نگاه مي كند تا نگذريم به بيهودگي از كنار
1388/1/1
ساعت 15:30
چهارشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۷
سال نو مبارك

...
فكر كنم اگر تصميم قطعي دارم
كه زندگي يعني همين
دكور عوالم ام را عوض كنم
براي اين كار
به مرز روز مي روم
و كلي ناشناخته براي جهان لختم برمي دارم
بعد در واپسين كلام شعرم
چشم هايم را سفيد مي كنم
و شقيقه هايم را
بي هيچ جنبشي
به ناشناخته ها مي چسبانم
.تازه ها مي آيند
.مي شوم
....
بخشي از شعر «زندگي يعني همين» از مجموعه ي پلاژ مردگان شاد
پنجشنبه، اسفند ۲۲، ۱۳۸۷
جمعه، اسفند ۱۶، ۱۳۸۷
هشتم مارس روز جهاني زن مبارك باد

انديشه يي دختر كوچك را سخت بخود مشغول ميداشت
چرا از شانه هاي زنان
بويي تند همچون عطر سنگين گلهاي ياسمن يا ماگنوليا
به مشام ميرسد؟
چيست اين حرير لطيف مه
بر گرد شانه هاي مادران؟
دختر كوچك را حسرت داشتن آن بود
آن عطر شگفت انگيز نامعلوم
.كه در زيباترين دوشيزگان نيز شنيده نميشد
.دختر كوچك بزرگ شد
.به زني و سپس به مادري بدل گشت
:روزي ناگهان دريافت
شفقتي
كه شانه هاي زنان را معطر ميكند
چيزي نيست جز خستگي
.خستگي دوست داشتن روزافزون ديگران
ايباراگي نوريكو
سركار خانم فريده حسن زاده
جمعه، اسفند ۰۹، ۱۳۸۷
تعادل
نهايت ات را از همين حالا مي بينم
در آينه به جاي ناشت چاشت مي نوشي
به جاي ابروهايت روي پيشاني ات لنز مي چسباني
.و از مانيكور روي مژه هايت خواب مي پراني
توسط گذشته بيش از يكبار نمي تواني بياد بياوري
كه چگونه از پيام ازلي صبح دور شدي
.تمام شد
.زمان ديگر براي تو برنامه ريزي نمي كند
واگر حالا
چشمهاي كودكانه ي شادماني پر از اشك است
....دقيقا بخاطر همين صبحي ست كه از دست
!نترس
.نترس از شهامتي كه تو را از دفترچه خاطراتت دور مي كند
بايد به نوازش احمقانه ي هميشه
به متكايي كه ذهن ات را خواب كرده است
وبه عجيب به اندازه كافي قوي
كه هميشه تو را از شروعي ديگر باز مي دارد
و به نهايتي زودرس نزديك مي كند
ترميم پاره هاي دل ات را گوشزد كني
مي بينم
دلت به ستاره هاي بي شماري مي ماند
كه در يك آسمان نمي گنجد
... حماقت دوري از
....پيامي كه
!!!شايد بتواند
تو را از چهره ات
.كه هرگز دوست اش نداشته يي نجات دهد
نهايت ات را از همين حالا مي بينم
در آينه به جاي ناشت چاشت مي نوشي
به جاي ابروهايت روي پيشاني ات لنز مي چسباني
.و از مانيكور روي مژه هايت خواب مي پراني
توسط گذشته بيش از يكبار نمي تواني بياد بياوري
كه چگونه از پيام ازلي صبح دور شدي
.تمام شد
.زمان ديگر براي تو برنامه ريزي نمي كند
واگر حالا
چشمهاي كودكانه ي شادماني پر از اشك است
....دقيقا بخاطر همين صبحي ست كه از دست
!نترس
.نترس از شهامتي كه تو را از دفترچه خاطراتت دور مي كند
بايد به نوازش احمقانه ي هميشه
به متكايي كه ذهن ات را خواب كرده است
وبه عجيب به اندازه كافي قوي
كه هميشه تو را از شروعي ديگر باز مي دارد
و به نهايتي زودرس نزديك مي كند
ترميم پاره هاي دل ات را گوشزد كني
مي بينم
دلت به ستاره هاي بي شماري مي ماند
كه در يك آسمان نمي گنجد
... حماقت دوري از
....پيامي كه
!!!شايد بتواند
تو را از چهره ات
.كه هرگز دوست اش نداشته يي نجات دهد
85/4/12
چهارشنبه، بهمن ۳۰، ۱۳۸۷
جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷
ولنتاين

به مهربونترين : فرشاد
بيشتر از
بيشتر از دوستت دارم
از زميني كه كم آورده ام مي دوم
به همين كاغذهاي سفيد
كه تو را اضافه آورده ام مي دوم
به چشم
به راه
...به دفتري تازه
اتاق نشسته بر دو زانو
خيره به ديوار عكسهاي تو
از حبس ميله هاي لباس تو مي دوم
به بيشتر از دوستت دارم
«.....از مجموعه شعر«من به قرينه ي لفظي
شنبه، بهمن ۱۹، ۱۳۸۷
پنجشنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۷

...
!بانوي من
آرزو دارم
در روزگاري ديگر
دوستت مي داشتم
روزگاري
مهربان تر
شاعرانه تر
روزگاري
كه شميم كتاب
شميم ياسمن
و شميم آزادي را
.بيشتر حس مي كرد
آرزو مي كردم
كه دلبرم مي بودي
در روزگار شارل آيزنهاور
و ژوليت گريكو
و پل الوار
و پابلو نرودا
و چارلي چاپلين
و سيد درويش
.و نجيب الريحاني
آرزو مي كردم
با تو شام مي خوردم
شبي در فلورانس
آنجا كه پيكره هاي ميكل آنژ
هنوز هم
نان و شراب را
.با جهانگردان قسمت مي كنند
آرزو مي كردم
كه دوستت مي داشتم
در روزگاري كه شمع حاكم بود
و هيزم
و بادبزن هاي ساخت اسپانيا
و نامه هاي نوشته با پر
و پيراهن هاي تافته ي رنگارنگ
نه در روزگار
موسيقي ديسكو
و ماشين هاي فراري
.و شلوارهاي جين چل تكه
آرزو مي كردم
تو را
در روزگار ديگري مي ديدم
كه گنجشكان حاكم بودند
آهوان
پليكان ها
يا پريان دريايي
نقاشان
موسيقي دان ها
شاعران
عاشقان
كودكان
.و يا ديوانه ها
آرزو مي كردم
كه تو از آن من بودي
در روزگاري
كه بر گل ستم نبود
بر شعر
بر ني
و بر لطافت زنان
اما افسوس
دير رسيده ايم
ما گل عشق را مي كاويم
.در روزگاري كه عشق را نمي شناسد
بخشي از شعر بلند: تو را در روزگاري دوست دارم كه عشق را نمي شناسد
نزار قباني
ترجمه موسي بيدج
جمعه، دی ۲۰، ۱۳۸۷
شنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۷
یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۸۷
جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۸۷
شنبه، آذر ۱۶، ۱۳۸۷
فلسفه ي گرد

اين خانه خالي ست
خالي چشم هاي اين خانه
.به هيچكس نگاه مي كند
: هيچكس يعني
كارت كوچك آويخته ي درگاه
:كه روي آن نوشته شده است
For Sale
زمين كنار خودش را دور مي زند
فلسفه گرد مي شود
. ساكنين ترك مي كنند
. خانه ها خالي
ديگر هيچكس در خانه ي خودش نيست
خانه شكل تجريدي صفر بزرگي ست
به نام زمين
زمين جاي خودش نيست
به هيچ كهكشان نگاه مي كند.
:هيچ كهكشان يعني
Earth,For Sale
از کتاب پلاژ مردگان شاد
سهشنبه، آبان ۲۸، ۱۳۸۷
سهشنبه، آبان ۱۴، ۱۳۸۷
مادر بزرگ

مادربزرگم زنی بود بسیار زیبا، با چشمانی درشت سبز و موهای بلوند چون برق آفتاب. از نوادر روزگار خود بود
زمانی که سمبل حس زیبایی شناسی زنان پرده نشین را سوگلی های حرمسرای قاجاری رج می زد، او زیر نظر پدری فرهیخته، به تحصیل علم و دانش مشغول بود
.مادربزرگ بسیار می دانست . قاطعیت کلام و نفسی راهگشا داشت
. به حافظ عشق می ورزید. هنوز حافظ او با پانوشت هایش موجود است
به سبب علاقه ی زیادی که به من داشت روزها و شب هایی را با او سر کردم. همدم شب های تنهایی اش بودم و درس هایم را او رسیدگی می کرد
روزی که قدم گذاشتن «نیل آرمسترانگ» بر کره ی ماه، موضوع طرح روی جلد خیلی از مجلات آن زمان بود، نزد مادربزرگم بودم، با مجله ای که عکس یک فضانورد را روی جلد خود داشت
به او گفتم: معجزه است! نه؟
پلک های بلند و مژه های برگشته اش را از روی آن دو نگین سبز برداشت و گفت: بله! مردمی که روی زمین سفت راه بروند، از این معجزات بسیار می بینند
روی زمین سفت.....گاهی بعضی از کلمات انگار فقط برای تو آمده اند و برای تو کار می کنند. کلماتی که فکر می کنم وجه مشخصه شان انرژی و پتانسیلی است که در خود دارند و به همین سبب، در هر زمان، این خاصیت را از خود نشان می دهند که کارکردی متفاوت داشته باشند. معمولا این کلمات بر موضوع فوق العاده ای تاکید ندارند، اما حامل عنصر حیات و زندگی هستند که تنها با هماهنگی با ذات شنونده، می توانند حضوری صریح و تبیین شده را در زندگی فرد داشته باشند
آن روز بعد از شنیدن این جمله، نمی دانم چه اتفاقی در درونم افتاد که می دیدم کارکرد متفاوت این کلام در زمان های مختلف (در هر موردی) گاها مرا تا مرز تلاش و تقلای بی موردی که جز توهم دانایی را نصیبم نمی کرد، می کشاند و باز برمی گرداند
زمین سفت، آیا ورای واقعیت، همانجا است که سکوت، اقرار است و ندیدن، بینایی؟
زمین سفت، آیا همان واقعیت تعریف شده نیست که به زندگی تک تک ما پیشنهاد های خودش را می دهد؟
زمین سفت
زمین سفت، دانستن است یا توهم دانایی؟
زمین سفت، دانستن است یا توهم دانایی؟
جمعه، آبان ۱۰، ۱۳۸۷

سراسر روز صداها را نشنیده می گیریم
زیرا کار، ما را در خود غرق می کند
اما شبانگاه که میوه ی رسیده ی روز فرو می افتد
خود را همچون کمان هایی کشیده، سرشار از پرسش می یابیم
با ظاهری خشنود و آرام، گرد هم می نشینیم، زیر چراغ
و در کنار شعله های کاهنده ی اندوه در اجاق
آسوده خاطر از به یاد آوردن روز تهی شده
بی ته نشست مصیبتی بزرگ
زیرا ما همیشه در هراسیم
همچون همسران مردان ماهیگیر
که هر روز، تمام روز جهت باد و جریان آب را می پایند
نگران همه ی هستی خود، دستخوش امواج خروشان
قلب ما در پهنه ی دریای زندگی
با جزر و مد امواج می تپد
و هر موج در طغیان خود
تا ژرفاهای ما را به لرزه در می آورد
شعر از هنریته رولاند
مترجم فریده حسن زاده
اشتراک در:
پستها (Atom)