اعتراف
ديشب خواب معلم كلاس دوم دبستانم را ديدم.آقاي شكروي. كه قد بلندي داشت و موهاي سياه و پريشاني كه هميشه مشتي از آن ها روي پيشاني اش ريخته شده بود. كت و شلوار طوسي آبي مي پوشيد و خط كشي داشت كه هميشه ي دست هايش بود.
هيچ وقت نتوانستم چهره اش را از رو به رو ببينم. عادت نداشت پشت ميز بنشيند . آقاي شكروي معلم دبستان ايراندخت سابق و صيادي امروز اميديه ي آغاجاري بود.
( تا اينجا را داشته باشيد)
در همان موقع ها در محله ي ما هر روز صبح شير فروشي مي آمد كه دو ظرف پر از شير را به دو طرف ترك دوچرخه اش مي بست و همين طور كه با دوچرخه كمي به سمت چپ و راست مي لميد، با صداي سحرآميزي
مي خواند
شير...دار ي ي يم...شير...
زير و بم صدايش به قدري خوش بود كه مانند هاله اي همه ي خاطرات كودكي ام را در خود گرفته است
هواي گرگ و ميش و دختري كوچك، منتظر بر درگاه و بعد صدا و صدا و دور شدن اين صدا و بعد تر تكيه دادن به آجر هاي گرم آشپزخانه ي گوشه ي حياط و در آن سكوت صبح در خيال، بر ترك دوچرخه سوار شدن و دور زدن و هم صدايي كردن...بگذريم
كلاس دوم دبستان بودم . معمولا انشاء به اين صورت داده مي شد كه بايد با واژه ها جمله مي ساختيم.آن هم يك خط سطر) و نه بيشتر!!! و معمولا ده واژه داده مي شد)
يك روز آقاي شكروي واژه ي شير را داد كه با آن جمله بسازيم
حالا ديگر ممكن بود هر اتفاقي بيفتد . البته به واسطه ي حساسيت من روي اين واژه
بنده ده خط يا بيشتر در مورد شير و شير فروش و دوچرخه و آواز سحرآميز و لميدن دوچرخه و بعد در خيال دوچرخه سواري كردن و شير فروختن خودم و آواز خواندن خودم و...خلاصه نمي دانم آن موقع سيندرلا زنده بود يا نه ،اگر بود حتما در آن ده خط شركت داشت
خلاصه آقاي شكروي حسابي عصباني شد و چون با پدرم دوست بود و نمي خواست خودش تنبيه ام كند، به من گفت
برو پيش مدير مدرسه ( آقاي صيادي) و بگو او ترا تنبيه كند
رفتم و برگشتم و...زندگي ادامه دارد انگار

حالا ديشب خواب شما را ديدم آقاي شكروي عزيز. كه تا اين موقع نمي دانستم چرا بخشي از حافظه ي من را به شدت از آن خود كرديد
و اين همه سال با من آمديد
در خواب بيمار بوديد. ليواني آب خواستيد . دادم و خورديد و بعد اعترافي كردم
گفتم: خاطرتان هست قضيه ي انشاء شير و تنبيه را ؟
گفتيد : نه
شرح ماجرا را گفتم، تا آنجايي كه پيش آقاي صيادي، مدير مدرسه،رفتم
دم دفتر مدرسه ايستادم . آقاي صيادي با آن چهره ي مهربان و كمي كبودش نشسته بود و عينك اش را جا به جا مي كرد و چيزي مي خواند
آقاي صيادي اجازه هست ؟:
سرش را بلند كرد و گفت : بله ؟
آقاي شكروي گفتن دو تا گچ بدين:
گفت برو از توي كارتن بردار
برداشتم و بدو آمدم وسط حياط مدرسه، كنار ميل پرچم صبحگاهي، آن ها را گذاشتم و دست هايم را شستم و به كلاس برگشتم
شما هيچ وقت سؤال نكرديد كه آيا آنروزآقاي صيادي مرا تنبيه كرد يا نه
چشم هايتان كمي گشاد شد،آن ها را آرام بر هم گذاشتيد و لبخندي از روي مهر زديد
با اين اعتراف يك جرم كهنه و قديمي از روح ام كنده شد و آقاي شكروي، آقاي صيادي و آن مدرسه ي دوست داشتني از درونم بيرون آمده و آزاد شدند
و حالا من مي توانم شما را از روبه رو ببينم و هرچه دوست دارم درباره ي شما بنويسم