سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲



مکان


کمی حواس پرت بود، حرفی می زدم جوابی دیگر تحویل می گرفتم. همیشه وقتی که از او سوال می کردم که کجایی؟ می گفت:" در حال کشیدن طرح هام هستم، قاطی رنگها."
این حواس پرتی یک "جا" بود، یک مکان؛ جایی که او می توانست خودش را پیدا کند ولی برای هر تماشاگر، آن "جا" جایی پرت بود.
جایی که او اقتدار خودش را می دید و خلاقیتش تنها در آنجا بکار گرفته می شد.
دیوانه وار نقاشی می کرد. در هفته دو روز با هم کار می کردیم. تا می رسیدم به لحظات با هم بودن و نقاشی کردن، بلند بلند می خندید و می گفت : " زندگی شروع شد!"
دوستی ما یک دوستی درک شده بود، توسط هر دوی ما. نیازی برای جدل و برای شناخت نبود. هر کس کار خودش را می کرد؛ چون به متفاوت بودن هم پی برده بودیم. نه او تلاش می کرد که مرا شبیه خودش کند و نه من؛ که کاری عبث برای هر رابطه ای است.
وضع مالی خیلی خوبی داشت و یک روز نه از روی اجبار!! که اختیار کرد تن به مهاجرت بسپارد. به همراه شوهر و دو دختر کوچولو و نازش. شب آخر پیش از رفتن با هم بودیم. زن برادر مهربانش شام بسیار خوشمزه ای تدارک دید و میزبانی را به کمال رساند. نمی دانم چرا آن شب لحظاتی شکننده را تجربه می کردم. احساس می کردم که یا اتفاقی افتاده و یا دارد می افتد. خیلی سخت بود.
گفت : " بیا با هم یک طرح را اتودی کنیم. مشترک. یادگاری."
گفتم: " باشه."
یک مقوای اشتنباخ آورد و شروع کرد به کشیدن. یک چیزی شبیه به هندوانه کشید و چند خط نازک هم روی طرح از بافت مقوا برداشت. من هم بلافاصله یک بشقاب و یک کارد را قلمی کردم که دیدم شلیک خنده اش بلند شد. کمی صبر کردم تا طراحی اش تمام شد که دیدم یک فیل است. من هم یک برکه و نی و نیزار که تا زانوان فیل را می گرفت کشیدم. بعد رفت و برایم یک فنجان قهوه آورد که یک تکه شکلات هم تویش انداخته بود.
همینطور که سربه سرم می گذاشت قهوه را هم، هم می زد. یکی، دو قطره هم از قهوه روی طرح ریخت. خندید و گفت " خب کامل شد! ( فیل و بشقاب و کارد و برکه و نیزار و چند قطره قهوه) همینطور می برمش." و رفت.
سه ماه بعد دخترش تماس گرفت و گفت : "خاله امروز مامان داشت ماکارونی درست می کرد، به جای اینکه ماکارونی را توی آب جوش بریزد، مایه ی گوشت و قارچ را توی آب ریخت." با همان صدای جیغش گفت : " یه چیزی بهش بگو!"
فهمیدم که هنوز حالش خوب است. هنوز مکانش سرشار از طرح و رنگ است.
تقریبا هشت ماهی گذشته بود که زنگ زد، با صدایی که نمی شد گفت صداست. خفه، غمبار، عجیب. اصلا نمی توانستم کلامی را با او رد و بدل کنم. کوهی از اندوه و غم روی سینه ام نشست. گفتم : " کاری نداری؟" گفت : " یکی از بستگانم آمده، یک بسته برایت فرستادم، برو بگیر."
رفتم و گرفتم. شکلات و قهوه و....و یک پاکت ضخیم که وقتی بازش کردم همان طرحی در آن بود که شب آخر با هم کشیده بودیم.
تنها چیزی که از برگشت این طرح توانستم بفهمم این بود که او می خواهد برگردد. زنگ زدم تشکر کردم و سعی کردم حال و روزش را نادیده بگیرم تا بتوانم با او حرف بزنم. " احساساتی که بشویم عقل را گم می کنیم."
گفتم : " کی می آیی؟"
گفت : "خیلی زود."
پرسیدم : "چرا رفتی؟"
گفت : " چون آنجا جای ماندن نبود."
پرسیدم : " چرا می خواهی برگردی؟"
گفت : " چون اینجا هم جای ماندن نیست."
با خودم گفتم اینجا که هیچ، آنجا هم که هیچ، پس کجا جای تو است؟
جایی هست که از اول با هماهنگی با آنجا به این دنیا آمدیم ولی آنقدر راه و بیراه کردیم که از آنجا دور شدیم.
جایی هست که در انجا،احساس امنیت و آسایش هیچ ارتباطی به امکانات بیرونی ندارد.
آنجا یعنی اینکه هرلحظه که در آن قرار بگیری، بتوانی و بدانی هرکاری که انجام می دهی تنها نتیجه اش نزدیکی به خودت است. هر کاری که می کنی به وجهی دیگر از خودت نزدیک می شوی و بدون اینکه قصدت این باشد، نمود بیرونی این مکان، دیگران را هم تحت تاثیر قرار می دهد. یعنی امنیت و آرامش، اقتدار و خلاقیت تو پرتویی دارد که به دیگران هم تسری پیدا می کند.
آنجا در عالم هستی نامش هست "مکان" که هر زمان می توانی بنشینی و به لحظه های زندگی ات گوش بسپاری. نجوای این لحظات، عاشقانه ترین هستند، چون در آن، اصل هماهنگی جریان دارد.
وقتی حرف می زد دیگر از آن اقتداری که همیشه مرا تحت تاثیر قرار می داد خبری نبود. پرسیدم:" طرح جدید کار کرده ای؟"
گفت : " مدتی ست که نقاشی کار نکرده ام."
"مکان" را از دست داده بود. کسی که دیوانه وار نقاشی می کرد حالا اصلا رویکردی به این هنر نداشت.
می دانم مهاجرت قصه ی خودش را دارد اما وقتی کسی از سرزمینی که سال های سال در آن زندگی کرده به کشوری دیگر مهاجرت می کند باید بداند وقتیکه می رود به همراه دیگر چمدان هایش، چمدانی هست که پر از سنت، فرهنگ، آداب، عادات و... است که همراه خود می برد، در حالیکه به محض ورود به آنجا، تک تک یاخته هایش باید از آب، خاک، هوا و فضای دیگری تغذیه کند.
تغییر همیشه دردناک است و یک جابجایی در هر انسان مهاجر اتفاق می افتد که لحظات شکننده و دردآور دارد و خیلی به کندی پیش می رود. اما اگر در دردناکی این تغییر، غرق نشویم آگاهی به داد می رسد و این دوران تغییر در مدت کمتری سپری می شود. سرنخ زندگی در این محیط جدید به دستت می آید.
اینکه چه چیزی را باید پشت سر بگذاری و چه چیزی را باید جایگزین کنی، تجربه های منحصربفردی ست که هرکس خودش می داند چه هنری را برای زیستن بکار گیرد تا شادمانه عبور کند.
"مکان" در اصل در درون ما است و همیشه آشنای ما.
خلاصه آخر صحبت هایش گفت :" من باید تسلیم همین شرایط باشم و شاکر تا وضعیت بهتری را تجربه کنم، در غیر اینصورت این مقاومتی که می کنم مرا از پای در می آورد و یا وادار به گرفتن تصمیمات اشتباه می کند."
چند ماهی از آن روز گذشته است. به تولدی دیگر در او امید بسته ام و می دانم شدنی است.

هیچ نظری موجود نیست: