یکشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۴

اعتراف


ديشب خواب معلم كلاس دوم دبستانم را ديدم.آقاي شكروي. كه قد بلندي داشت و موهاي سياه و پريشاني كه هميشه مشتي از آن ها روي پيشاني اش ريخته شده بود. كت و شلوار طوسي آبي مي پوشيد و خط كشي داشت كه هميشه ي دست هايش بود.
هيچ وقت نتوانستم چهره اش را از رو به رو ببينم. عادت نداشت پشت ميز بنشيند . آقاي شكروي معلم دبستان ايراندخت سابق و صيادي امروز اميديه ي آغاجاري بود.
( تا اينجا را داشته باشيد)
در همان موقع ها در محله ي ما هر روز صبح شير فروشي مي آمد كه دو ظرف پر از شير را به دو طرف ترك دوچرخه اش مي بست و همين طور كه با دوچرخه كمي به سمت چپ و راست مي لميد، با صداي سحرآميزي
مي خواند
شير...دار ي ي يم...شير...

زير و بم صدايش به قدري خوش بود كه مانند هاله اي همه ي خاطرات كودكي ام را در خود گرفته است

هواي گرگ و ميش و دختري كوچك، منتظر بر درگاه و بعد صدا و صدا و دور شدن اين صدا و بعد تر تكيه دادن به آجر هاي گرم آشپزخانه ي گوشه ي حياط و در آن سكوت صبح در خيال، بر ترك دوچرخه سوار شدن و دور زدن و هم صدايي كردن...بگذريم

كلاس دوم دبستان بودم . معمولا انشاء به اين صورت داده مي شد كه بايد با واژه ها جمله مي ساختيم.آن هم يك خط سطر) و نه بيشتر!!! و معمولا ده واژه داده مي شد)

يك روز آقاي شكروي واژه ي شير را داد كه با آن جمله بسازيم
حالا ديگر ممكن بود هر اتفاقي بيفتد . البته به واسطه ي حساسيت من روي اين واژه
بنده ده خط يا بيشتر در مورد شير و شير فروش و دوچرخه و آواز سحرآميز و لميدن دوچرخه و بعد در خيال دوچرخه سواري كردن و شير فروختن خودم و آواز خواندن خودم و...خلاصه نمي دانم آن موقع سيندرلا زنده بود يا نه ،اگر بود حتما در آن ده خط شركت داشت

خلاصه آقاي شكروي حسابي عصباني شد و چون با پدرم دوست بود و نمي خواست خودش تنبيه ام كند، به من گفت
برو پيش مدير مدرسه ( آقاي صيادي) و بگو او ترا تنبيه كند

رفتم و برگشتم و...زندگي ادامه دارد انگار




حالا ديشب خواب شما را ديدم آقاي شكروي عزيز. كه تا اين موقع نمي دانستم چرا بخشي از حافظه ي من را به شدت از آن خود كرديد
و اين همه سال با من آمديد
در خواب بيمار بوديد. ليواني آب خواستيد . دادم و خورديد و بعد اعترافي كردم
گفتم: خاطرتان هست قضيه ي انشاء شير و تنبيه را ؟
گفتيد : نه
شرح ماجرا را گفتم، تا آنجايي كه پيش آقاي صيادي، مدير مدرسه،رفتم
دم دفتر مدرسه ايستادم . آقاي صيادي با آن چهره ي مهربان و كمي كبودش نشسته بود و عينك اش را جا به جا مي كرد و چيزي مي خواند
آقاي صيادي اجازه هست ؟:
سرش را بلند كرد و گفت : بله ؟
آقاي شكروي گفتن دو تا گچ بدين:
گفت برو از توي كارتن بردار
برداشتم و بدو آمدم وسط حياط مدرسه، كنار ميل پرچم صبحگاهي، آن ها را گذاشتم و دست هايم را شستم و به كلاس برگشتم

شما هيچ وقت سؤال نكرديد كه آيا آنروزآقاي صيادي مرا تنبيه كرد يا نه
چشم هايتان كمي گشاد شد،آن ها را آرام بر هم گذاشتيد و لبخندي از روي مهر زديد

با اين اعتراف يك جرم كهنه و قديمي از روح ام كنده شد و آقاي شكروي، آقاي صيادي و آن مدرسه ي دوست داشتني از درونم بيرون آمده و آ‍زاد شدند

و حالا من مي توانم شما را از روبه رو ببينم و هرچه دوست دارم درباره ي شما بنويسم

۳۰ نظر:

ناشناس گفت...

سلام...
خوشحالم كه اينجام و خوندم
خيلي زياد
صلاحيت نظر دادن هنوز ندارم!1
موفق باشيد

ناشناس گفت...

عكس ها قابل رؤيت نيستند!

ناشناس گفت...

سلام آذر خوب .. ممنون که سر زدی....چرا دیر به دیر به روز میشی ؟ من چند روز یک بار سر می زنم .به هر حال از شعرهات این جا بنویس که بخونیم با هم .

ناشناس گفت...

سلام لذت بردم

ناشناس گفت...

سلام.لحظه هاي خوشي را در وبلاگتان سپري کردم.سپاس از مهمانداري شما.هميشه سبز و بالنده باشيد

ناشناس گفت...

به روز شدم

ناشناس گفت...

درود
خونه ي نو مبارك.اين از اون قشنگ تر.
شاد باشي

ناشناس گفت...

SALAM
MANZEL E NO MOBARAK

ناشناس گفت...

سلام :) اومدم که قبل از رفتن کاروان کامنت بذارم. راستی چه قلب رئوفی داری :)

Farahmand
(I love myself)

ناشناس گفت...

سلام،خیلی خوب بود.ممنون و خسته نباشید

ناشناس گفت...

salam , khoshhalm ke hanooz roberah ast terya blog . sari be man bezan , ketab ham dar amad , namayeshgah dar ghorfeye arvij ast . kholase hamin ,

ناشناس گفت...

سلام.نیامدن مرا دلیل بی ادبیم ندانید.زندگی مرا با خود برده بود و غم نان.
اما ، من بخواهم کدکی ام را کارهایی این چنین بنویسم ، فضای مجازی اینترنت هم به فریاد در می آید

ناشناس گفت...

سلام آذر عزيز به هر زحمتي بود بالا خره ياد گرفتم چه جوري برات كامنت بزارم (راستش خيلي سخت بود چند بار اومده بودم اما نمي شد تا اينكه ...)بگذريم وبلاگ جديد مبارك هر چند ديگه خيلي ديره اما قبول كن مقصر من نبودم ...در ضمن مي دونستي منم يه دبيرم...بگذريم باز هم به شما دوست خوب سر مي زنم فعلا در پناه خدا.

ناشناس گفت...

دوست عزيز
فضاي مدرسه و حياط و کوچه و رويايت را توانستم ببينم
زيبا بود....
گاهي به جمله بندي هاي نسل جديد دقت مي کنم . ولو باز هم يک خطي باشن
سراسر طغيان و حرکت ديده مي شه. گاهي دچار وحشت مي شم که چه طوفاني در راه است؟

ناشناس گفت...
این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.
ناشناس گفت...

سلام !
وبلاگ جدیدالاحداث مبارک
اولین بار است که با یک شعر به روز شدم. سر بزنید خوش حال می شم

ناشناس گفت...

عجب دختر زرنگی. آذرجون میگم از بچگی همین طوری شیطون بودی ها؟بالاخره گچ ها رو چیکار کردی؟ البته کتکت خوردن اینجوری هم ظلم بود دستت درد نکنه برا این داستان خوب.چرا داستان نویس نمی شی؟!

ناشناس گفت...

سلام خانم کيانی. از اين صداقت شاعرانه ات لذت بردم. منتظر کارهای شما هستم و کتاب جديدتان. تماس ميگرم

ناشناس گفت...

سلام و وقت بخیر خانم کیانی عزیز.ديروز در نمايشگاه سراغتان را گرفتم. گويا آمده و رفته بوديد. ببينمتان

ناشناس گفت...

آذر خانم كياني سلام . اميدوارم كار جديدي از شما در نمايشگاه ببينم . دوستان شعر به من لطف بسيار دارند و مطمئن باش تا هر وقت كه بتوانم شعر خواهم خواند.
با احترام و درود
ارمغان بهداروند

ناشناس گفت...

salaam khanome kiani .khaneye jadid mobarak . felaan

ناشناس گفت...

سلام خانم کیانی عزیز و ممنون از لطف شما،ناشر کتاب؛ کانون پرورش فکری کودکان است و کتاب در فروشگاههای کانون موجود است...شاد باشید

ناشناس گفت...

سلام
استاد عزیز خانم کیانی سری بزنیدومن را از نظرات ارزش مند تان محروم نکنید.

Unknown گفت...

معلم کلاس دوم من زنی بود که چون حامله شد دیگر نیامد درس بدهد.پخشمان کردند توی کلاس های دیگر و من سهم ناهید جون بودم
معلمی که پسرش سال اول مرا کتک زد . هیچ علاقه ای نذارم که او را از روبه رو ببینم. اگر ببینمش شاید سرم را پایین بیندارم و در بروم.

Unknown گفت...

معلم کلاس ذوم ما زنی بود که چون حامله شد دیگر نیامد درس بدهد و ما را پخش کردند توی کلاس ها . من سهم " ناهید جون " شدم.معلمی که از پسرش کتک خورده بودم سال اول.
حالا هم اگر از روبه رو ببینمش احتمالا زمیین را نگاه کنم نه چشمم در چشمش نیفتد

ناشناس گفت...

به روزم

ناشناس گفت...

به روزم

ناشناس گفت...

درود بعضي وقتها هم كفش بعضي چيزها جفت ميشود... ,وقت كردي سري به من كه نه به كلماتم بزن

ناشناس گفت...

درود گاهي هم كفش بعضي چيزها جفت مي شود...وقت كردي سري هم به من كه نه به كلماتم بزن

ناشناس گفت...

سلام نازنین :) خوبی؟
ببین من با خدا مشکلی ندارم.. دارم سعی می کنم یه چیزایی رو که در گوشه ذهن همه پنهان شده بیارم بیرون و یه سری نکاتی رو روشن کنم. فکر می کنم اگه آدم هرچند وقت یکبار عقایدش رو با دقت بررسی کنی می بینه که دیگه به یه سری مسائل اعتقاد نداره و هروقت که این برای آدم روشن بشه، ذهن آدم خالی میشه برای یه سری افکار جدید.. این تجربه شخصی منه وقتی که مطالب اینطوری می نویسم. به هر حال مرسی از کامنتت.

Farahmand
(I love myself)