دوشنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۳





 

چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید برد
عشق را زیر باران باید جست
 زیر باران باید با زن خوابید
زیر باران باید بازی کرد
زیر باران باید چیز نوشت حرف زد نیلوفر کاشت
 زندگی تر شدن پی در پی
زندگی آب تنی کردن در حوضچه "اکنون" است
رخت ها را بکنیم
آب در یک قدمی است

سپهری


سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۹، ۱۳۹۳





کتاب"آواز بانوی شط و شرجی" نوشته ی آقای پرویز حسینی
نگاهی به شعر زنان خوزستان
نشر شاسوسا
نمایشگاه کتاب-شبستان- راهرو 19-غرفه ی 19

جمعه، فروردین ۰۸، ۱۳۹۳




 بهار، نامه ياران رفته می آرد

گلی كه وا كند آغوش‌، در برش گيريد

بیدل

یکشنبه، اسفند ۲۵، ۱۳۹۲

دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۲

جمعه، اسفند ۰۲، ۱۳۹۲



در نگاهت همه ی مهربانی هاست،
قاصدی که زندگی را خبر می دهد
و در سکوتت همه ی صداها،
فریادی که بودن را تجربه می کند.





احمد شاملو

سه‌شنبه، بهمن ۱۵، ۱۳۹۲



مکان


کمی حواس پرت بود، حرفی می زدم جوابی دیگر تحویل می گرفتم. همیشه وقتی که از او سوال می کردم که کجایی؟ می گفت:" در حال کشیدن طرح هام هستم، قاطی رنگها."
این حواس پرتی یک "جا" بود، یک مکان؛ جایی که او می توانست خودش را پیدا کند ولی برای هر تماشاگر، آن "جا" جایی پرت بود.
جایی که او اقتدار خودش را می دید و خلاقیتش تنها در آنجا بکار گرفته می شد.
دیوانه وار نقاشی می کرد. در هفته دو روز با هم کار می کردیم. تا می رسیدم به لحظات با هم بودن و نقاشی کردن، بلند بلند می خندید و می گفت : " زندگی شروع شد!"
دوستی ما یک دوستی درک شده بود، توسط هر دوی ما. نیازی برای جدل و برای شناخت نبود. هر کس کار خودش را می کرد؛ چون به متفاوت بودن هم پی برده بودیم. نه او تلاش می کرد که مرا شبیه خودش کند و نه من؛ که کاری عبث برای هر رابطه ای است.
وضع مالی خیلی خوبی داشت و یک روز نه از روی اجبار!! که اختیار کرد تن به مهاجرت بسپارد. به همراه شوهر و دو دختر کوچولو و نازش. شب آخر پیش از رفتن با هم بودیم. زن برادر مهربانش شام بسیار خوشمزه ای تدارک دید و میزبانی را به کمال رساند. نمی دانم چرا آن شب لحظاتی شکننده را تجربه می کردم. احساس می کردم که یا اتفاقی افتاده و یا دارد می افتد. خیلی سخت بود.
گفت : " بیا با هم یک طرح را اتودی کنیم. مشترک. یادگاری."
گفتم: " باشه."
یک مقوای اشتنباخ آورد و شروع کرد به کشیدن. یک چیزی شبیه به هندوانه کشید و چند خط نازک هم روی طرح از بافت مقوا برداشت. من هم بلافاصله یک بشقاب و یک کارد را قلمی کردم که دیدم شلیک خنده اش بلند شد. کمی صبر کردم تا طراحی اش تمام شد که دیدم یک فیل است. من هم یک برکه و نی و نیزار که تا زانوان فیل را می گرفت کشیدم. بعد رفت و برایم یک فنجان قهوه آورد که یک تکه شکلات هم تویش انداخته بود.
همینطور که سربه سرم می گذاشت قهوه را هم، هم می زد. یکی، دو قطره هم از قهوه روی طرح ریخت. خندید و گفت " خب کامل شد! ( فیل و بشقاب و کارد و برکه و نیزار و چند قطره قهوه) همینطور می برمش." و رفت.
سه ماه بعد دخترش تماس گرفت و گفت : "خاله امروز مامان داشت ماکارونی درست می کرد، به جای اینکه ماکارونی را توی آب جوش بریزد، مایه ی گوشت و قارچ را توی آب ریخت." با همان صدای جیغش گفت : " یه چیزی بهش بگو!"
فهمیدم که هنوز حالش خوب است. هنوز مکانش سرشار از طرح و رنگ است.
تقریبا هشت ماهی گذشته بود که زنگ زد، با صدایی که نمی شد گفت صداست. خفه، غمبار، عجیب. اصلا نمی توانستم کلامی را با او رد و بدل کنم. کوهی از اندوه و غم روی سینه ام نشست. گفتم : " کاری نداری؟" گفت : " یکی از بستگانم آمده، یک بسته برایت فرستادم، برو بگیر."
رفتم و گرفتم. شکلات و قهوه و....و یک پاکت ضخیم که وقتی بازش کردم همان طرحی در آن بود که شب آخر با هم کشیده بودیم.
تنها چیزی که از برگشت این طرح توانستم بفهمم این بود که او می خواهد برگردد. زنگ زدم تشکر کردم و سعی کردم حال و روزش را نادیده بگیرم تا بتوانم با او حرف بزنم. " احساساتی که بشویم عقل را گم می کنیم."
گفتم : " کی می آیی؟"
گفت : "خیلی زود."
پرسیدم : "چرا رفتی؟"
گفت : " چون آنجا جای ماندن نبود."
پرسیدم : " چرا می خواهی برگردی؟"
گفت : " چون اینجا هم جای ماندن نیست."
با خودم گفتم اینجا که هیچ، آنجا هم که هیچ، پس کجا جای تو است؟
جایی هست که از اول با هماهنگی با آنجا به این دنیا آمدیم ولی آنقدر راه و بیراه کردیم که از آنجا دور شدیم.
جایی هست که در انجا،احساس امنیت و آسایش هیچ ارتباطی به امکانات بیرونی ندارد.
آنجا یعنی اینکه هرلحظه که در آن قرار بگیری، بتوانی و بدانی هرکاری که انجام می دهی تنها نتیجه اش نزدیکی به خودت است. هر کاری که می کنی به وجهی دیگر از خودت نزدیک می شوی و بدون اینکه قصدت این باشد، نمود بیرونی این مکان، دیگران را هم تحت تاثیر قرار می دهد. یعنی امنیت و آرامش، اقتدار و خلاقیت تو پرتویی دارد که به دیگران هم تسری پیدا می کند.
آنجا در عالم هستی نامش هست "مکان" که هر زمان می توانی بنشینی و به لحظه های زندگی ات گوش بسپاری. نجوای این لحظات، عاشقانه ترین هستند، چون در آن، اصل هماهنگی جریان دارد.
وقتی حرف می زد دیگر از آن اقتداری که همیشه مرا تحت تاثیر قرار می داد خبری نبود. پرسیدم:" طرح جدید کار کرده ای؟"
گفت : " مدتی ست که نقاشی کار نکرده ام."
"مکان" را از دست داده بود. کسی که دیوانه وار نقاشی می کرد حالا اصلا رویکردی به این هنر نداشت.
می دانم مهاجرت قصه ی خودش را دارد اما وقتی کسی از سرزمینی که سال های سال در آن زندگی کرده به کشوری دیگر مهاجرت می کند باید بداند وقتیکه می رود به همراه دیگر چمدان هایش، چمدانی هست که پر از سنت، فرهنگ، آداب، عادات و... است که همراه خود می برد، در حالیکه به محض ورود به آنجا، تک تک یاخته هایش باید از آب، خاک، هوا و فضای دیگری تغذیه کند.
تغییر همیشه دردناک است و یک جابجایی در هر انسان مهاجر اتفاق می افتد که لحظات شکننده و دردآور دارد و خیلی به کندی پیش می رود. اما اگر در دردناکی این تغییر، غرق نشویم آگاهی به داد می رسد و این دوران تغییر در مدت کمتری سپری می شود. سرنخ زندگی در این محیط جدید به دستت می آید.
اینکه چه چیزی را باید پشت سر بگذاری و چه چیزی را باید جایگزین کنی، تجربه های منحصربفردی ست که هرکس خودش می داند چه هنری را برای زیستن بکار گیرد تا شادمانه عبور کند.
"مکان" در اصل در درون ما است و همیشه آشنای ما.
خلاصه آخر صحبت هایش گفت :" من باید تسلیم همین شرایط باشم و شاکر تا وضعیت بهتری را تجربه کنم، در غیر اینصورت این مقاومتی که می کنم مرا از پای در می آورد و یا وادار به گرفتن تصمیمات اشتباه می کند."
چند ماهی از آن روز گذشته است. به تولدی دیگر در او امید بسته ام و می دانم شدنی است.

دوشنبه، بهمن ۰۷، ۱۳۹۲



آنجا که راه تو را هدایت می کند نرو در عوض جایی برو که هیچ راهی نیست و از خود رد پایی بر جای بگذار و راهی نو بساز.

تائو
 
 

شنبه، بهمن ۰۵، ۱۳۹۲





تقدیم به همسرم




لطفا روی عکس کلیک کنید




شنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۲

 
 
 
فکر کنم اگر تصمیم قطعی دارم
که زندگی یعنی همین
دکور عوالمم را عوض کنم
برای این کار به مرز روز می روم
و کلی ناشناخته برای جهان لختم برمی دارم.


از شعر "زندگی یعنی همین"
کتاب"پلاژ مردگان شاد" نشر اشاره


غول سکوت می گزدم با فغان خویش
ومن در انتظار
که خواند خروس صبح

شاملو

سه‌شنبه، دی ۱۰، ۱۳۹۲

دوشنبه، دی ۰۹، ۱۳۹۲

یکشنبه، دی ۰۱، ۱۳۹۲




--این شعررا به کودکان رنج کشیده ی کشورم تقدیم می کنم

ازکتاب شعر کودک" ما دنیامونو دوست داریم" انتشارات " شروع " 1382
----------------

اتل متل  توتوله
این ماهی کپوره
فلس های سفید شو
توی دریا می شوره
نه بزرگه،  نه کوچیکه
نه چاقه، نه لاغره
توی دریای شمال
همونجا که هستش کفال
همونجا که هستش آزاد
می گرده و می بینه
ماهی های رنگارنگ
مرجانای نرم تنک
می بینه که چطوری
عروس دریا با ناز
دامن نازکش رو
لطیف و با ظرافت
باز میکنه تو دریا
می بینه که ماهی سفید
تو تور یک ماهیگیر
گردنشو تاب میده
بال هاشو حرکت میده
با تیغ و با آبشش اش
نمی تونه دربره
از تور اون ماهیگیر
از تور اون کسی که
برای کسب غذاش
 ماهی های دریا رو
تو تور خود می ریزه
و از کنار ساحل
 یا از توی قایقش
 نمی تونه ببینه
توی دریا چه جوره
نمی تونه ببینه
که یه ماهی سفید
برای فرداش شاید
برنامه یی می ریزه
که بره با بچه هاش
تو اون پارک مرجانی
بازی و شادی کنن
 دریا رو با شادی شون
پر از هیاهو کنن.
کپور میگه:
اون ماهیگیر، اون ماهیگیر
نمی تونه ببینه
 که از یه کشتی قدیمی
که ته دریا مونده
هرچی که جا میمونه
از صندوق پر از طلا
از بشقابای لب طلا
از قاشق و چنگالاشون
از لباسای خیس شون
از مدالهای رنگارنگ
تا حتی لنگر قشنگ
ما هیچ کدوم کاری به اونا نداریم
اما اون مرد ماهیگیر
به چیزی فکر نمی کنه
هی تورش رو تکون میده
بالا و پایین میکنه
تا ما رو نابود بکنه
حالا ببینیم که دریا
که اینهمه سخاوت و بخشش داره
گاهی وقتا برای ما چه میکنه
تا جونمونو نجات بده
یه شب که آسمون سیاه بود
دریا سیاه، ماهی ها سیاه
یه قایق ماهیگیری
اومد وایساد وسط دریای ما
تورشو پهن کرد به قد همه ی ما
هر کاری کردیم که پشیمونش کنیم
از خر شیطون پیاده و آرومش کنیم
نشد که نشد
از کوچیک تا برزگ
رفتیم به قعر دریا
رفتیم به اونجایی که
دریا به خشم درمیاد
کپه شدیم تو اونجا
بعد یهو باز شدیم تو اونجا
بعد مثل یه تخته فرش
پهن شدیم تو اونجا
با تنا مون با دردامون با دادمون
برق به برق وصل میشد
صاعقه از میونمون به سطح دریا می رفت
یهو مث این که دریا بخواد عق بزنه
همه به یک سو رفتیم
بعد به بالا رفتیم
دوباره یه قوسی زدیم
باز به پایین رفتیم
دیگه نمی دونی دریا چه کارا که نکرد
موج به موج از پس هم تا طاق آسمون می رفت
هرچه که روی اون بود
به موج می خورد، به طاق آسمون می رفت
خرد و خمیر و خاک شیر تا کف دریا می رفت
از جمله همون قایق ماهیگیری.
و ماهیگیری که اون شب از بخت سیاش
برای ما دام پهن کرده بود.

حالا به اینجا رسیدم که بگم
اگر ما رو از دریا نگیرن
ماهم دوست داریم دنیامونو
مث همین سفیدیا پر از نوشته بکنیم
نوشته های خوبی که
نمی دونیم که عاقبت ،
از چشم کی
از قلب و از انگشتای نازک کی بیرون میاد
که بنویسه از قول ما
ما دنیامونو دوست داریم
 ما دنیامونو دوست داریم


جمعه، آذر ۲۹، ۱۳۹۲



 یلدا مبارک



شنبه، آذر ۲۳، ۱۳۹۲



شعر جدیدم"ماندلا" با ترجمه ی دوست نازنین ، شاعر علیرضا طبیب زاده .  از ایشان نهایت تشکر را دارم







جمعه، آذر ۱۵، ۱۳۹۲






شعر جدید15/9/92
برای کسی که مثل هیچ کس نیست"ماندلا"
-------------------------------------------------
وقتی آدم میمیره
از در خونه ی خودش ،تابوتش رو به قبرستون میبرن
در مورد ماندلا اما فرق میکنه
وقتی که مرد
از در خونه من، تو
همه ی مردم دنیا
حتی خونه موهبت خانم
معلم کلاس سوم من
که حالا دیگه  نیستش
بدرقه شد
میدونید چرا؟
چون یک روزی خوابی دید
که همه ما توش جا شدیم
حالا همه  میدونیم
که ماندلا
یک رویای دیگه یی داره
که فقط خودش
 توش جا شده.
ماندلا ! خوابت خوش.


دوشنبه، آذر ۱۱، ۱۳۹۲

کارونِ چشم من

 
 
 



 
 
شعر جدیدم:

کارونِ چشم من
----------------------

بلمی که هنوز لم داده است ...
در کناره ی رود
کبوترانی که هوا را
به آب گره میزنند
ازپسِ شدیداُّ سیاهِ نخل ها
غروب شدیداّ نارنجی...
این تصاویرِ زمان های دور
زیبایم می کنند هنوز.

کارون هم سن من است،
اگر عمر هرچیزی از وقتی شروع می شود
که دیده شده است.
نگاهم وامداراست کارون!
اگرچه خشکیدی
میگذری همچنان از چشمهایم
و درمصبِ گونه هایم
توقفی چندین ساله داری.

حالا کارون چشمِ من است
و در کناره اش
بلمی برای همیشه قطره شده است.

آذر کیانی

7/9/92