پنجشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۸۹

یاد و خاطره ی بیژ ن الهی گرامی باد.



در آخرین حنجره، من ، بادهای بی شمار می بینم
و به هنگام روز، همین امروز
صدای افتادن میوه های رسیده را
بر زمین سرد می شنوم
اما هنوز لغتی به شعر نیفزوده ام، که آفتاب ،کاغذ را
از سایه دستم، می پوشاند
سوزن می درخشد و
کج شده است.
در آفتاب ملایم، از زیر درختان ملایم تر، از پی تابوتی بی سرپوش
روانه ایم و روان بودیم
و سایه ی گلی ، ناف مرده را
پوشانده ست
---------------------
بیژن الهی

۱ نظر:

ناشناس گفت...

زیباست این شعر! یاد شاعرش همیشه گرامی!
رباب