چهارشنبه، اردیبهشت ۲۵، ۱۳۹۲

بدرقه

از کتاب"چرا کفش هایت جفت نمی شود شعرمن؟نشر نیم نگاه"


به: همسرم

بدرقه
---------------
وقتی فرودگاه را در جیبت گذاشتی

کودکی هواپیما در دریا غرق شد

و بارانی که می آمد

تاکسی ها را به سمت پل معلق هدایت میکرد

برای هیچ کسی که بر هیچ زمینی ایستاده بود

تاکسی ها توقف می کردند

بوق بوق بوق

هی هلو!

تیرهای چراغ برق

دکل های فشار قوی

بیار ساقی آن می که حال آورد

برج ها و پاره پاره های چتر

در سر من شهری

که اصلا قابل افتتاح نبود



حالا دارند موکت اتوبان را وصله می کنند

و پازل ارم آن قدر کم دارد

که مجبورم کودکی ام را به کمکش بفرستم



در این تونل آبی

پشت این باران مقصدم را گم شده می بینم

کجایی؟

حالا نمی دانم آیا فرودگاهی دارد نقاشی می شود

که هما پیمای رسیده را...



هیچ نظری موجود نیست: