یکشنبه، مرداد ۲۲، ۱۳۸۵





تقديم به حضرت عشق



.شب از ستارگان پیشی می گیرد
گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.از حذف
.از نبود هر بودی که بود را نبود میکند
بود بود بود هست
بود شب از نبود است از جریان و استحاله ی هرم نفسی عظیم که دم روز را نبود بازدم شب می سازد
تا عمق آن پهنه ی لایتناهی که به تمامی تسلیم است و خاموش وآگاه و جاری است
در همه ی نفوس تا شب شب باشد و معنا یابد در خلوت هر ازدحام
...در حذف هر صدا در انکار هر
از انکار بر می خیزد شب تا همه او شود و شب باشد از گلویی که نجوا می کند و
:می خواند اورا
تا بخواندش
بداندش
و بداردش
شب رویش نی
شب زایش ری
.شب حضور بی حضور آن حاضر همیشه
که نی را ترکند از الست می
تر کند چشم
.تر کند جانی که از عشق سوزشی عمیق دارد
به ستارگان پاداش حضور می بخشد
که بی حضورش توان. حاضر نیست
.در گستره ی کبودی که از انکار بر می خیزد
.هرم نفسی عظیم
دم می دهد دم
از عدم از هو هو
شب شب شب همه او همه هو
شب سقف، شب تالار پرتلالو

شب فرصت حضور مجدد عالم عشق
و مجال دادن خود به خدآ
از عشق، شب زاید و غیبت را لذت حضور می سازد و مجال می یابد که بداند
...نیست از هست و هست از
:شب لایتناهی مکان آن بزرگ بی مکان که
کان همه بیم
کان همه مهر
.کان همه عشق است
شب میخواهد
شب میشود
شب جریان دارد از جانب او


____________________________
هزار و سيصد و هشتاد و پنج





چهارشنبه، مرداد ۰۴، ۱۳۸۵


مطلب پست قبلي درباره ي برقراري صلح و آرامش و چگونگي دستيابي به آن آرزوي نه چندان دور در اين جهان پر آشوب بود
اتفاقا در همين رابطه، چند روز پيش در روزنامه ي همشهري مطلبي خواندم كه خالي از لطف نيست.
هندي ها اعتقادشان براين است كه اگر دو تا الاغ با هم ازدواج كنند ، صلح و آرامش درجهان برقرار خواهد شد .
در روزهاي همين نوشته ي درج در روزنامه ، دوتا الاغ را به عقد و عروسي هم در مي آورند ، عروس داماد را به آرايشگاه مي برند ، يك شهر در اين جشن شركت ميكند ، بعد از رقص و پايكوبي بسيار در آخر كار هم همه ي مردم دست به آسمان برميدارند و براي لمس صلح و چشيدن آرامش دعا ميكنند.
با وجود اين همه آدم ، دو تا الاغ واسطه ي خير ميشوند. و چرا كه نه؟
اگر بخواهم درباره حماقت و واسطه گري آن براي ايجاد امنيت و صلح كاذب بنويسم باور كنيد چندين و چند پست را بايد براي اين مطلب اختصاص بدهم ، بنابراين به بعد فلسفي اين قضيه اصلا وارد نمي شوم چون حكايتي ست. جاي عبيد زاكاني واقعا خالي ست.
در اين جور مواقع كه با اين طور مطالب برخورد ميكنم ، احساس مي كنم كمر بند زمين كه آن را به دو قسمت مساوي تقسيم كرده است (خط فرضي) از كمر زمين باز ميشود و با سرعت
در كهكشان رها ميشود وبا شدت به جايي اصابت ميكند كه از صدايش چشمهايم به ناكجايي خيره ميشود كه در آنجا هيچ چيز نيست.
اما حالا به جايي خيره شده ام كه دوچيز هست ( دوتا الاغ كه نيش شان تا بناگوش باز است) البته دور از جان حيوان ضاحك...

چهارشنبه، تیر ۲۱، ۱۳۸۵



شكي در اين نيست كه بازي فوتبال يكي از تاثير گذارترين بازي هايي است كه توانسته ولو در مدتي كوتاه، نقشي تعيين كننده در ناخودآگاه جمعي همه ي انسان ها داشته باشد
توسط جغرافيايي كوچك، سكان هدايت كل اين جهان (مايا) به دست گرفته شد و آنكه نمي دانست كه دوانده شده است، مي دويد به دنبال حجم كوچك گردي بنام توپ كه به اندازه ي حجم بزرگ گردي بنام زمين، اهميت پيدا كرده بود
آنكس كه مي دواند و آنكس كه مي دويد و همه ي آن هايي كه با نگاهشان دويدند، با يك حس مشترك، در اين تورنمنت بزرگ شركت كردند و نمي دانم چرا اين تعامل عظيم احساس كه مي تواند دگرگوني هاي عميقي را ايجاد ودر جهت برقراري صلح و آرامش بكار گرفته شود، وقتي ديگر، در اين جماعت في الارض اتفاق نمي افتد
باور كنيد همتي اين چنين لازم است تا تمام مشكلات از سر راه برداشته شود
پر دور نيست دستيابي به اين امر، اگر فقط، ابزار بازي تغيير كند.



چهارشنبه، خرداد ۱۷، ۱۳۸۵




دلا بسوز كه سوز تو كارها بكند
نياز نيمشبي دفع صد بلا بكند

عتاب يار پريچهره عاشقانه بكش
كه يك كرشمه تلافي صد جفا بكند

ز ملك تا ملكوتش حجاب بردارند
هر آنكه خدمت جام جهان نما بكند

طبيب عشق مسيحا دم است و مشفق ليك
چو درد در تو نبيند كه را دوا بكند

تو با خداي خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند

ز بخت خفته ملولم بود كه بيداري
به وقت فاتحه صبح يك دعا بكند

بسوخت حافظ و بويي به زلف يار نبرد
مگر دلالت اين دولتش صبا بكند




دوشنبه، خرداد ۰۸، ۱۳۸۵





امشب تولد عزيزترينم، افروز است
همه ي سرورم را به كائنات تقديم مي كنم
اميدوارم كه خداوند اين سرور و شادماني را به عالميان بچشاند


شكر


چهارشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۸۵

يك بام و دو هوا




مانا نيستاني به خاطر كشيدن يك كاريكاتور زنداني شد.همين چند وقت پيش بود كه يك كاريكاتور در صفحه ي آخر يكي از روزنامه ها ديدم كه در قسمت بالاي آن نوشته شده بود احمدي نژاد،رئيس جمهور،گفته كه به هر شهري كه وارد مي شود عده اي از ديدن او بي هوش مي شوند.
كاريكاتور در همين رابطه كشيده شده بود و حكايت از اين داشت كه دو نفر يك بيمار را روي برانكار مي بردند.از آن ها مي پرسند اين بيمار را كجا مي بريد؟ مي گويند مي خواهيم قبل از انجام عمل آقاي احمدي نژاد را ببيند
وقتي با رئيس جمهور شوخي مي كنند و آب از آب تكان نمي خورد، وقتي روزانه اين همه جك از زبان اقوام اين مملكت ساخته مي شود و هيچ اتفاقي نمي افتد، حكايت مانا نيستاني عجب حكايتي مي شود
هموطنان آذري زبان بايد بدانند كه قبل از هر بازي، سناريو را به دقت بخوانند
و از خداوند بزرگ بخواهيم كه هرچه زودتر مانا نيستاني آذر زبان هم آزاد شود


با سپاس از آن يگانه حكايت



شنبه، اردیبهشت ۲۳، ۱۳۸۵


کمی فاصله بگیریم و این دنیا!! را ببینیم












یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵




تا آغاز به کار نمایشگاه کتاب وقتی نمانده است.نمایشگاه کتاب امسال را هم داریم نگفته نوبرش را تجربه می کنیم.بنابراین فعلا در این مورد هیچ حرفی ندارم
اما نمی توانم از کنار شکستن قلب خودم (شکستن سنگ قبر شاملو) به راحتی بگذرم
راستش می خواهم خیلی بی پرده حرف بزنم.بدون آن پرده ای که دوست و دشمن را جدا می کند
شاملو خیلی پیش از آنکه سنگ قبرش را در امامزاده طاهر شکسته
ببیند،در خانه اش،در چاردیواری خانه اش این منظره را دید

واقعا به من چه مربوط که شاملو چقدر ارثیه دارد؟و چیش به کیش می
رسد؟به من چه مربوط که حق التالیف آثار شاملو به کجا می رود و چه می کند؟مگر برای من مخاطب شاملو،چیزی به نام حصر و وراثت مطرح است؟
آیا شاعری که به تنهایی اجتماعی ست را در یک چاردیواری خلاصه کردن و در مناقشه ای نه چندان آبرومند شرکت دادن،کار جالبی ست؟
آیا حرمت شاملو شکسته نشد؟چه انتظار از غیر که سنگ قبرش را حرمت بدارد؟حرمت امامزاده به متولی آن است
:به منی که وقتی می خوانم

روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت

روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
و دلم را از امید پر می کند،مگر مهم است که چه بر سر اموال او آمده است؟اموال شاملو برای من یعنی آثارش و اصلا این توهین به مخاطبان اوست که شاعرشان را تا حد حاج عباس همسایه ی ما پائین بیاورند و محدودش کنند در خانه و روی مال و اموالش و تسويه حساب های شخصی دخالتش بدهند و بعد هم چشم هایشان را از روی اشعارش بر دارند و متوجه ی وجهی از زندگی اش بکنند که هیچ ارتباطی به زندگی هنری او ندارد
اگر شاملو زنده بود چه می گفت؟ هیچ
می گفت: آذر ( نوعی) به این قناری نگاه کن!چه زیبا می خواند!سلاخی به آن دل بسته است
من این شاملو را می بینم.شاملو با حاج عباس فرق می کند.اگر چه حرمت حاج عباس توسط فرزندانش خوب حفظ شد
حالا فکر می کنید شکستن سنگ قبر شاملو به همین سادگی اتفاق افتاد؟ نه
.سنگ قبر شاملو در خانه اش شکسته شد و بعد در قبرستان
کمی واقع بین باشیم. دزد جرأتش را از چینه ی کوتاه می بیند
...اما
اما شاملو( به زعم سطری از شعر فروغ) حجم برزگی ست از تصویری آگاه که به مهمانی آینه رفته است
...................و در انعکاس دانش عظیم او،ما همچنان دوره می کنیم



با سپاس از آن دور خیلی نزدیک

چهارشنبه، فروردین ۲۳، ۱۳۸۵





هیچ نشانی بر جای نمانده است
از آن همه اعیاد شکوهمند تاریخی
همه چیز فناپذیر است
و آنچه ما جاودانه می خوانیم
:فانی ترین
دوستی
شهرت
قدرت
موفقیت
و پیروزی
تنها آن شکننده ترین است که می پاید
نشان عمیقی که عشق خدا بر جای می نهد



از بلاگا دمیتروا


سنگ قبر شاملو را شکستند.شاملو هم اکنون به نو کردن ماه بر بام شده است،و هم اکنون عظمت و بزرگی او پدیدار

یکشنبه، اسفند ۲۸، ۱۳۸۴



سال خوبی داشته باشید

پنجشنبه، اسفند ۱۱، ۱۳۸۴



روزهای خانه تکانی ست و حتما خانه تکانی دل هایمان و باشد که عید کنیم و احسن الحال مان بشود از پس حول حالنا
این روزها روز نگاه کردن به آینه است و دقیق شدن در اعمالمان که آیا زنگاری بر روحمان به جای گذاشته و یا شفافیتی نورانی
وقتی نگاه می کنیم، بپرسیم که در کدام بخش از وجود خدا قرار داریم،بخش تاریک آن یا بخش روشن و پر از نور
جوابش را هم فوری می توانیم بگیریم.کافی ست فکر کنیم که چه کرده ایم،کلاه سر کسی نگذاشتیم به حساب زرنگی،بهتان نزدیم تا تسويه حساب شخصی کرده باشیم،دروغ را سرمایه ی راست بودنمان نکردیم و الخ
فقط نور دادیم و نور گرفتیم
نمی دانم چرا همین حالا به یاد کاراکتر اصلی رمان موش و گربه ی گونتر گراس افتادم.شاید پنج سال قبل این رمان را خواندم،اما بارها و بارها، این شخصیت را در ذهنم جراحی کردم
وقتی «مالکه» دانش آموز بود،روزی از او می پرسند: می خواهی چه کاره شوی؟ می گوید: دلقک سیرک، اما او به جنگ می رود، قهرمان می شود و بعد هم در اعماق دریای بالتیک آرام می گیرد
موضوع،کالبد انرژیایی «مالکه» ست که از بدو تولد تعیین می کند که متفاوت از دیگران باشد،این متفاوت بودن و این کالبد انرژیایی نقاب می خواهد.مهم نیست که این نقاب دلقک سیرک باشد و یا قهرمان جنگ و یا گونتر گراس بشود و برنده ی جایزه ی نوبل، مهم این است که این کالبد انرژیایی در سمت و سویی روشن خودش را تثبیت کرده باشد،همان بخش نورانی خداوند
و باز هم مهم این است که آنقدر خودش باشد و هماهنگ با هستی و فرقی هم نکند در آخر کار کف دریای بالتیک آرام بگیرد و یا بر اثر سقوط از داربست در کف سالن سیرک
اصل این است که «مالکه» وقتی نوشته می شود،کالبدش بخش نورانی این رمان را به خود اختصاص می دهد، حالا اگر لبخندی را هم بر لب مخاطبش بنشاند فبها
حالا در آینه نگاه کنیم.کالبد انرژیایی هر کدام از ما در پس این نقاب که بر چهره زده ایم،چقدر نور دارد؟
فکر می کنم همیشه آن کس که بد می کند فعل معکوس عمل خود را برای مفعول به ارمغان می آورد. بنابراین به نتیجه ی عمل بد زیاد امیدوار نباشیم
....در آستانه ی سال نو، نور این کالبد را زیاد کنیم و دیگر هم مهم نباشد


سه‌شنبه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۴




جهان هستی از دیرگاه تا امروز، پیوسته با ما همراه بوده است
با دریافت ارمغان های هستی و باطل داشتن شان،نیروهایمان را به هدر می دهیم
از دیدن آن چیز هایی که در طبیعت به ما ارزانی شده است،عاجزیم
با بخششی ناصواب ، ما همگی، قلب هایمان را از کف داده ایم
دریایی که پیوسته سینه اش را به سوی ما گشاده می دارد
و بادهایی که زوزه کشان تا همیشه وزان اند
اینک چون گل های به خواب رفته در هم آمیخته اند
و این چنین است که سازگاری و هم نوایی خویش را با طبیعت از کف داده ایم
و دیگر جلوه های هستی،روحمان را به جنبش در نمی آورد



وردز ورث


سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۴


دیروز یکی از دوستان تلفن کرد که نگران شدم،چرا آپدیت نمی کنی
عزیز من باور کن گاهی ننوشتن برای تریابلاگ درواقع به نوعی نوشتن برای آن است
گاهی آن وب راه اندازی شده ی خیلی خیلی پیش ازین فضای مجازی بیشتر نیاز به آپدیت دارد
خیلی صفحات سفید بجای مانده در وجودم ضرورت نوشتنشان را بیشتر نشان می دهند تا تریابلاگ
اگرچه برای آپدیت کردن آن وب چنان بر من سخت می گذرد که فقط خدا می داند و خداوندگار

:فکر می کنم فرناندو پسوا گفته که
کشف کردم که همیشه در آن واحد حواس و فکرم متوجه دو چیز است
شاید دیگران هم تا اندازه ای چنین باشند.اما در مورد من آن دو چیز که در لحظه فکرم را به خود مشغول داشته است به یک اندازه درخشان و قابل توجه اند،این همان چیزی ست که خلاقیت مرا به وجود می آورد



شنبه، دی ۱۷، ۱۳۸۴


حقیقت چیست؟
.به حقیقت فقط می توان نزدیک شد



هر کس می تواند فورا این آزمایش را انجام دهد: ابتدا خوب به انسان و یا درختی نگاه کند، سپس چشم هایش را ببندد و دقیقا تصور کند که پس از باز کردن چشمهایش چه چیزی خواهد دید،بعد چشم هایش را بگشاید.
او خواهد دید که حقیقت اندکی با تصورات او متفاوت است.
این یعنی ابطال و نفی.
بنابراین، ما نه تنها دائما انتظارتی داریم، بلکه مرتبا با این واقعیت رو برو می شویم که این انتظارات در تطابق با حقیقت نیستند.
یعنی انتظارات ما برآورده نمی شوند.
این موضوع اهمیت زیادی دارد، زیرا این احساس را به ما می دهد که در واقعیت، در دنیایی واقعی، زندگی می کنیم.
یعنی همه چیز آنگونه که ما انتظار داریم یا تصور می کنیم نیست.
امری که فلسفه ی ایده آلیستی به آن معتقد است.
ایده های ما توسط واقعیت اصلاح می شوند و این اصلاح مکرر حتی ساده ترین ادراکاتمان به ما خواهد فهماند که ما در دنیایی واقعی به سر می بیریم، دنیایی که وابسته ی ایده ها و انتظارات ما نیست.


کارل پوپر

پنجشنبه، آذر ۲۴، ۱۳۸۴

می گویم از داستان و شعر



نمی دانم چند سال است که مشغول نوشتن نقد آثار دوستان نویسنده و شاعر هستم.اما همین قدر بگویم که لذت خوانش آثاری که مرا به درک فضای فکری_هنری مؤلفین این آثار ارتباط داده است،مرا وادار به نوشتن این نقدها کرده است
تا حالا حداقل پانزده جلد کتاب داستان و شعر، نقد شده، بازنویسی شده و به همین منوال ادامه دارد
البته باید بگویم در خلوتم نسبت به همه ی این عزیزان که به حق زحمتکش هستند، وام دارم، زیرا مرا با فضاهایی آشنا کرده اند که پیش از این با آن ها بیگانه بودم و این یعنی درک بخشی از هستی
گاهی در این فضاها تا حد یک اتفاق در درونم با این آثار برخورد داشته ام و این چیز کمی نیست
به هر حال نوشتن این نقدها بنوعی پاسخگویی به دینی ست که در خودم و در درونم احساس کرده ام
این نقدها از نقد کلاسیک معمول فاصله دارد و چشم انداز نگاه به این آثار از پنجره ای دیگر است
این کتاب به محض کامل شدن،به چاپ خواهد رسید، البته اگر خدا بخواهد
ادعایی نیست، فقط در حد توان سعی کرده ام و اینکه:


آنچه استاد ازل گفت بکن، آن کردم


یکشنبه، آذر ۱۳، ۱۳۸۴


یک کار مشترک





تلفن کرد. پیشنهاد داد که بیا یه کار مشترک انجام بدیم.قبول کردم به شرط اینکه اول بدونم موضوع کار چیه
قرار گذاشتیم توی یک پارک
روز قرار،آفتابی بود و نسیم خنکی هم چاشنی.....رفتم
هنوز ده پانزده متری مانده بود که به دوستم ملحق شم،با کمال تعجب دیدم که روسری خانم رو شانه هایش افتاده و ایشان هم بدون توجه به این موضوع دارد ناخن هایش را معاینه می کند
چند قدم دیگه که جلوتر رفتم گفتم:گوشات خنک نشدن؟....چیزی نگفت
گفتم:صدای تعزیری،معزیری،چیزی رو از دور دورا نمی شنوی؟....چیزی نگفت
خلاصه فکر می کنم بید مجنونی که او را در خود پناه داده بود،حرف هایم را شنید و او...
رسیدم و گفتم: ببین،حوصله ی دردسر ندارم...وگرنه از همین جا بر می گردم
سرش را بلند کرد،مات نگاهش را روی صورتم انداخت و گفت: دیوونه ای؟
گفتم:تا چی می بینی...بعد خیلی آرام روسری اش را روی سرش کشید و گفت: بشین که دیر کردی
نشستم، خب این کار مشترکی که پیشنهادشو دادی،چی بود؟
...بید مجنون شنید
موضوعش در باره ی چیه؟
...بید مجنون
راستی فلان کتابو خوندی؟
...
بهمان کتاب رو چطور؟
...
دیدم نه بابا،اوضاع کاملا متافیزیکیه و اگه همین طور سؤالام رو ادامه بدم، همین حالاس که یک مشت معنوی هم می خورم و حالم جا میاد
فهمیدم آمدم اینجا که بشینم.همین و دیگر هیچ... به قول فالاچی
کمی به اطراف نگاه کردم، به آسمان،به دور،به نزدیک و خلاصه تا آمدم که مشغول شمارش درختان اطراف بشوم، دیدم چهل و پنج دقیقه ای گذشته
کمی نگاهش کردم...نگاهم کرد و گفت:چه مدته که اینجا نشستی؟بلافاصله گفتم چهل و پنج دقیقه

گفت:خب تو این مدت چی خوندی؟... براق شدم...بعد کمی جلوی خودم را
گرفتم و گفتم:مارو گرفتی؟
گفت: نه
گفتم:خب،پس موضوع قرارمون چی شد؟ کار مشترک
گفت: خب من روی حرفم هستم،حاضری؟
گفتم:آره
گفت:خب،حالا بگو تو این مدت چی خوندی؟
گفتم:بودن ام را
_ دیگه
: نبودن ات را
_دیگه
: شهادت یک پارک
_دیگه
....
دیگه... خیره نگاهش کردم
سرش را پائین انداخت،گفت:آذر همین بود کار مشترکی که می خواستم انجام بدیم.
...
باز هم قرار گذاشتیم و همدیگر را دیدیم و خواندیم،در سکوت
باز هم

حالا او دیگر ناخن هایش را معاینه نمی کند
و آسمان کاملا آبی ست

سه‌شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۸۴


منوچهرآتشی
---------------
عبدو ي جط دوباره ميايد
با سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
ز تپه هاي آن سوي گزدان خواهد آمد
از تپه هاي ماسه كه آنجا ناگاه
ده تير نارفيقان گل كرد
و ده شقايق سرخ
بر سينه ستبر عبدو
گل داد
بهت نگاه دير باور عبدو
هنوز هم
در تپه هاي آنسوي گزدان
احساس درد را به تاخير مي سپارد
خون را
هنوز عبدو از تنگچين شال
باور نمي كند
پس خواهرم ستاره چرا در ركابم عطسه نكرد؟
آيا عقاب پير خيانت
تازنده تر
از هوش تيز ابلق من بود؟
كه پيشتر ز شيهه شكاك اسب
بر سينه تذرو دلم بنشست؟
آيا شبانعلي
پسرم را هم؟
باد ابرهاي خيس پراكنده را
به آبياري قشلاق بوشكان مي برد
و ابر خيس
پيغام را سوي اطراقگاه
امسال ايل
بي نعشت معلق عبدو جط
آسوده تر ز تنگه ديزاشكن خواهد گذشت
ديگر پلنگ برنو عبدو
در كچه نيست منتظر قوچ هاي ايل
امسال
آسوده تر
از گردنه سرازير خواهيد شد
امسال
اي قبيله وارث
دوشيزگان عفيف مراتع يتيمند
در حجله گاه دامنه زاگرس
دوشيزگان يتيم مراتع
به كامتان باد
در تپه هاي آنسوي گزدان
در كنده تناور خرگي
از روزگار خون
ماري دو سر به چله
لميدست
و بوته هاي سرخ شقايق
انبوه ترشكفته تر
اندوهبارتر
بر پيكر برهنه دشتستان
در شيب هاي ماسه
دميده ست
گهگاه
با عصر هاي غمناك پاييزي
كه باد با كپرها
بازيگر شرارت و شنگوليست
آوازهاي غمباري
آهنگ شروه هاي فايز
از شيب هاي ماسه
از جنگل معطر سدر و گز
در پهنه بيابان مي پيچد
مثل كبوتراني
كه از صفير گلوله سرسام يافته
از فوج خواهران پريشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
سرگردان
آوازهاي خارج از آهنگي
مانند روح عبدو
مي گردد در گزدان
آيا شبانعلي پسرم
سرشاخه درخت تبارم را
بر سينه دلاور
ده تير نارفيقان
گلهاي سرخ سرب
نخواهد كاشت؟
از تنگچين شالش چرم قطارش آيا از خون خيس؟
عبدوي جط دوباره مي آيد
اما شبانعلي
سرشاخه تبار شتربانان را
ده تير نارفيقان
بر كوهه فلزي زين خم نكرد
زخم دل شبانعلي
از زخم هاي خوني دهگانه پدر
كاري تر بود
كاري تر و عميق تر
اما سياه
جط زاده را نگاه كن
اين كرمجي اداي جمازه در مي آورد
او خواستار شاتي زيباي كدخداست
كار خداست ديگر
هي هو شبانعلي
زانوي اشتران اجدادت را محكم ببند
كه بنه هاي گندم امسال كدخدا
از پارسال سنگين تر است
هي هاي هو
شبانعلي عاشق
آيا تو شيرمزد شاتي را
آن ناقه سفيد دو كوهان خواهي داد؟
شهزاده شترزاد
آري شبانعلي را
زخم زبان
و آتش نگاه شاتي بي خيال
سركوفت مداوم جطزادي
و درد بي دواي عشق محال
از اسب لختت چموش جواني
به خاك كوفت
اما
در كنده ستبر خرگ كهن هنوز
مار دو سر به چله لميده است
با او شكيب تشنگي خشك انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نيش بلند كينه او را
شمشير جانشكار زهريست در نيام
او
ناطور دشت سرخ شقايق
و پاسدار روح سرگردان عبدوست
عبدوي جط دوباره مي آيد
از تپه هاي ساكت گزدان
بر سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
در زير ابر انبوه مي آيد
در سال آب
در بيشه بلند باران
تا ننگ پر شقاوت جط بودن ر
ا از دامن عشيره بشويد
و عدل و داد را
مثل قنات هاي فراوان آب
از تپه هاي بلند گزدان
بر پهنه بيابان جاري كند

یکشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۸۴




در لابی هتل دلوار بوشهر نشسته بودیم.
منوچهر آتشی گفت: خانم کیانی،تا دو سال پیش توی این شهر داشتم از گرسنگی می مردم،کسی نبود که بپرسد حالت چطوره...حالا چی شده که برایم بزرگداشت گرفته اند.


امروز،منوچهر آتشی شاعر بزرگ این دیار در ساعت 2 بعد از ظهر در بیمارستان سینا{!!!}،زندگی را بدرود حیات گفت.

یادش گرامی و روحش شاد باد.






چهارشنبه، آبان ۲۵، ۱۳۸۴



خداوند پیش از آنکه کسی را بیآفریند تنها با وی سخن می گوید
سپس خاموش وار با او به دل شب می زند
اما کلمات پیش از آنکه کسی بیاغازدشان
:این کلمات ابری،چنین می گویند

رسول حس هایت شو
تا لبه ی اشتیاق ات پیش برو
و تنپوشی به من ده
چون حریقی در پس اشیائی شکوفا شو
که سایه شان سنگین و فروگسترده
.همواره به تمامی می پوشاندم

:بگذار همه چیز بر تو رخ دهد
زیبائی و هراس
:آدمی تنها می باید برود
.هیچ احساسی دورترین نیست
.مگذار از من جدایت کنند
.نزدیک است آن سرزمینی که شما زندگی می نامید

تو آن را باز خواهی شناخت
.بر کران جدیت ات
!دست در دستم بگذار



ریلکه
ترجمه علی عبداللهی


سه‌شنبه، آبان ۱۰، ۱۳۸۴

گیلانه



ویتگنشتاین می گوید: کنش و باور دینی بر اساس عقیده به چیزی شکل نمی گیرد، بل برگزیده می شود تا نگاهی دیگر به جهان را از منظری دیگر شکل دهد
تجربه ی دینی نوعی برداشت از جهانی ست که در قالب اصطلاحاتی خاص بیان می شود
مسئله بر سر شناخت سرگذشت کنش های بیرونی نیست، بل ما تجربه ی درونی درون خودمان را پیش می بریم
...نمی دانم فیلم گیلانه را دیده اید یا نه
گیلانه آئین انسان دوستی خود را نه بر پایه ی عقیده بلکه بر اساس مکاشفه ی جهان دیگر بنا نهاده است
مکاشفه ی گیلانه تجربه ی درونی همه ی مادران ایرانی ست
نخستین باری ست که خود کاراکتر اصلی فیلم برایم به شدت موضوعیت پیدا کرده است
به خانم معتمدآریا،بازیگر نقش گیلانه، تبریک می گویم