یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۳
جمعه، تیر ۲۷، ۱۳۹۳
ازکتاب در دست چاپ
تقدیم به پدر
-----------
یاد
هراسم با باد می وزد
بادِ هراسم و میگذرم
ازروی برگ از روی شاخه ، دست های خیس ام و خودم.
سفیدم و از دندانهای مرگ جا مانده ام,
شیری پاشیده، صورتم لزج
مات و مردد
که جذب فضای مه - مرگ آلود نمی شود.
بواسطه ی زمزمه های دور توست شاید
که هنوز بند رختی از لباس های رنگارنگ و شاد
در حیاط خانه ام تاب می خورد
و"آذ گل" روی نوک پا
با کفش های تق تقی نامرئی
تیش تیش می چرخد
سُر می خورد
روی انحنای موج نگاه مهربانت.
شادی لب پر می زد
از روزی که می ساختی
روزهایی...
بادِ هراسی که می وزد از کجاست؟
-------------------------
"آذگل" پدرم به همین نام صدایم میکرد.
یاد
هراسم با باد می وزد
بادِ هراسم و میگذرم
ازروی برگ از روی شاخه ، دست های خیس ام و خودم.
سفیدم و از دندانهای مرگ جا مانده ام,
شیری پاشیده، صورتم لزج
مات و مردد
که جذب فضای مه - مرگ آلود نمی شود.
بواسطه ی زمزمه های دور توست شاید
که هنوز بند رختی از لباس های رنگارنگ و شاد
در حیاط خانه ام تاب می خورد
و"آذ گل" روی نوک پا
با کفش های تق تقی نامرئی
تیش تیش می چرخد
سُر می خورد
روی انحنای موج نگاه مهربانت.
شادی لب پر می زد
از روزی که می ساختی
روزهایی...
بادِ هراسی که می وزد از کجاست؟
-------------------------
"آذگل" پدرم به همین نام صدایم میکرد.
چهارشنبه، تیر ۲۵، ۱۳۹۳
شاملو
-------------
من وتو يكي دهانيم
كه به همه آوازش
به زيباتر سرودی خواناست.
من و تو يكي ديدگانيم
كه دنيا را هردم
در منظر خويش
تازه تر ميسازد.
نفرتي
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان كند
از هر آنچه واداردمان
كه به دنبال بنگريم،
من و تو يكي شوريم
از هر شعله ئي برتر،
كه هيچ گاه شكست را بر ما چيرگي نيست
چرا كه از عشق
روئينه تنيم.
و پرستوئي كه در سرپناه ما آشيان كرده است
با آمد شدني شتابناك
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز ميكند
-------------
من وتو يكي دهانيم
كه به همه آوازش
به زيباتر سرودی خواناست.
من و تو يكي ديدگانيم
كه دنيا را هردم
در منظر خويش
تازه تر ميسازد.
نفرتي
از هر آنچه بازمان دارد
از هر آنچه محصورمان كند
از هر آنچه واداردمان
كه به دنبال بنگريم،
من و تو يكي شوريم
از هر شعله ئي برتر،
كه هيچ گاه شكست را بر ما چيرگي نيست
چرا كه از عشق
روئينه تنيم.
و پرستوئي كه در سرپناه ما آشيان كرده است
با آمد شدني شتابناك
خانه را
از خدائي گمشده
لبريز ميكند
دوشنبه، تیر ۱۶، ۱۳۹۳
یکشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۳
روز قلم گرامی باد
-----------------------
محمدعلي سپانلو اعتقاد دارد چهاردهم تير ماه ميتواند روز ملي نويسندگان و اهل قلم باشد و علت نامگذاري اين روز به تاريخنگاري ابوريحان بيروني باز ميگردد.
14 تير روزي است که نويسندگان و اهل قلم بايد در مورد مدعاهاي حقيقي خود (حداقل در مورد حقوق اساسي خود يعني آزادي بيان) هم صدا شوند. حداقل به لحاظ تاريخي هيچ کشوري چنين سابقه تاريخي در مورد روز قلم ندارد.
عکس : کتاب ابوریحان بیرونی ، انتشارات شروع
-----------------------
محمدعلي سپانلو اعتقاد دارد چهاردهم تير ماه ميتواند روز ملي نويسندگان و اهل قلم باشد و علت نامگذاري اين روز به تاريخنگاري ابوريحان بيروني باز ميگردد.
14 تير روزي است که نويسندگان و اهل قلم بايد در مورد مدعاهاي حقيقي خود (حداقل در مورد حقوق اساسي خود يعني آزادي بيان) هم صدا شوند. حداقل به لحاظ تاريخي هيچ کشوري چنين سابقه تاريخي در مورد روز قلم ندارد.
عکس : کتاب ابوریحان بیرونی ، انتشارات شروع
سهشنبه، تیر ۱۰، ۱۳۹۳
دوشنبه، خرداد ۱۹، ۱۳۹۳
از کتاب"روی آینه ام خم اش"
---------------------------------
شب
-----------
شب از ستارگان پیشی می گیرد
گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.از حذف
.از نبود هر بودی که بود را نبود میکند
بود بود بود هست
بود شب از نبود است از جریان و استحاله ی هرم نفسی عظیم که دم روز را نبود بازدم شب می سازد
تا عمق آن پهنه ی لایتناهی که به تمامی تسلیم است و خاموش وآگاه و جاری است
در همه ی نفوس تا شب شب باشد و معنا یابد در خلوت هر ازدحام
...در حذف هر صدا در انکار هر
از انکار بر می خیزد شب تا همه او شود و شب باشد از گلویی که نجوا می کند و
:می خواند اورا
تا بخواندش
بداندش
و بداردش
شب رویش نی
شب زایش ری
.شب حضور بی حضور آن حاضر همیشه
که نی را ترکند از الست می
تر کند چشم
.تر کند جانی که از عشق سوزشی عمیق دارد
به ستارگان پاداش حضور می بخشد
که بی حضورش توان. حاضر نیست
.در گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.هرم نفسی عظیم
دم می دهد دم
از عدم از هو هو
شب شب شب همه او همه هو
شب سقف، شب تالار پرتلالو
شب فرصت حضور مجدد عالم عشق
و مجال دادن خود به خدآ
از عشق، شب زاید و غیبت را لذت حضور می سازد و مجال می یابد که بداند
...نیست از هست و هست از
:شب لایتناهی مکان آن بزرگ بی مکان که
کان همه بیم
کان همه مهر
.کان همه عشق است
شب میخواهد
شب میشود
شب جریان دارد از جانب او
____________________________
هزار و سيصد و هشتاد و پنج
---------------------------------
شب
-----------
شب از ستارگان پیشی می گیرد
گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.از حذف
.از نبود هر بودی که بود را نبود میکند
بود بود بود هست
بود شب از نبود است از جریان و استحاله ی هرم نفسی عظیم که دم روز را نبود بازدم شب می سازد
تا عمق آن پهنه ی لایتناهی که به تمامی تسلیم است و خاموش وآگاه و جاری است
در همه ی نفوس تا شب شب باشد و معنا یابد در خلوت هر ازدحام
...در حذف هر صدا در انکار هر
از انکار بر می خیزد شب تا همه او شود و شب باشد از گلویی که نجوا می کند و
:می خواند اورا
تا بخواندش
بداندش
و بداردش
شب رویش نی
شب زایش ری
.شب حضور بی حضور آن حاضر همیشه
که نی را ترکند از الست می
تر کند چشم
.تر کند جانی که از عشق سوزشی عمیق دارد
به ستارگان پاداش حضور می بخشد
که بی حضورش توان. حاضر نیست
.در گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.هرم نفسی عظیم
دم می دهد دم
از عدم از هو هو
شب شب شب همه او همه هو
شب سقف، شب تالار پرتلالو
شب فرصت حضور مجدد عالم عشق
و مجال دادن خود به خدآ
از عشق، شب زاید و غیبت را لذت حضور می سازد و مجال می یابد که بداند
...نیست از هست و هست از
:شب لایتناهی مکان آن بزرگ بی مکان که
کان همه بیم
کان همه مهر
.کان همه عشق است
شب میخواهد
شب میشود
شب جریان دارد از جانب او
____________________________
هزار و سيصد و هشتاد و پنج
شنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۳
از کتاب" چرا کفش هایت جفت نمی شود شعرمن؟ نشرنیم نگاه
---------------------------------------------------------------------
بی قراری هایم از کی شروع شد
--------------------------------------
از وقتی که گنبد مینا را..؟
نه این واژه ها خیلی خودی اند
و من معنی آن ها را مثل مزه ی نان می فهمم
فکر کنم از دیروز شروع شد
یا شاید هم از دیروز امروز دوسال قبل
یا ده سال آینده
حالا تو بگو گنبد مینا را در همین سال ها تاسیس کردند
و در یکی از همین وقت ها که شمردم
سرعت صوت فاخته یی
شاید
هوایم را شکست
که من هنوز گیج گیجی راه می روم
و چیزی شبیه رعد و برق
چشم هایم را نقاشی میکند
---------------------------------------------------------------------
بی قراری هایم از کی شروع شد
--------------------------------------
از وقتی که گنبد مینا را..؟
نه این واژه ها خیلی خودی اند
و من معنی آن ها را مثل مزه ی نان می فهمم
فکر کنم از دیروز شروع شد
یا شاید هم از دیروز امروز دوسال قبل
یا ده سال آینده
حالا تو بگو گنبد مینا را در همین سال ها تاسیس کردند
و در یکی از همین وقت ها که شمردم
سرعت صوت فاخته یی
شاید
هوایم را شکست
که من هنوز گیج گیجی راه می روم
و چیزی شبیه رعد و برق
چشم هایم را نقاشی میکند
شنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۳
جمعه، اردیبهشت ۱۹، ۱۳۹۳
چو این تبدیلها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
مولوی
معمولا مرز ظرفیت فکر انسان محل تبدیل است که غالبا با اتفاقی غیر منتظره خودش را نشان میدهد و محل گذار هم هست به محیط فکری جدید. درست درون همین اتفاق، انسان درحیرت و بهت از این دگرگونی خبردار میشود.
کیمیا هست برای تبدیلی آسان مشروط بر اینکه محیط فکری پیشین کمتر به توهم آلوده باشد . واقعییت...
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در بیچون
مولوی
معمولا مرز ظرفیت فکر انسان محل تبدیل است که غالبا با اتفاقی غیر منتظره خودش را نشان میدهد و محل گذار هم هست به محیط فکری جدید. درست درون همین اتفاق، انسان درحیرت و بهت از این دگرگونی خبردار میشود.
کیمیا هست برای تبدیلی آسان مشروط بر اینکه محیط فکری پیشین کمتر به توهم آلوده باشد . واقعییت...
دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۳
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است
سپهری
سهشنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۳
یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۲
دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۲
جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲
سهشنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲
مکان
کمی حواس پرت بود، حرفی می زدم جوابی
دیگر تحویل می گرفتم. همیشه وقتی که از او سوال می کردم که کجایی؟ می گفت:"
در حال کشیدن طرح هام هستم، قاطی رنگها."
این حواس پرتی یک "جا" بود،
یک مکان؛ جایی که او می توانست خودش را پیدا کند ولی برای هر تماشاگر، آن "جا"
جایی پرت بود.
جایی که او اقتدار خودش را می دید و
خلاقیتش تنها در آنجا بکار گرفته می شد.
دیوانه وار نقاشی می کرد. در هفته دو
روز با هم کار می کردیم. تا می رسیدم به لحظات با هم بودن و نقاشی کردن، بلند بلند
می خندید و می گفت : " زندگی شروع شد!"
دوستی ما یک دوستی درک شده بود، توسط
هر دوی ما. نیازی برای جدل و برای شناخت نبود. هر کس کار خودش را می کرد؛ چون به
متفاوت بودن هم پی برده بودیم. نه او تلاش می کرد که مرا شبیه خودش کند و نه من؛
که کاری عبث برای هر رابطه ای است.
وضع مالی خیلی خوبی داشت و یک روز نه
از روی اجبار!! که اختیار کرد تن به مهاجرت بسپارد. به همراه شوهر و دو دختر
کوچولو و نازش. شب آخر پیش از رفتن با هم بودیم. زن برادر مهربانش شام بسیار
خوشمزه ای تدارک دید و میزبانی را به کمال رساند. نمی دانم چرا آن شب لحظاتی
شکننده را تجربه می کردم. احساس می کردم که یا اتفاقی افتاده و یا دارد می افتد.
خیلی سخت بود.
گفت : " بیا با هم یک طرح را
اتودی کنیم. مشترک. یادگاری."
گفتم: " باشه."
یک مقوای اشتنباخ آورد و شروع کرد به
کشیدن. یک چیزی شبیه به هندوانه کشید و چند خط نازک هم روی طرح از بافت مقوا
برداشت. من هم بلافاصله یک بشقاب و یک کارد را قلمی کردم که دیدم شلیک خنده اش
بلند شد. کمی صبر کردم تا طراحی اش تمام شد که دیدم یک فیل است. من هم یک برکه و
نی و نیزار که تا زانوان فیل را می گرفت کشیدم. بعد رفت و برایم یک فنجان قهوه
آورد که یک تکه شکلات هم تویش انداخته بود.
همینطور که سربه سرم می گذاشت قهوه را
هم، هم می زد. یکی، دو قطره هم از قهوه روی طرح ریخت. خندید و گفت " خب کامل
شد! ( فیل و بشقاب و کارد و برکه و نیزار و چند قطره قهوه) همینطور می برمش."
و رفت.
سه ماه بعد دخترش تماس گرفت و گفت :
"خاله امروز مامان داشت ماکارونی درست می کرد، به جای اینکه ماکارونی را توی
آب جوش بریزد، مایه ی گوشت و قارچ را توی آب ریخت." با همان صدای جیغش گفت :
" یه چیزی بهش بگو!"
فهمیدم که هنوز حالش خوب است. هنوز
مکانش سرشار از طرح و رنگ است.
تقریبا هشت ماهی گذشته بود که زنگ زد،
با صدایی که نمی شد گفت صداست. خفه، غمبار، عجیب. اصلا نمی توانستم کلامی را با او
رد و بدل کنم. کوهی از اندوه و غم روی سینه ام نشست. گفتم : " کاری
نداری؟" گفت : " یکی از بستگانم آمده، یک بسته برایت فرستادم، برو
بگیر."
رفتم و گرفتم. شکلات و قهوه و....و یک
پاکت ضخیم که وقتی بازش کردم همان طرحی در آن بود که شب آخر با هم کشیده بودیم.
تنها چیزی که از برگشت این طرح
توانستم بفهمم این بود که او می خواهد برگردد. زنگ زدم تشکر کردم و سعی کردم حال و
روزش را نادیده بگیرم تا بتوانم با او حرف بزنم. " احساساتی که بشویم عقل را
گم می کنیم."
گفتم : " کی می آیی؟"
گفت : "خیلی زود."
پرسیدم : "چرا رفتی؟"
گفت : " چون آنجا جای ماندن
نبود."
پرسیدم : " چرا می خواهی
برگردی؟"
گفت : " چون اینجا هم جای ماندن
نیست."
با خودم گفتم اینجا که هیچ، آنجا هم
که هیچ، پس کجا جای تو است؟
جایی هست که از اول با هماهنگی با
آنجا به این دنیا آمدیم ولی آنقدر راه و بیراه کردیم که از آنجا دور شدیم.
جایی هست که در انجا،احساس امنیت و آسایش هیچ
ارتباطی به امکانات بیرونی ندارد.
آنجا یعنی اینکه هرلحظه که در آن قرار
بگیری، بتوانی و بدانی هرکاری که انجام می دهی تنها نتیجه اش نزدیکی به خودت است.
هر کاری که می کنی به وجهی دیگر از خودت نزدیک می شوی و بدون اینکه قصدت این باشد،
نمود بیرونی این مکان، دیگران را هم تحت تاثیر قرار می دهد. یعنی امنیت و آرامش،
اقتدار و خلاقیت تو پرتویی دارد که به دیگران هم تسری پیدا می کند.
آنجا در عالم هستی نامش هست "مکان"
که هر زمان می توانی بنشینی و به لحظه های زندگی ات گوش بسپاری. نجوای این لحظات،
عاشقانه ترین هستند، چون در آن، اصل هماهنگی جریان دارد.
وقتی حرف می زد دیگر از آن اقتداری که
همیشه مرا تحت تاثیر قرار می داد خبری نبود. پرسیدم:" طرح جدید کار کرده
ای؟"
گفت : " مدتی ست که نقاشی کار
نکرده ام."
"مکان" را از دست داده بود.
کسی که دیوانه وار نقاشی می کرد حالا اصلا رویکردی به این هنر نداشت.
می دانم مهاجرت قصه ی خودش را دارد
اما وقتی کسی از سرزمینی که سال های سال در آن زندگی کرده به کشوری دیگر مهاجرت می
کند باید بداند وقتیکه می رود به همراه دیگر چمدان هایش، چمدانی هست که پر از سنت،
فرهنگ، آداب، عادات و... است که همراه خود می برد، در حالیکه به محض ورود به آنجا،
تک تک یاخته هایش باید از آب، خاک، هوا و فضای دیگری تغذیه کند.
تغییر همیشه دردناک است و یک جابجایی
در هر انسان مهاجر اتفاق می افتد که لحظات شکننده و دردآور دارد و خیلی به کندی
پیش می رود. اما اگر در دردناکی این تغییر، غرق نشویم آگاهی به داد می رسد و این
دوران تغییر در مدت کمتری سپری می شود. سرنخ زندگی در این محیط جدید به دستت می
آید.
اینکه چه چیزی را باید پشت سر بگذاری
و چه چیزی را باید جایگزین کنی، تجربه های منحصربفردی ست که هرکس خودش می داند چه
هنری را برای زیستن بکار گیرد تا شادمانه عبور کند.
"مکان" در اصل در درون ما
است و همیشه آشنای ما.
خلاصه آخر صحبت هایش گفت :" من
باید تسلیم همین شرایط باشم و شاکر تا وضعیت بهتری را تجربه کنم، در غیر اینصورت
این مقاومتی که می کنم مرا از پای در می آورد و یا وادار به گرفتن تصمیمات اشتباه
می کند."
چند ماهی از آن روز گذشته است. به
تولدی دیگر در او امید بسته ام و می دانم شدنی است.
اشتراک در:
پستها (Atom)