پنجشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۹۸






بگذار تا بگریم چون ابر در بهاران
کز سنگ ناله خیزد روز وداع یاران
سعدی

نوشتن از مرگ همیشه برایم دشوار بوده و هست . بخصوص از مرگ عزیزانی که به دلیل حضور تاثیرگذارشان ، نوعی کاستی و فقدان عمیقی را در زندگی ام احساس می کنم .
حالا بادهای پائیزی شروع شده و پائیز غم انگیزی را پیش رو دارم. عزیزانی که مثل برگ های درختان سایه یی بر سر ما بودند و حالا نیستند.

دایی عزیزم شاعر " مرید خان شهبازی " از شاعران معاصر اصفهان 16 سال پیش بدرود حیات گفت و با مرگش ، فقدان شعوری را به ما گوشزد کرد که هنوز نتوانستیم جای خالی آن را در " ایل بختیاری " جبران کنیم.
دایی عزیزم خیلی درس ها در سکوت به من آموخت . وقار ، متانت و صبوری او زبانزد بود. چهره یی کاریزماتیک که در حضورش مجذوب لطافت نگاهش بودم . خیلی کم حرف می زد اما همان کلام کوتاهش بار معنایی زیادی داشت .
خاطره یی دارم:
یک روزکه "خانم پریسا" آواز می خواند ، از ایشان پرسیدم که نظرش راجع به صدای خواننده "خانم پریسا " چیست ؟ گفت : صدایش را خیلی دوست دارم چرا که ناخودآگاه یک نوع عروج معنوی حس می کنم که حاصل از انرژی تحریرهای بلند و کوتاه صدای این خواننده است که نشانه ی آگاهی و توان ایشان در خوانندگی ست . و هنرمند وقتی موفق است که بی توقع بر کار خودش متمرکز باشد نه برشهرت.
این حرف تاثیری داشت که هنوز با من است . روحش شاد و یادش گرامی.

و اما در آخرین هفته ی تابستان 98 یار و یاور وهمراه همیشگی دایی ام به سوی او شتافت . روحش شاد.
زن دایی برایم مثل مادر بود. زنی بسیار زیبا ، مهربان و صمیمی . از وجودش گرم بودم حتی وقتی که بدلیل دوری ها از حضورش محروم بودم.
اندوه و غمم بی اندازه است. نمیدانم چرا حتی نمی خواهم که باور کنم که نیست. تنها واقعیتی که تعمدا از پذیرفتن آن سر باز می زنم. شاید یکی از دلایل نوشتن ام برای دایی و زن دایی همین است که بگویم فقدان حضورشان هرگزنمی تواند یاد و خاطره آنها را از دلم پاک کند. امیدوارم که فرزندان برومندشان، عزیزان " منیژه . شهرام . شهناز. رضا " با صبوری بار این اندوه جانکاه را تحمل کنند . برایشان آرزوی موفقیت روزافزون دارم.

شعر: شاعر" #مریدخان شهبازی"
غزل

شمع رخت سوزد تنم ، لیکن مرا پروا نشد
دیگر نگویی با کسی ، یارم کم از پروانه شد

عشق تو شد مهمان ما گفتا که صاحب خانه ام
ویران نماید خانه را مهمان که صاحب خانه شد

آن شانه ی ناچیز را دیدم به زلفت آشنا
این دست ما شکسته به ، کمتر چرا از شانه شد

من شرح درد خویش را گویم ولی همدرد کو
داند کسی درد مرا کو در غم جانانه شد

رفتی دلم آواره شد ای لانه ی آوارگان
رفتی کجا ای آشیان مرغ دلم بی لانه شد

هرجا روم با هرزبان گویند از ما داستان
گویا که شرح عشق ما در انجمن افسانه شد

" شهبازی " از هجران تو سرگشته ی دشت جنون
گردیده و داند کنون مجنون چرا دیوانه شد.

1334شمسی
" تذکره شاعران معاصراصفهان " تالیف "سید مصلح الدین مهدوی"
ص 286





هیچ نظری موجود نیست: