پاییز شهر
سبزم از سرخی ناپیدا
از زمزمه های دور زرد
که می خواهم بشنوم، بشنوم
از همان دور
صدای نزدیکش را
زیر پای مردمم که می گذرند صبور، مغموم، مسحور
زیر سربند سفید و ابری
آسمانم ود اع تابستانی اش را
تب می کند در گلوی تو
وقتی عبور می کنی در هوایی معلق
و دوست داری که قدم بزنی
همراه چکه چکه های باران
همین خیابان .
سبزم از زردی ناپیدا
که هرروز رویا را
از پلک سفید صبح می رباید و
به حلقه ی طلایی آفتاب پیوند می زند.
حدس آغاز روزی خوب
از نای زمزمه های صبحگاهی
تا تو زیر سایه بان دست هایت
وقتی به دوردست ها نگاه می کنی
زیر لب آهسته بگویی:
امروز روز خوبی ست
و در گلوی مرد مم
پاییزشهر شرابی
نوش باد.
آذر کیانی
97کتاب (بی خیال)
گزیده اشعار
98جهان به قدر همین قدم ها
انتشارات فصل پنجم
با صدای شاعر در تلگرام، فیس بوک، اینستاگرام، تردز
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر